از
جلسهی پیش تمرینات درس همکاری مانده بود.
توی
کتابشان جدولی کشیده و در ستون عمودی اسم
اعضای خانواده را نوشته و در ردیف افقی
کارهای خانه را.
داشتم
چگونگی خواندن جدول را توضیح میدادم.
جدولی
فرضی پای تخته کشیدم و خیلی اتفاقی جلوی
اسم پدر آشپزی کردن را علامت زدم.
بعد
صدای خندهشان بلند شد.
گفتند
که مرد آشپزی نمیکند.
مدتی
طولانی در مورد چرایی این فکر حرف زدیم.
آشپزهای
مرد زیادی میشناختند.
در
محل فعلی زندگیشان همیشه یکی از مردها
آشپزی میکند اما معتقد بودند در یک خانهی
معمولی زن باید کارهای خانه را انجام دهد.
گفتم:
«حالا
که زنها کار میکنند چی؟ مثلا معلمهاشان.»
سعی
کردم توضیح بدهم که در این وضعیت برای
اینکه زن دو شغل نداشته باشد باید تقسیم
کاری در خانه صورت بگیرد که یک نفر خیلی
خسته نشود و کارها درستتر پیش بروند.
به
ظاهر گوش میدادند اما معلوم بود که مخالفند.
یکیشان
گفت:
«افغانستان
مثل ایران نیست.
مثلن
اگر زنی شبیه شما بیاید بیرون خوب نیست.»
با
دست به روسریام اشاره کرد که منظورش را
از «شبیه
من بیرون آمدن»
بفهمم.
پرسیدم
آیا همه با مدل پوشش من مشکل دارند؟ من و
من کردند.
ق.
گفت:
«راستش
رو بگید دیگه، بعله.
به
نظر ما خوب نیست.»
لحظهی
سختی بود.
ازشان
خواستم که توضیح بدهند چرا به نظرشان این
کار اشتباه است.
در
مورد نبود امنیت در افغانستان، غیرت،
ناموس و اسلامی بودن کشور حرف زدند.
پرسیدم
که امنیت را چه کسی به هم میزند؟ گفتند
زنها نمیتوانند در افغانستان تا دیر وقت
بیرون باشند چون مثلن نمیتوانند با داعش
مبارزه کنند.
پرسیدم
خودشان چی؟ میتوانند؟ فقط الف. صادقانه
اعتراف کرد که در برابر داعش نه از مرد و
نه از زن کاری برنمیآید.
بحث
را بردم به سمت «قوانین»
که
درس جدیدشان بود.
از
انقلاب ایران حرف زدم.
از
نظام شاهنشاهی و نظام جمهوری.
از
قوانینی که بعدها شکل گرفتهاند و اینکه
قبلتر هم در ایران و هم در افغانستان حجاب
اجباری نبوده و مردم هم زندگیشان را
میکردند.
باور
نمیکردند که الان هم در افغانستان حجاب
اجبار نیست.
بعد
در مورد جنگ جهانی، چطور شکل گرفتن سازمان
ملل و در نهایت پیمان نامهی حقوق کودک
صحبت کردم.
گفتم
که انسانهایی شبیه ما که جنگ را دوست
نداشتند اما نمیتوانستند با قدرتهای بزرگ
مبارزه کنند و جلوی جنگ را بگیرند فکر
کردند که بچهها باید از این ماجرا دور
باشند.
بچههای
کلاس سوم اما جور دیگری فکر میکردند.
میخواستند
بجنگند.
از ح.
که
شدیدا طرفدار جنگ بود پرسیدم:
«پس
چرا نماندی که بجنگی؟»
گفت
آنجا سلاح نبوده.
ح.
ریزاندامتر
از آن است که بتواند تفنگ به دست بگیرد.
فوتبالیست
کلاس دل خوشی از افغانستان ندارد.
این
را پیشتر هم متوجه شده بودم.
گفت
که افغانستان اینجور که اینها میگویند
هم نیست.
جنگ
نیست.
بیکاری ست
که باعث مهاجرت میشود.
گفت
اگر ایران نباشد همه در افغانستان هم را
میکشند چون از بیکاری مجبور خواهند شد از
هم بدزدند و در نتیجه جنگ آغاز میشود.
گفت:
«اول
خدا روزیرسان است و بعد ایران.»
ر.
ادامه
داد:
«هم
ما برای ایران خوبیم و هم ایران برای ما.
اگر
افغانها نبودند...»
گفتم
که من معلمشان هستم و اینها را میدانم.
که من
مامور پلیسی نیستم که در خیابانها دستگیرشان
میکنم و میفرستمشان آن سوی مرز.
سعی
کردم توضیح دهم که این بیکاری ثمرهی سالها
جنگ و تخریب است.
که
آنها نباید به فکر سلاح باشند.
که
سلاح ما سواد ماست.
باید
باسواد شوند که بتوانند دنیای بهتری
بسازند. نمیدانم اما خودم چقدر به این حرفها باور داشتم.
No comments:
Post a Comment