پرسید: تو دیدی تنها دو بار زندگی میکنیم رو؟دوست داشتی؟
و من رفتم بالای منبر که: خسته شدم از این ترکیب دخترک شیطان و پرحرف و کم سن و سالتر و مرد سنگی با لغات محدود و بیهیجان و نگاه تحسین به دخترک
خستهام از مردهای همایون ارشادیطور( که البته آسشان خودش است) که رها نمیکنند این سینما را
بعد ساکت شدم
و انگاری، ناگهانی چشمهام رو باز کرده باشم
دیدم که چه خودم شدم یکی از همین دخترکها
دیدم که خودم چطور قرار گرفتم توی رابطهای مشابه
و فکر کردم که انگار جواب میده، لابد آنها هم تجربه کردهاند که هی میسازندش
....
میدونم که عاشقش نیستم، حتا خیلی خیلی زیاد هم دوستش ندارم
اما همینی که هست خوبه
میدونم که بیربطه، چشمهام بازه
میبینم که مهمونی خونهی پدرو مادره برای اولین بار دیدن اون از اولش انگار که یه شکسته
میبینم که چه دوستش ندارن و دلم میشکنه
روز اولی که با خواهره معاشرت کرد رو هم یادمه خوب
که خواهره تا نشست توی ماشینه پسر ِآخر هفتهها سجدهی شکر به جا آورد که این آدمها حرف میزنند و آدم من نه!
باسواده اما، مهربونه اما و میدونی مهمترین ویژگیاش چیه؟
حافظه داره!!
گرچه که پنجشنبهی پیش من رو فراموش کرد و من از اتاق دکتر که اومدم بیرون و موبایل رو چک کردم باز و مطمئن شدم که از یادش رفتهام هی اشکم داشت سرازیر میشد
و توی ماشین قطره قطره میچکه پایین
و توجیهش اینه که: درد دارم، یه حس عجیبی داره
چرا که غم درد جسمی قابل فهمتر است تا غمی که روحم را آتش میزند
شب اما به یادش آوردم خودم را با اس.ام.اس و زنگ او و سکوت ناشی از شرمندگیاش
و خودش انگار که شوکه از کاری که کرده، و میدانست چه غیرقابل بخشش
من اما دلم سوخت و شاکی که نبودم دیگر هیچ، دلداری هم داشتم میدادم که:بیخیال
جز این بار(که اصلا هم کماهمیت نبود البت) اما همیشه حافظه داشته، همیشه همه چیز یادش مانده
و شما یادتان است که من چه خسته و دلشکسته بودم از فراموش شدن
و چه نیاز داشتم به کسی که اهمیت بدهد به من
........
کِی بود؟ یادم نیست دقیق
گمونم وقتی تازه 18 ساله شده بودم
که گفت روزی میرسد که همهی شهر عاشقم
حالا نه به این اغراق( آیدای درون من بیدار شده) اما میفهمم که آدمها دوستم دارند
نه خاص و کراش و نظر و این حرفها حتا
وسط ورجه ورجههام که نگاه کنم به چشم آدمها خیلی وقتها میبینم که توی چشمهاشون دوست داشتن هست
بعد فکر میکنم به دیگرانی که میتونستن به جای اون باشن
به دیگرانی که هستن و میشه جایگزینش بشن
بعد از خودم بدم میآد
و میبینم که گاهی چه زندگی خصوصیام به تخمکم نیست
و میبینم که چه میتونم وفادار نباشم اصلا و تعجب میکنم
هنوز اما انقدر اخلاق برام مونده که نخوام با احساساته دیگران بازی کنم
همین میشه که وقتی ته اون چشمها میبینم دوستم دارن ترس برم میداره
ترس برم میداره که زمان بگذره و رابطه برای اون جدی شه و من هنوز به تخمکم نباشه
بعد هی فکر میکنم، هی فکر میکنم، هی فکر میکنم
و میرسم به اون ساعتهایی که انرژیام فروکش میکنه و داون میشم یکهو
بعد چقدر خوبه بودن اون
اون لحظههای من رو انگار فراموش کردید آدمها که هی میگید: بیربطه به تو!!
نیستید که ببینید چه خوبه بودن اون توی اون لحظهها
گرچه که در لحظههای جیغ و جیغ هم من دوست دارم بودنش رو
و نگاهش که انگار تحسین من
و نیستید آدمهای قدیم من که آدمهای جدید دانشگاهی من را ببینید
نه که جدی باشند یا چی
اما از طبقهای متفاوت با شما، که من سعی کردم دیوانهترینهاشان را انتخاب کنم و آنها صدمرتبه جدیتر از شما
و من یک ترم با خودم کلنجار رفتم که: مثل اینها خواهم شد؟ اصلا دوست دارم همچین آیندهای را؟
بعد دیدم که نه مثل مثل آنها
اما میفهمم که به زودی توی صحبتهام اسم بوردیو خواهد آمد و وبر و مارکس حتا
این را توی درسهامان هم خواندهایم
که :" در موقعیتی بون، نقشی را که مورد انتظاراست بازی کردن و با وجود این گریختن از جبر دیدگاهی که همراه با آن موقعیت است، دشوار است." *
و من این درس را عملی یاد گرفتهام
و زندگیام با گاردی که اولش داشتم خیلی سخت بود، همین شد که کنارش گذاشتم
اینها را میگویم که هی لغت بیربط را تکرار نکنید در ذهنتان وقتی او با من است
اینها را میگویم که بدانید من ِ گمشده میان این نقشهای تو در تو گاهی به او باربط میشوم...
و من رفتم بالای منبر که: خسته شدم از این ترکیب دخترک شیطان و پرحرف و کم سن و سالتر و مرد سنگی با لغات محدود و بیهیجان و نگاه تحسین به دخترک
خستهام از مردهای همایون ارشادیطور( که البته آسشان خودش است) که رها نمیکنند این سینما را
بعد ساکت شدم
و انگاری، ناگهانی چشمهام رو باز کرده باشم
دیدم که چه خودم شدم یکی از همین دخترکها
دیدم که خودم چطور قرار گرفتم توی رابطهای مشابه
و فکر کردم که انگار جواب میده، لابد آنها هم تجربه کردهاند که هی میسازندش
....
میدونم که عاشقش نیستم، حتا خیلی خیلی زیاد هم دوستش ندارم
اما همینی که هست خوبه
میدونم که بیربطه، چشمهام بازه
میبینم که مهمونی خونهی پدرو مادره برای اولین بار دیدن اون از اولش انگار که یه شکسته
میبینم که چه دوستش ندارن و دلم میشکنه
روز اولی که با خواهره معاشرت کرد رو هم یادمه خوب
که خواهره تا نشست توی ماشینه پسر ِآخر هفتهها سجدهی شکر به جا آورد که این آدمها حرف میزنند و آدم من نه!
باسواده اما، مهربونه اما و میدونی مهمترین ویژگیاش چیه؟
حافظه داره!!
گرچه که پنجشنبهی پیش من رو فراموش کرد و من از اتاق دکتر که اومدم بیرون و موبایل رو چک کردم باز و مطمئن شدم که از یادش رفتهام هی اشکم داشت سرازیر میشد
و توی ماشین قطره قطره میچکه پایین
و توجیهش اینه که: درد دارم، یه حس عجیبی داره
چرا که غم درد جسمی قابل فهمتر است تا غمی که روحم را آتش میزند
شب اما به یادش آوردم خودم را با اس.ام.اس و زنگ او و سکوت ناشی از شرمندگیاش
و خودش انگار که شوکه از کاری که کرده، و میدانست چه غیرقابل بخشش
من اما دلم سوخت و شاکی که نبودم دیگر هیچ، دلداری هم داشتم میدادم که:بیخیال
جز این بار(که اصلا هم کماهمیت نبود البت) اما همیشه حافظه داشته، همیشه همه چیز یادش مانده
و شما یادتان است که من چه خسته و دلشکسته بودم از فراموش شدن
و چه نیاز داشتم به کسی که اهمیت بدهد به من
........
کِی بود؟ یادم نیست دقیق
گمونم وقتی تازه 18 ساله شده بودم
که گفت روزی میرسد که همهی شهر عاشقم
حالا نه به این اغراق( آیدای درون من بیدار شده) اما میفهمم که آدمها دوستم دارند
نه خاص و کراش و نظر و این حرفها حتا
وسط ورجه ورجههام که نگاه کنم به چشم آدمها خیلی وقتها میبینم که توی چشمهاشون دوست داشتن هست
بعد فکر میکنم به دیگرانی که میتونستن به جای اون باشن
به دیگرانی که هستن و میشه جایگزینش بشن
بعد از خودم بدم میآد
و میبینم که گاهی چه زندگی خصوصیام به تخمکم نیست
و میبینم که چه میتونم وفادار نباشم اصلا و تعجب میکنم
هنوز اما انقدر اخلاق برام مونده که نخوام با احساساته دیگران بازی کنم
همین میشه که وقتی ته اون چشمها میبینم دوستم دارن ترس برم میداره
ترس برم میداره که زمان بگذره و رابطه برای اون جدی شه و من هنوز به تخمکم نباشه
بعد هی فکر میکنم، هی فکر میکنم، هی فکر میکنم
و میرسم به اون ساعتهایی که انرژیام فروکش میکنه و داون میشم یکهو
بعد چقدر خوبه بودن اون
اون لحظههای من رو انگار فراموش کردید آدمها که هی میگید: بیربطه به تو!!
نیستید که ببینید چه خوبه بودن اون توی اون لحظهها
گرچه که در لحظههای جیغ و جیغ هم من دوست دارم بودنش رو
و نگاهش که انگار تحسین من
و نیستید آدمهای قدیم من که آدمهای جدید دانشگاهی من را ببینید
نه که جدی باشند یا چی
اما از طبقهای متفاوت با شما، که من سعی کردم دیوانهترینهاشان را انتخاب کنم و آنها صدمرتبه جدیتر از شما
و من یک ترم با خودم کلنجار رفتم که: مثل اینها خواهم شد؟ اصلا دوست دارم همچین آیندهای را؟
بعد دیدم که نه مثل مثل آنها
اما میفهمم که به زودی توی صحبتهام اسم بوردیو خواهد آمد و وبر و مارکس حتا
این را توی درسهامان هم خواندهایم
که :" در موقعیتی بون، نقشی را که مورد انتظاراست بازی کردن و با وجود این گریختن از جبر دیدگاهی که همراه با آن موقعیت است، دشوار است." *
و من این درس را عملی یاد گرفتهام
و زندگیام با گاردی که اولش داشتم خیلی سخت بود، همین شد که کنارش گذاشتم
اینها را میگویم که هی لغت بیربط را تکرار نکنید در ذهنتان وقتی او با من است
اینها را میگویم که بدانید من ِ گمشده میان این نقشهای تو در تو گاهی به او باربط میشوم...
* ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی-جوئل شارون-منوچهر صبوری-ص 146
** سعی کنید تایتل رو با رِنگ ایرونی بخونید
No comments:
Post a Comment