ای-میل ات را هم چک کردهای با آیپاد اما آدم چک کردن سایتهای خبری نیستی
همین میشود که دختر بیاید توی کلاس و فریاد که منتظری مرد
و شما بدوید از پلهها پایین و سریح سایت فارس و اطمینان از خبر
و گیج و منگ سر کلاس
که حالا چه میشود؟ حالا ما چه کنیم؟
....
پسر ایستاده با لباس سبز، نوشتهای را بر دیوار میخواند
سلام میدهم اصلا؟
یادم هست که گفتم: دیدی چی شد؟
یادم نیست بعدترش زیاد کلا
فقط یک حال ناراحتی هست در یادم و ندانستن
از جلوی بُرد بسیج که نامهی امام خطاب به منتظری را سریع زده آنجا( من نخواندم البت، نخواستم نفرتم بیشتر شود)، به سلف دخترانه و غذا(از بس که همهی دانشگاه شلوغ و صندلیهای مختلط پر)، از آنجا به حیاط پشتی، بعد دوباره بوفه و چایی
بعد سایت و تلاش برای گرفتن خبرها
که پسر میآد و میگه اتوبوس گذاشتن برای ساعت هفت
و من انگار که از خواب بیدار شده باشم
یکهو بلند میشوم ودوان دوان به سمت خانه و سریع عوض کردن لباسها و بستن باروبنه
قرض گرفتن چادر از دختر همسایه
ترافیک و رادیو و پیام تسلیت و خشم ما
دوان دوان از این سوپری به آن داروخانه به دنبال نواربهداشتی و آب معدنی
و بعد باز دانشگاه و ریتم زندگی که دوباره کند میشود
و اتوبوس و پسرها که ساکت نمیشوند
بعد دارالعبادهی قم است و چادرها که از توی کیف درمیآیند
و خانهی آقا چه شلوغ
و خودش که چه کوچک، توی جعبهی شیشهای
من اشکم نمیآید برای او، برای خودمان اما اندوهی در جانم است
بعدتر شب است و سرما و مچالگی و خواب کم
و صبح که با صدای گرفته صحبت با آنها که ساوه اند
و دلش سوخت که نبوده تا مرد را ببیند از نزدیک
که چه آرام خوابیده بود...
....
حالا همهاش شلوغی است
همهاش آدم
همهاش آدمهای متفاوت با آنچه تا به حال دیدهایم در مبارزات
و یکصدایی با آنها که هیچ فکر نمیکردیم روزی کنار هم بر علیه دیگری
و شعار است و باتوم نیست
و شعار است و گاز اشکآور نیست
و شعار است و بسیجی نیست
و من همهی صداها را ضبط میکنم
که بماند تا باورم شود بعدهها چهها گفتهایم در این شهر
.....
بچهها را همان اول گم میکنیم
اما هی آشناهای گاه به گاهی
و پسر که به طرز عجیبی ما را پیدا میکند و دیگر گم نمیشویم از پیش آنها
و شلوغ که میشود میبینم که دستم محکم توی دست اوست
و فکر میکنم: چه داریم این شهر را میریزیم به هم جدی جدی
همیشه باید خشونت وارد شود تا ما پراکنده
این اساس زندگیمان شده وگرنه هیچکسی نمیرود
پس کمی هم شلوغی لازم است، کمی هم موتور و باتوم که ببینی
ما اما کتک خوردن نمیبینیم
و وسایلمان را برمیداریم و چادرها میرود توی کیف
و خودمان میشویم و با ماشین پسر برمیگردیم
و راضی از این مبارزه
شاد از زندگی
با نگرانی اندکی از تاسوعا و عاشورا
.....
شب یلداست مثلا
اما چیه امسال شبیه سالهای پیشین که این یکی؟
هر چیزی که باید را میخورم
اما الله اکبرش از همه بهتر است
میگذارم 12 و یک دقیقه شود
و خواب نمیدانی که چطور میربایاندم
____
پ.ن:
1- دیروز عکسها رو دیدم،باورم نمیشد که این همه جمعیت! دیدی وقتی توی جریانی چه نمیفهمی که اینهمه زیادید
2- عکس خودمون رو هم دیدم، این بار کمی میترسم واقعا
3- این شرح وقایع است به سادهترین و شاید مزخرفترین لحن ممکن، نوشتهی ادبی که نه، شرحی است برای به یاد ماندن