Friday, September 25, 2009

روز من نبود. هفته‌ی من، ماه من، سال من، زندگی من.لعنتی*


بعضی وقتای زندگی هست که واقعا روز تو نیست
که هی خانومه همسفره یادت بیاد که هر روز با لهجه‌ی گندش به انگلیسی می‌گفت که روزش نیست
و آن روزها همش روز تو بود
روزهای قهقه خنده
روزهای تجربه‌های خوب و جدید
بعد روزی می‌شود مثل دیروز که بعد تمام فصل تعطیلی خانه‌نشینی 2 تا مهمونی دعوت باشی
و صبح بدرقه‌ی مرد بزرگ که رفت برای همیشه
و تو چه دلت گرفت
وقتی همایون زد زیر آواز
وقتی او را دیدی سر دست‌ها پیچیده در پته‌ی قرمز
اصلا از صبحش روز ما نبود که همه‌ی آدم‌ها هی دعوا دعوا
و این هوای گندیده‌ی گه گرفته
همین می‌شود که یکهو می‌فهمی موبایل نیست
بعد دوان تا رسیدن به تاکسی و اونجا هم که نیست
و هی زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ
و بارون که کوبیده می‌شه به سر و صورتمون
عین همه‌ی فیلم‌ها وقت بدبختی
و من غمگینم
از نیست شدن صورتی باریک که عاشقش بودم چقدر
و اشکم می‌گیرد از رفتن تمام آن اس.ام.اس ها
که هیچ وقت جرئت پاک کردنشان را نداشتم
حالا شاید باید از نو شروع کرد
من عجیب دارم تقدیرگرا می‌شوم
.....
دیروز روز من نبود اما شبم چرا
که دو تا مهمونی با عجله و دومی که ناگهانی ساعت 12 تموم شد و من اگه سومی هم دعوت بودم خودم را می‌رساندم آنجا
و ما که ادا در می‌آوریم کلی و می‌خندیم و بدترین پسر را از بین همه‌شان که گندند انتخاب می‌کنیم
و دخترک کوچک با موهای سبزش و مسخره بازی‌هاش
من دامن چین دار ندارم
اما الکی دور خودم می‌چرخم
و خوشی می‌کنم
... و خوشی می‌کنم

عامه پسند-چارلز بوکفسکی*

No comments:

Post a Comment