لکههای خون گاه به گاه، یعنی که دارد یک ماه میشود
یک ماه میشود از 13 آبان و سه روز بعدتر...
لکههای خون اما گمان نکنم تبدیل شود به سیل
انگار انتظار میکشد
که من 16 آذر هی زیر دلم پیچ بزند، هی همهی وجودم درد بگیرد و نفهمم سر وقت بوده یا به خاطر اضطراب
....
من از همهی این شعارها بیزارم
از برچسبهای او که برای هر مراسمی نو میشود
از میزهای دانشگاه که پر از رنگ سبز، که پر از وعدهی روزهایی سبز
که سبزی هم نبودهاند، از بس که دود، از بس که پلیس و باتوم
من چشمهایم را میبندم به روی شعارها
فقط هر روز صبح با گشادترین لبخندم امیدوارباش سبزرنگ روی پل عابر-همان که از بعد 13 آبان پیدا شد- را میخوانم
و سر تکان میدهم که یعنی: چشم
بعد هی مینویسم اینجا که دلم نمیخواهد اینجور دانشجویی کردن را
انگشت اشاره اما سر باز میزند از فرستادن این نوشته و هی پاک میکندشان
که من شاید واقعا هم ناراحت نیستم از اینجور دانشجو بودن
از این همایش به آن همایش دویدن
از این سخنرانی به آن یکی
لباس سبز یکشنبهها
بحثهای طولانی بوفهی دانشگاه بر سر اینکه آخرش چی؟چه خواهد شد؟چه باید کرد؟
روزنامهی صبح هر روز که پر از اخبار بد
و دانشگاه که با وجود همهی اینها انگار هیچ
انگار که در صلح و آرامش کامل
و من حس غریبی دارم نسبت به همه چیز
متناقضترین حسهای عالم را
.....
تمام شب روی دست چپم میسوزد، همان دستی که دست او قرار گرفته بود رویش
خواب میبینم که تب داشته، که گرمای دستش خارج نمیشود از دست من
بعد دستم میسوزد، داغ میشود و اینها همه واقعی است
ساعت 4 بیدار میشوم، نصفه ساندویچم را میخورم یخ یخ
توی رستورانه راه گلویم بسته شده بود باز، فکر کرده بودم: یعنی این رابطه دارد جدی میشود؟
خوابم نمیبَرَد، بلند میشوم، از چشمهام اشک میآید وقت کتاب خواندن
چراغ را باز خاموش میکنم
ساعت 7 نمیدانی چه خوشحالم که وقت بیدار شدن است
غرقم در خود، زندگی خصوصی، پر از سوال، پر از شک
اولین نفری که میبینم توی دانشگاه دختر است
که تند تند خبر میدهد: حسام سلامت محکوم به چهار سال زندان تعزیری
و من هی سرچ میکنم که این اسم عجیب آشنا و یادم میآید: آکادمی موازی!
نمیفهمم جرمش چیست، فقط میدانم که بسیار باهوش است و باسواد
یادم نمیآید دیده باشمش
بعد تمام روز سردرد دارم
و بیاشتهای بیاشتها
خودم به تنهایی اعتصاب غذا میکنم
از خودم متنفرم که این همه درگیر زندگی خصوصی بودهام
و نمیفهمم این بیغذایی از علاقه به اوست یا نفرت از خود
روزهای بعدتریست که میبینم حسام را
و قلبم میگیرد که چرا جای او باید پشت میلهها باشد
روزهای بعتریست که میفهمم زن دارد
میفهمم زنش کدام دختر است
میفهمم که چه درد دارد دانستن اینها
بعد از مشکلات زندگیام خندهام میگیرد
دقیقش این است که شرمنده میشوم
و هیچ چارهای به ذهنم نمیرسد
جز مبارزات گاه به گاهی و درس خواندن شاید
مگر نه این بود که جامعهشناسی متهم ردیف اول؟
انگار که فراموش کردهام این را حسابی
No comments:
Post a Comment