آمادگی بهمن را نداشتم. پنج، شش روز از شروع ماه گذشته بود که این را فهمیدم. یعنی یکهو فهمیدم که چرا انقدر حالبد و عصبانیام. نه که انقدر بیحواسم بوده باشم که نفهمیده باشم بهمن شروع شده. اتفاقا حواسم بود. تولد پسرک هم سوم است. خب مگر میشود حواسم به تاریخ نباشد؟ تحویل کارها هم آخر بهمن است. هر شب استرس و ترس میافتد به جانم و با نگرانی صفحههای تقویم را ورق میزنم و میبینم چند روز بیشتر وقت نمانده اما حوصلهام بیشتر نمیشود. اما اینها مهم نیست. مهم این است که من میدانستم که بهمن شروع شده و نمیدانستم. یعنی درک نکرده بودم. آخر میدانی تحویل کار و شروع ترم جدید و اینها فرعیات بهمن است. بهمن همسنگ خرداد است، هی آوار پشت آوار. گیریم که اصلش پیش از شکلگیری ما اتفاق افتاده باشد اما چه فرق میکند؟ بهمن ماه انقلاب است و من عین یک انقلابی خسته آن ده روز را میشینم جلوی تلویزیون و فیلمها را نگاه میکنم و سرودها را میشنوم و دلتنگ میشوم.
بهمن ماه ترسناکی است. از اسمش هم معلوم است. حالا که خبری از برف و بهمن واقعی نیست تبدیل شده به آوار خاطرات. از پارسال آوار جدیدی هم بهش اضافه شد. دایی را هم دوازدهم بردند. یعنی نبردند که، با پای خودش رفت. درستش این است: دایی را دوازدهم پس ندادند. لعنت. چند روز دیگر میشود یک سال. چقدر عوض شدهایم توی این یک سال. یازدهم بود که با رفیق مبارز خیابان شریعتی را رفته بودیم بالا، سرودخوانان و نان سحر خوران. هوا مثل امسال بود، خشکهسرمای بیبار. هنوز داشتیم همدیگر را کشف میکردیم. ماه انقلاب شده بود دستمایهی عشقمان و مگر جز این باید باشد؟ انقلابی که عشق را نفهمد که انقلاب نمیشود. یادم هست که مامان زنگ زد که بیا خانهی خاله. دلم نمیخواست. چقدر غر زدم. دلم میخواست تا صبح با پسرک توی خیابانها راه بروم اما به جاش رفتم خانهی خاله و فهمیدم احضاریه آمده و این نوعی خداحافظیِ مخفی است. یعنی همهمان میدانستیم خداحافظی است به جز ما/با بزرگ. باورمان نمیشد میلهها و دیوارها یک سال طول بکشد و دوام آورند. حالا میدانیم که باید هفت سال دیگر هم دوام آوریم. یادم هست که دوازدهم بهمن بود و توی خیابان ولیعصر رسیدم به دخترک و محکم مرا در آغوش کشید و گفتم که دایی را پس ندادهاند اما عمل مادربزرگ (پدری) خوب بوده. راستش این است که فکر میکردم بالعکس باشد؛ یعنی دایی را پس بدهند و عمل خوب نباشد.
پارسال شیرهی جان بهمن را کشیدیم. همهی روزها توی خیابان راه رفتیم. حالا از همان روزهای اول ترس آمدن دوازدهم، بیست و دوم، بیست و پنجم جانم را میخراشد. شانههام نحیف شده، قدمهام سست. پیر شدهام.
No comments:
Post a Comment