Wednesday, September 30, 2009

as my memory rests,but never forget what I lost

سلام آقای حسین پناهی
این یه نامه است برای شما
آره، می‌دونم که چند سالی می‌شه که مُردید
راستی توی اون دنیا از اخبار ما خبر دارید؟اگه ندارید که خوش به حالتون
راستش غرض از مزاحمت اعتراضی ِ به جمله‌ی معروفتون:
"همه چی از یاد آدم می‌ره غیر یادش که همیشه یادشه"
کجایید که ببینید هیچ هم این طور نیست
که همه چیز یاد آدم می‌مونه و هر چی هم سرتو بکوبونی به دیوار ، بیشتر یادت می‌آد
آقای پناهی من می‌خوام جمله‌ی شما رو از بیخ رد کنم
من سعی کردم
بارها و بارها
اما هر بار که چشم‌ها رو باز کردم، توی همون ثانیه‌ی اول یادم اومد همه چیز
درسته که یه وقتایی هست که یادم هم می‌ره
اما می‌شه وسط یه قهقه‌ی بلند یهو فکر کنم به آدمایی که زندانن، به آدمایی که مردن
حتا وقتی گیجم، منگ کارهایی که نمی‌دونم چطور انجامشون می‌دم، گیج عاشقی
بعد می‌دونی بدترین لحظه چیه؟
که وسط همین لحظه‌‌های خیلی شخصی یهو عذاب وجدان می‌گیری که:
اصلا حالا وقت این کارهاست؟ حالای وضعیت جنگ طور؟ وقت غم عاشقیه آیا اصلا؟
بعد نمی‌دونی حسین جان که همه چیز چه یادته توی اون لحظه‌ها
کافیه وسط خیابون باشی و یه ون گشت ارشاد هم رد شه
بعد مگه میشه یاد حرف کروبی نیفتی که انگار به دو نفر، توی همون ون‌ها....
آی که چه دردی می‌پیچه توی سینه
اصلا من جدیدا هر ماشین ونی که می‌بینم این میاد توی سرم
هر صدای موتوری که می‌شنوم لرزه می‌افته توی تنم
هر رنگ سبزی که می‌بینم لبخند می‌شینه به لب‌هام
می‌دونی چند وقته سبز رو همون‌جور که هست ندیدم؟
انگاری که این رنگ دیگه هیچ وقت یکی از رنگ‌ها نخواهد شد
امروز پام رو که گذاشتم توی دانشگاه‌مون (خدایی دارین چه سریع صفت مالکیت و این حرفا) مگه می‌شد پس ذهنم نیاد که روزی 8 -9 سال پیش جلایی‌پور پسر هم از همین در اومده تو
بعد سعی کردم مثل اون لبخند بزنم
اما تا کی می‌شد تظاهر کرد به خوشحالی که بین همه‌ی اون صورت‌ها من هیچ صورتی ندیدم که باهوش به نظر بیاد
هیچ صورتی ندیدم که من‌طور به نظر بیاد
هیچ رنگ سبزی ندیدم بر لباس‌ها
فتح امروز آقای سال بالایی‌تر مو پریشان با بلوز گوگل بود
که من انقدر خوشحال که نزدیک بود به سلام
بعد کارت عروسی که اومد توی آموزش و فامیل جلایی‌پور حک شده بود زیرش
مگه می‌شد که نپرسم: آیا فامیل؟ و زن بگوید خواهرش
و چه لحن مهربون و پرافتخاری داشت صداش وقتی گفت که خواهره هم شاگرد همین‌جا و پدر هم که استاد
حالا فکر می‌کنی می‌شه که تمام این چهار سال من وقتی می‌رم توی آموزش یادم نیفته به این خاطره؟!
نمی‌شه به خدا عمو، نمی‌شه
اصلا دیگه توی خیابونهای تهرون نمی‌شه راه رفت
از بس که همشون مسیر مبارزه
از بس که همشون روزهایی رو به یادت می‌آرن
حرف‌هایی رو، حس‌هایی رو
توی خونه هم که باشی، یکهو می‌بینی لبت باز می شه به شعار
مثل شعری که یهو می‌خونی و نمی‌دونی چرا
شنیدی شعار رای ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز می‌دن رو؟
می‌دونی که حالاهر چیزی که گم می‌شه توی خونه سریع یکی باهاش این شعار رو می‌ده؟
قضیه خیلی پیشرفته‌تر از این حرفهاست تازه
حتا نمی‌شه بی‌دردسر و بدون خاطره گفت هلو
سیب‌زمینی هم اگه بشنوی توی مغزت می‌آد: دولت سیب‌‍زمینی...
بعد می‌دونی که چی می‌شه؟
هی به جای اینکه خاطره‌ها کمرنگ و کم بشن
بیشتر و بیشتر و دردناکتر می شن‎
بعد اینجاست که نمی‌فهمم که چرا شبی توی آسمون ظاهر نمی‌شی و بلند و جلوی روی همه حرفتو پس نمی‌گیری
این خدا که محلمون نذاشت
حجه‌بن‌الحسن‌اش هم که با تبرش نیومده سراغ ریشه‌ها
حداقل تو بیا توی آسمون، بعد این همه مدت یه اعترافِ از جان برآمده بشنویم

با ارادت
5
مهر
1388

No comments:

Post a Comment