Wednesday, December 28, 2016
این روزها/ اینگونهام: / فرهادوارهای که تیشهی خود را/ گم کرده است
Sunday, November 6, 2016
We still shoot films
Thursday, October 27, 2016
قدرتهامون تو ضعفهامونه، پیروزیهامون شکستهامونه، شادیهامون صحبت در مورد بدبختیهامونه...
Friday, July 22, 2016
گرگ هاری شدهام/ هرزهپوی و دله دو
Sunday, June 26, 2016
به مرگ دل بسپار/ که بازگشتن از این ره، فریب میخواهد/ امید میخواهد.*
آن شب، بعد از عروس آتش، جایی نزدیک معدهام مچاله بود تا ساعتها. بچهشهریام، حق داشت بخندد بهم. یا شاید هم میخندید و مضحکهام میکرد که نفهمیم خودش هم حالبد شده است؟ بچهشهری و لوسم اما فقط همین نیست، موقعیتهای ناتوانیِ مطلق خیلی برایم مسئله شده تازگیها، همین که به هر دری میزنی و نمیتوانی. قسمتهای اول شهرزاد هم برای همین نفسگیر بود برایم، میدانم، مثال سطح پایینی است اما من دقیقا همینقدر حالم بد میشد از اینکه همهی راهها بسته است. شهرزاد اما ادامه داد به ذلت، خیلی شبیه بود به من؛ های و هوی داریم اما در نهایت میمانیم با خاطرهای و امیدی. احلام بودن برای من آرزو شده، همین که تن ندهی به ذلت که سر آخر نفت چراغها را مناسکوار و آرام آرام میریزی روی خودت چون ادامه دادن به روش آنها را نمیخواهی. من چرا انقدر تن میدهم به ذلت؟ چرا دلم میخواهد جعفر عظیمزاده بعد شصت روز اعتصاب غذای بینتیجه اعتصابش را بشکند اما نمیرد؟ چرا دلم میخواهد همه را زنده نگهدارم؟ چرا زندگی سگی را ترجیح میدهم به مرگ؟ یکی دو هفته قبلتر خواب میدیدم در شهرکطوری گیر افتادهام که همه چیزش مصنوعی است و هر لحظه تحت نظرم و خدای داستان هم رسولاف بود و من سرگردان توی خیابانها راه میرفتم و یک جایی فحش دادم به مامور مخفیاش و سریع گزارشم را داد و من فریاد کشیدم که چیزی برای از دست دادن ندارم و نهایتا میتوانند بُکُشندم اما ته دلم از مرگ میترسیدم و از خودم عصبانی بودم. عصبانی بودم و مدام به خودم میگفتم: «خاک بر سرت که این زندگی سگی رو ترجیح میدی به مرگ.»*تایتل از شعر «همیشه ۱»، نصرت رحمانی
Wednesday, April 6, 2016
زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد/ وگرنه ما هنرِ رقصِ بال و پر دانیم*
Sunday, February 14, 2016
گویی زمانه عایق ذهن است/ افسوس باد به منها/ افسوس*
شب بود. نه. نیمهشب بود. من الکل را با خون آریایی ترکیب کرده بودم. رها کرده بودم. گذاشته بودم غرق شوم. تا خفه کنم صداهای تو سرم را لابد. یا چون اولترش نشسته بودم گوشهی دستهی مبل و فکر میکردم تا ته شب همانجا خواهم نشست و با گیجی نگاهشان خواهم کرد. و دلم نخواسته بود این باشد. دلم نخواسته بود دخترک ده سالهی مهمانی باشم. گفته بودم پیشتر که من نات کول اینافام برای شما. آن شب نبودم. نخواستم باشم. اینها البته مهم نیست. صبح که توی تخت خودم چشمهام را باز کردم فقط یک چیزی خراشم میداد. یادم میآمد که نیمهشب بود. من مچاله شدم توی بغل کسی و عر میزدم. نه. عر نمیزدم. اصلا اشک نداشتم. همهی دردم این بود که اشک ندارم. مچاله شده بودم توی بغل او و ناله میکردم. ضجه میزدم. نه. مویه میکردم. لغت درست همین است. یک جور هقهقِ بدون اشک بود. مویه میکردم و میگفتم که پنج روز دیگر بیست و پنجم است.میگفتم که پنج سال گذشت و ما هیچ نکردیم.که لعنت به ما. لعنت به ما. لعنت به ما. یادم هست که او دلداری میداد. اما هیچ یادم نیست که چی. اصلا نمیدانم چه شده بود که رسیده بودم به مویه توی بغل او و از شرمم گفتن.
Friday, January 29, 2016
بهمن خونین جاویدان
آمادگی بهمن را نداشتم. پنج، شش روز از شروع ماه گذشته بود که این را فهمیدم. یعنی یکهو فهمیدم که چرا انقدر حالبد و عصبانیام. نه که انقدر بیحواسم بوده باشم که نفهمیده باشم بهمن شروع شده. اتفاقا حواسم بود. تولد پسرک هم سوم است. خب مگر میشود حواسم به تاریخ نباشد؟ تحویل کارها هم آخر بهمن است. هر شب استرس و ترس میافتد به جانم و با نگرانی صفحههای تقویم را ورق میزنم و میبینم چند روز بیشتر وقت نمانده اما حوصلهام بیشتر نمیشود. اما اینها مهم نیست. مهم این است که من میدانستم که بهمن شروع شده و نمیدانستم. یعنی درک نکرده بودم. آخر میدانی تحویل کار و شروع ترم جدید و اینها فرعیات بهمن است. بهمن همسنگ خرداد است، هی آوار پشت آوار. گیریم که اصلش پیش از شکلگیری ما اتفاق افتاده باشد اما چه فرق میکند؟ بهمن ماه انقلاب است و من عین یک انقلابی خسته آن ده روز را میشینم جلوی تلویزیون و فیلمها را نگاه میکنم و سرودها را میشنوم و دلتنگ میشوم.
بهمن ماه ترسناکی است. از اسمش هم معلوم است. حالا که خبری از برف و بهمن واقعی نیست تبدیل شده به آوار خاطرات. از پارسال آوار جدیدی هم بهش اضافه شد. دایی را هم دوازدهم بردند. یعنی نبردند که، با پای خودش رفت. درستش این است: دایی را دوازدهم پس ندادند. لعنت. چند روز دیگر میشود یک سال. چقدر عوض شدهایم توی این یک سال. یازدهم بود که با رفیق مبارز خیابان شریعتی را رفته بودیم بالا، سرودخوانان و نان سحر خوران. هوا مثل امسال بود، خشکهسرمای بیبار. هنوز داشتیم همدیگر را کشف میکردیم. ماه انقلاب شده بود دستمایهی عشقمان و مگر جز این باید باشد؟ انقلابی که عشق را نفهمد که انقلاب نمیشود. یادم هست که مامان زنگ زد که بیا خانهی خاله. دلم نمیخواست. چقدر غر زدم. دلم میخواست تا صبح با پسرک توی خیابانها راه بروم اما به جاش رفتم خانهی خاله و فهمیدم احضاریه آمده و این نوعی خداحافظیِ مخفی است. یعنی همهمان میدانستیم خداحافظی است به جز ما/با بزرگ. باورمان نمیشد میلهها و دیوارها یک سال طول بکشد و دوام آورند. حالا میدانیم که باید هفت سال دیگر هم دوام آوریم. یادم هست که دوازدهم بهمن بود و توی خیابان ولیعصر رسیدم به دخترک و محکم مرا در آغوش کشید و گفتم که دایی را پس ندادهاند اما عمل مادربزرگ (پدری) خوب بوده. راستش این است که فکر میکردم بالعکس باشد؛ یعنی دایی را پس بدهند و عمل خوب نباشد.
پارسال شیرهی جان بهمن را کشیدیم. همهی روزها توی خیابان راه رفتیم. حالا از همان روزهای اول ترس آمدن دوازدهم، بیست و دوم، بیست و پنجم جانم را میخراشد. شانههام نحیف شده، قدمهام سست. پیر شدهام.