Sunday, February 7, 2010

اشكي كه روي چهره پاشيده شد، بغضي كه مي تركد حالا

دیروز رفیق ما رابردند
و کشتند
در جمع گریستن مرا دشوار است

آنگاه نشسته بودم آنجا،تنها

- و در توالت-
چون ابر بهار گریه می کردم
و هفتم ماه سرد آذر بود

گریستن - رضا براهنی
......

این بغض لعنتی
وای از این بغض لعنتی
که رهات نمی کند
و باد که می خورد به صورتت
بی رحم ِ بی رحم ِ بی رحم
و چشم ها تر می شود از این باد
اما اشکی جاری نه
که خشکسالی آسمان به تو هم منتقل شده
و این بغض لعنتی اشکی نمی شود که جاری
فقط هست
فقط می ماند
و تو می دانی هیچ چیز بدتر از یک دختر ضعیف تنهای اشک آلود نیست توی خیابان
تو اما هستی
تو دخترک ضعیف اشک آلود تنهایی که به خودت حق می دهی بدجور
و دلت های های گریه هم نه،اشک می خواهد که روان شود
که همین جور که پلک می زنی بیفتد روی گونه ها و گونه را سر بخورد و بچکد روی زمین
.....
من دخترک شاد یخ زده ای بودم که آزاد شده بود از کلاس رانندگی و امتحان و مشغولیت ذهنی اش
و او دلش نمی آمد بگوید به من که پسر را گرفته اند و مادر و برادرش را
و من چه معاشرت کرده بودم با او
چه نگرانش بودم هر دو سه روزی که دیده نمی شد
چه مسخره بازی درآورده بودم که با وجود موهای از ته تراشیده قابل شناسایی است
و حالا چه دستم خالی است
چه هیچ کار بر نمی آید از من
جز غصه،جز جای خالی اش روی صندلی بوفه ی دانشگاه
من لباس های دافی م را نمی پوشم
شاید که مبارزه کردیم، شاید که اعتراض کردیم و خواستیم صندلی های بوفه را پر کنیم از آنهایی که نیستند
اما نه، اما نه
می رویم خونه ی دایی
و من پهن روی مبل سفید و نرم و او موهایم را نوازش می کند
و من بالاخره خاطرات حمله به کوی را می شنوم
و احساس می کنم یک عدد آدم مزخرف هستم که در این وضعیت بی دردانه اینها را می شنوم و غصه می خورم
و اگر ته ذهنم هی اسم یاشار هست
اما خودم هم هستم
خودم عجیب ته ذهن خودم هستم
و زندگی ام و رابطه ام با آدم ها
و خوشحالی که باید باشد و نیست
و فقدانش فقط فقط هم به خاطر این زندان ها و گرفتن ها نیست
و من آی از خودم بدم می آید که همیشه خودخواهم
........
مقدمه ی ظل الله براهنی می خوانم پشت مطب دکتر
و انتظار می کشم
و هی موبایل را نگاه می کنم، نه برای دیدن ساعت
برای فکر اینکه: شاید جواب بدهد
چون باز دنیای من با برنامه ریزی عجیبی سازمان یافته که بعدتر می فهمم هیچ چیزش جفت و جور نشده
می گه که درست جوش نخوردم
و آی نمی دونی چه دردی داره
آی نمی دونی چه دردی داره کاری که می کنه و من حتا نمی بینم که چه کار می کنه
وول می زنم ولی،داد آروم می زنم ولی
اما اشک نه
اشک نه چرا که خشکسالی نه درد تن می فهمد و نه درد جان
و من باز گیج و منگ می افتم توی خیابان و پیراشکی سرد بدمزه را گاز می زنم
و هر پلیسی که می بینم راهم را کج می کنم و از آن ور خیابان ادامه می دهم
و دلم می خواهد وایسم وسط پارک لاله و داد بکشم که: بذارید پن دییقه واسه خودم باشم لطفا
بذارید دخترک غمگین ضعیف اشک آلودی باشم که می خواد راه بره
و هی با خودش صغرا کبرا بچینه که : من محقم!
......
می گم: گهم و نمی خوام تظاهر کنم که نیستم
می خواستم ایگنورشون کنم اما دلم نیومد
بعد ولو توی حیاط پشتی و آفتاب دل انگیز
و من حرف می زنم برای دخترک گرچه هیچ خوش ندارم زندگی خصوصی ام را با دیگران قسمت کنم
بعد می بینم که چه جمله ها نصفه است
که چه حس ندارند کلمات
که چه بی معنی شد وقتی از ذهنم آمد بیرون و پخش شد توی هوا
اما حرف می زنم، حرف می زنم
و صدام گاهی می لرزد از این بغض لعنتی
(اما شما که خوب می دانید، انتظار اشک که ندارید از من؟)
و می فهمم که دفتری از زندگی ام دارد بسته می شود
هرچند که کوچک و لاغر باشد،
(دفترچه شاید لغت بهتری باشد)ا



No comments:

Post a Comment