دیروز زیبا شده بودم
باورت میشه که موهام روشن شده بود انگار کلی و فر طور
و آفتاب که اونجور افتاده بود روش
با همهی اضطرابم، با وجود همهی آن لباسهای سیاه فهمیدم که زیبا شدهام
این رو توی دستشویی پارک لاله فهمیدم
که هنوز گیج ِ صدای باتوم برقی از میون جمعیت دانشجوها
هنوز گیج ِ اسپریهای فلفل و اشکآور که از جیبهاشون اومد بیرون
هنوز گیج بودم از این ایمان که براشون مهم نیست ساعتها بهشون فحش بدن و جری نمیشن تا اسم سید علی میاد
نگاه میکنم به خودم توی اون آینهی بزرگ
دستم داره یخ میزنه زیر شیر آب
دختر کنارم سیگار میکشه، میخوام بپرسم که آیا توی درگیری بوده
اما نه حوصلهاش رو دارم و نه وقتش رو
سعی میکنم تند تند روسری رو درست کنم و قیافهی بیگناه وار رو با خودم تمرین میکنم توی آینه
بعد میبینم که چه بیگناهه این صورت، که چه ترسیده
که چه طفلکی شدهام
دارم توی پارک لاله راه میرم،سعی میکنم به نظر نیاد که چطور فرار کردیم از توی دانشگاه
که هنوز صورت من بسته بود که شناسایی نشم
و دستبند و گوشوارههای سبز رو همینطور که میدویدیم انداخته بودم توی کیف
بلند شدن از روی نیمکت پارک سخته
سیگاری که ذخیره داشتم برای اشکآور رو میدم دختر بکشه
و راه میافتیم به سمت دانشکدهی خودمان
............
صبح زود قرار داشتیم از ترس اینکه یک ذره دیرتر کارت ما معتبر نباشد
سه نفری راه میافتیم و باقی را قرار میشود همانجا ببینیم
توی تاکسی من لهام، داغونم با حال تهوع پیش از مبارزه و دستهای منجمد شده
میگم به پسر که روزی که سرحالتر بودم خاطرات حملهی شبانه به کوی رو برام تعریف کنه
اولش که خبری نیست، انگار دانشکدهی ما منتقل شده به آنجا
هم از لحاظ سبزها و هم از لحاظ بسیجیها
11 و نیم استارت رو اونها میزنن، چون خبر دارن که ما 12 میخوایم شروع کنیم
اولش آروم بود، ما بودیم و اونها
شعار بود و شعار بود و شعار بود و صدای من که میگرفت
و استراتژی غریبشون که میدویدن تا ما نتونیم جمع بشیم و جواب میداد
و توی نگاهشون چه نفرتی بود
دستشون پرچم بود سر چوبهای 50 سانتی که برای کتک زدن هم به کار بیاد اگه موقعیتش پیش اومد
دست ما گل بود که تیغهاش رو هم کندیم(که دست خودمون آسیب نبینه البت)
دست ما بند سبز بود، نه اونقدری که برای خفه کردن کسی به کار بیاد
دست ما عکس بچههایی بود که مردن، اسم کسایی بود که رفتن
دست اونها عکس رهبرشون بود که لبخند به لب داشت
دست اونها مشت بود، دست ما وی نشون میداد
نشسته بودیم حتا نای شعار هم نداریم خیلی، من تند تند کیک دو روز موندهی دختر رو میخورم
گلها رو جمع میکنم و اون یکی دختر میره میده به نگهبانها
و اون مردهای گنده که سبز بستن به صورت اما چه راحت رفت و آمد میکنند و صمیمی با انتظامات، مرتبط با گاردیها
و مرگ بر منافق! مرگ بر منافق! که شعار همانهاست
حالا یکی به من بگوید معنای منافق چیست؟
.....
بعدترش خاطرات مغشوش است
که روبان سبز آویخته از پنجرهی فنی پاره شد
گاز اشک آور و صدای برق با ولتاژ بالا
و من دست دختر کرد را محکم میگیرم و شروع میکنیم به دویدن
لحظههایی که میایستیم برای نفسگیری، سرشماری خودمان و اینکه بفهمیم پشت سر چه خبر است
بعد هی دست کس دیگری در دستت است و داری میدوی و در جواب شعارهای ضد سیدعلی داد میزنی که: نگید! نگید!
نه...نه
زودتر از پاره شدن آن بند خاطرات مغشوش شد
همان موقع که برگشتی احتمالا برای اطمینان از بودن همه و دست را دیدی و اسپری فلفل را که پاشیده شد روی صورت پسر
و شاید این بیشترین باری بود که دوربین میخواستی
بعد دویدن به دنبال آب بود و شیشه شیشه آب که چشمهاش را خوب نمیکرد
شاید هم قبلتر بود
وقتی آن یکی پسر را دیدی که بالای ابروش شکافته بود و نفهمیدی چطور و ناراحت بودی که بخیه بلد نیستی بزنی
اصلا چه اهمیتی دارد، ویژگی این خاطرات مغشوشی است
که هی صبر کنی وقت تعریف خاطره، بگی: روز بهارستان بود، نه 18 تیر، نه 13 آبان،نه...
فقط تا کی این خاطرات کش خواهد آمد؟؟؟
...........
نشستیم توی تاکسی، من سیب سبزم رو دراوردم و شروع کردم با حرص گاز زدن
اون دو تا هنوز بلند بلند حرف میزدن راجع به وقایع که دختر ِجلو نشسته دخالت کرد
بعد ما تازه دیدیمش و من چه ناراحت شدم که دکتر آیندهی مملکت انقدر سطح پایین فکر میکند
و چه راحت همه چیز را انکار میکند و ما را عصبانی
و راننده تاکسی که با کمال تعجب من با او موافق است و سیب مرا بهم زهرمار میکنند
سوال این بود: آیا شما از بسیج میترسید؟
من: بلی هر کسی که سلاح داشته باشد مرا میترساند
نتیجه: فقط دشمن از بسیج میترسد که همان آمریکاست
ادامهاش هم که معلوم است...
..........
نشستم توی ماشین او، دم در خونه
میگم: الان میرم
اعتراض میکنه که چیزی نگفته و دوستتر داره که بمونم اصلا
من اما پای رفتن ندارم، هی چرت میگم که زمان بگذره
آخرش اعتراف میکنم که: باید برم خونه و همهچیز رو تعریف کنم و توانش رو ندارم
باید برم و تلفنی با آدمها حرف بزنم و بگم که سالمم و مطمئن شم که اونها سالم
باید برم و خونه و اگه بی.بی.سی فارسی نویز نداشته باشه تازه بفهمم چند نفر دستگیر/چند نفر مرده
باید برم خونه و چه دلم نمیخواد
دل میکنم بالاخره اما
میگه که قوی باشم
و من تمام سعیام را میکنم
توی آسانسور، لبخند را تمرین میکنم که هی میماسد روی صورت
زیبا شدهام اما با همین غم بزرگ توی چشمها
در را که باز میکنم پسرک ایستاده دست میزند
مدل شعار: موسوی...(دست)موسوی...(دست)
فقط به جای موسوی میگه: دانشجو...دانشجو
و من اولین روز دانشجوی زندگیام را اینجور جشن میگیرم
و آفتاب که اونجور افتاده بود روش
با همهی اضطرابم، با وجود همهی آن لباسهای سیاه فهمیدم که زیبا شدهام
این رو توی دستشویی پارک لاله فهمیدم
که هنوز گیج ِ صدای باتوم برقی از میون جمعیت دانشجوها
هنوز گیج ِ اسپریهای فلفل و اشکآور که از جیبهاشون اومد بیرون
هنوز گیج بودم از این ایمان که براشون مهم نیست ساعتها بهشون فحش بدن و جری نمیشن تا اسم سید علی میاد
نگاه میکنم به خودم توی اون آینهی بزرگ
دستم داره یخ میزنه زیر شیر آب
دختر کنارم سیگار میکشه، میخوام بپرسم که آیا توی درگیری بوده
اما نه حوصلهاش رو دارم و نه وقتش رو
سعی میکنم تند تند روسری رو درست کنم و قیافهی بیگناه وار رو با خودم تمرین میکنم توی آینه
بعد میبینم که چه بیگناهه این صورت، که چه ترسیده
که چه طفلکی شدهام
دارم توی پارک لاله راه میرم،سعی میکنم به نظر نیاد که چطور فرار کردیم از توی دانشگاه
که هنوز صورت من بسته بود که شناسایی نشم
و دستبند و گوشوارههای سبز رو همینطور که میدویدیم انداخته بودم توی کیف
بلند شدن از روی نیمکت پارک سخته
سیگاری که ذخیره داشتم برای اشکآور رو میدم دختر بکشه
و راه میافتیم به سمت دانشکدهی خودمان
............
صبح زود قرار داشتیم از ترس اینکه یک ذره دیرتر کارت ما معتبر نباشد
سه نفری راه میافتیم و باقی را قرار میشود همانجا ببینیم
توی تاکسی من لهام، داغونم با حال تهوع پیش از مبارزه و دستهای منجمد شده
میگم به پسر که روزی که سرحالتر بودم خاطرات حملهی شبانه به کوی رو برام تعریف کنه
اولش که خبری نیست، انگار دانشکدهی ما منتقل شده به آنجا
هم از لحاظ سبزها و هم از لحاظ بسیجیها
11 و نیم استارت رو اونها میزنن، چون خبر دارن که ما 12 میخوایم شروع کنیم
اولش آروم بود، ما بودیم و اونها
شعار بود و شعار بود و شعار بود و صدای من که میگرفت
و استراتژی غریبشون که میدویدن تا ما نتونیم جمع بشیم و جواب میداد
و توی نگاهشون چه نفرتی بود
دستشون پرچم بود سر چوبهای 50 سانتی که برای کتک زدن هم به کار بیاد اگه موقعیتش پیش اومد
دست ما گل بود که تیغهاش رو هم کندیم(که دست خودمون آسیب نبینه البت)
دست ما بند سبز بود، نه اونقدری که برای خفه کردن کسی به کار بیاد
دست ما عکس بچههایی بود که مردن، اسم کسایی بود که رفتن
دست اونها عکس رهبرشون بود که لبخند به لب داشت
دست اونها مشت بود، دست ما وی نشون میداد
نشسته بودیم حتا نای شعار هم نداریم خیلی، من تند تند کیک دو روز موندهی دختر رو میخورم
گلها رو جمع میکنم و اون یکی دختر میره میده به نگهبانها
و اون مردهای گنده که سبز بستن به صورت اما چه راحت رفت و آمد میکنند و صمیمی با انتظامات، مرتبط با گاردیها
و مرگ بر منافق! مرگ بر منافق! که شعار همانهاست
حالا یکی به من بگوید معنای منافق چیست؟
.....
بعدترش خاطرات مغشوش است
که روبان سبز آویخته از پنجرهی فنی پاره شد
گاز اشک آور و صدای برق با ولتاژ بالا
و من دست دختر کرد را محکم میگیرم و شروع میکنیم به دویدن
لحظههایی که میایستیم برای نفسگیری، سرشماری خودمان و اینکه بفهمیم پشت سر چه خبر است
بعد هی دست کس دیگری در دستت است و داری میدوی و در جواب شعارهای ضد سیدعلی داد میزنی که: نگید! نگید!
نه...نه
زودتر از پاره شدن آن بند خاطرات مغشوش شد
همان موقع که برگشتی احتمالا برای اطمینان از بودن همه و دست را دیدی و اسپری فلفل را که پاشیده شد روی صورت پسر
و شاید این بیشترین باری بود که دوربین میخواستی
بعد دویدن به دنبال آب بود و شیشه شیشه آب که چشمهاش را خوب نمیکرد
شاید هم قبلتر بود
وقتی آن یکی پسر را دیدی که بالای ابروش شکافته بود و نفهمیدی چطور و ناراحت بودی که بخیه بلد نیستی بزنی
اصلا چه اهمیتی دارد، ویژگی این خاطرات مغشوشی است
که هی صبر کنی وقت تعریف خاطره، بگی: روز بهارستان بود، نه 18 تیر، نه 13 آبان،نه...
فقط تا کی این خاطرات کش خواهد آمد؟؟؟
...........
نشستیم توی تاکسی، من سیب سبزم رو دراوردم و شروع کردم با حرص گاز زدن
اون دو تا هنوز بلند بلند حرف میزدن راجع به وقایع که دختر ِجلو نشسته دخالت کرد
بعد ما تازه دیدیمش و من چه ناراحت شدم که دکتر آیندهی مملکت انقدر سطح پایین فکر میکند
و چه راحت همه چیز را انکار میکند و ما را عصبانی
و راننده تاکسی که با کمال تعجب من با او موافق است و سیب مرا بهم زهرمار میکنند
سوال این بود: آیا شما از بسیج میترسید؟
من: بلی هر کسی که سلاح داشته باشد مرا میترساند
نتیجه: فقط دشمن از بسیج میترسد که همان آمریکاست
ادامهاش هم که معلوم است...
..........
نشستم توی ماشین او، دم در خونه
میگم: الان میرم
اعتراض میکنه که چیزی نگفته و دوستتر داره که بمونم اصلا
من اما پای رفتن ندارم، هی چرت میگم که زمان بگذره
آخرش اعتراف میکنم که: باید برم خونه و همهچیز رو تعریف کنم و توانش رو ندارم
باید برم و تلفنی با آدمها حرف بزنم و بگم که سالمم و مطمئن شم که اونها سالم
باید برم و خونه و اگه بی.بی.سی فارسی نویز نداشته باشه تازه بفهمم چند نفر دستگیر/چند نفر مرده
باید برم خونه و چه دلم نمیخواد
دل میکنم بالاخره اما
میگه که قوی باشم
و من تمام سعیام را میکنم
توی آسانسور، لبخند را تمرین میکنم که هی میماسد روی صورت
زیبا شدهام اما با همین غم بزرگ توی چشمها
در را که باز میکنم پسرک ایستاده دست میزند
مدل شعار: موسوی...(دست)موسوی...(دست)
فقط به جای موسوی میگه: دانشجو...دانشجو
و من اولین روز دانشجوی زندگیام را اینجور جشن میگیرم
No comments:
Post a Comment