Wednesday, December 28, 2016

این روزها/ اینگونه‌ام: / فرهادواره‌ای که تیشه‌ی خود را/ گم کرده است

بعضی روزها خاکستریِ غم پخش می‌شود در جانمان. فراگیر و گسترده هم هست. این روزها غم سرایت می‌کند. یعنی صبح بیداری می‌شوی و غمگین نیستی و تا عصر از شش، هفت نفر می‌شنوی که غصه‌دار و افتضاح و حال‌بدند و بعد خودت را می‌بینی قعر چاه بیچارگی. تصورم همیشه این بود که گاهی صبح، غم را رنده می‌کنند روی شهر. یک جایی این استعاره را خوانده بودم در بچگی و فرو رفته بود در مغزم و غم فراگیر را شبیه قالب پنیری عظیم کرده بود. آن روز اما فهمیدم اشتباه می‌کرده‌ام. تلفن زنگ خورده بود و مسیرم را عوض کرده بودند و فرستاده بودندم پیش کودکان فامیل که کنار بچه باشم و غم از دست دادن مادربزرگش را قسمت کنیم. مامان ازم نپرسید که آیا توان دلداری دادن به کس دیگری را دارم یا نه. فقط پرسید که مسیر برایم سخت است یا نه. سخت بود اما رفتم. سخت‌تر آن بود که ذره‌ای انرژی برای شنیدن غم نداشتم. نشسته بودم توی بی‌آر‌تی چمران و به سمت شمال می‌رفتم و اشک‌هام پشت پلک‌هام بازی در می‌آورد و گلوم خراشیده بود و می‌سوخت و نمی‌فهمیدم از غمباد است یا تلاشم سر کلاس برای رساندن صدام به بچه‌ها یا سرماخوردگی. داشتیم از کنار آتی‌ساز رد می‌شدیم که یکهو به نظرم رسید این غم عمومی نباید شبیه قالب پنیر باشد، باید احتمالا شبیه اسپری‌ای عظیم‌الجثه باشد که غم مایع را پخش می‌کند در هوا و دقیقا در لحظه‌ای که حواسمان نیست غصه می‌نشیند روی پوستمان و از منفذهاش نفوذ می‌کند و قاطی رگ و پی‌مان می‌شود و ما تا به خودمان می‌آییم می‌بینیم فرورفته‌ایم در مرداب و حتا کسی نیست که بهش چنگ بزنیم.


آن روز ششم دی ماه بود، یعنی اگر هفت سال قبل‌تر بود می‌شد روز عاشورا. حس می‌کردم ارواح شهدای عاشورای هشتاد و هشت اسپری را گرفته‌اند توی دستشان و می‌پاشند روی شهر. از دستمان عصبانی‌اند. حق هم دارند. لابد قلب آن‌ها هم از دیدن بیلبوردهای نه دی فشرده می‌شود. از همه‌مان متنفرند حتمن که به زندگی روزمره‌ی مزخرفمان می‌پردازیم و فراموششان کرده‌ایم. کاش به جای غم توی اسپری‌هاشان عصیان می‌ریختند اما... در این غم هیچ راه نجاتی نیست..

Sunday, November 6, 2016

We still shoot films


شب بود و تاریک، مچاله شده بودیم دور آتش و بی‌هوا حرف می‌زدیم که نور فلاش چشمانمان را آزرد و صدای چرخیدن فیلم آمد. صدای تعجبمان که بلند شد دنیا گفت: «دیگه ثبت شدبعد خودش و بقیه تمام مدت مضحکه‌اش کردیم و جمله‌اش را جابه‌جا استفاده کردیم و مسخره‌بازی درآوردیم که: «دیگه ثبت شد، کاری نمی‌شه کردحرف دنیا اما مسخره نبود. ما جهان آنالوگ را فراموش کرده‌ایم. فراموش کرده‌ایم که در لحظه‌ای شاتر به صدا در می‌آید و راه برگشتی نیست. مثل همین عکس که من چمباتمه زده خیره شده‌ام به دوربین عین عکس‌های بچگی که همین‌طور نشسته‌ام با همین‌ نگاه، که انتظار نداشته‌ام ثبت شوم اما شده‌ام و باقی‌ مانده. کسی عکس‌ها را دیلیت نکرده، بین ده تا عکس نگشته که بهترینش را انتخاب کند و باقی را راهی سطل زباله کند. وقتی نهایتا ۳۶ دانه عکس فرصت داری نمی‌توانی از صحنه‌ای دو بار عکس بگیری، این مهم‌ترین قانون زندگی آنالوگ است، باید بپذیریم که یک بار ثبت شویم برای ابدیت. زندگی دیجیتال اما وقیحمان کرده، بهمان یاد داده همیشه فرصت دوباره‌ای هست، همیشه می‌شود عکس‌ها را تکرار کرد. همیشه می‌شود بهترین را انتخاب کرد. همیشه می‌شود بدها را پاک کرد و خوب‌ها را نگه داشت مثل من که بدخلقی می‌کنم و ساعتی بعد طلب بخشایش می‌کنم و انتظار دارم بخشوده شوم. مثل آن‌ها که بی‌برنامه‌اند، قالم گذاشته‌اند، دوستم نگرفته‌اند و انتظار دارند با مهمانی‌ها و معاشرت‌های بعدی جبران شود.
جمشید کوچک هنوز از دنیای آنالوگ می‌آمد انگار، اولین بار آن روزی که رفتم سر کلاس و دیدم همه‌شان ضرب گرفته‌اند روی میز و فریاد می‌زنند: «جمشید، خمشید، گم‌شیداین را فهمیدم. جمشید نشسته بود گوشه‌ای و غمگین بود اما سعی می‌کرد خودش را بی‌تفاوت نشان دهد. برایشان موعظه کردم که نباید اسم دیگران را مسخره کرد. بچه‌های ۹،۱۰ ساله گاهی عجیب هیولا می‌شوند. هیولای وجودشان فریاد برمی‌آورد و جمشید سیبل محبوب این هیولا بود. شاید چون متفاوت بود، ریزه میزه و آرام. بچه‌ای که توی کلاس مهاجرین بی‌برگه‌ی هویتی خیابان ناصرخسرو می‌خواست بزرگ که شد نقاش شود و توی بازی تفاوت آدم‌ها با هم به جای کلیشه‌ی این یکی دختر است و آن یکی پسر یا این یکی چشم‌هاش سیاه است و آن یکی سبز گفت خنده‌ی زینب و نقیبه با هم فرق می‌کند. جمشید دقیق بود و حواسش به جزئیات جمع بود، شاید برای همین انقدر حساس بود به کلمات. آن روز همه را مجبور کردم ازش عذرخواهی کنند اما سر آخر او خیلی آهسته گفت: «آب رفته به جو برنمی گردهجمشید حق داشت. کلمات به سوی او پرتاب می‌شدند و اثرشان روی تن و ذهنش می‌ماند. یک بار دیگری هم با چشم‌های سیاه براقش خیره شد به من و پرسید «چرا ایرانی‌ها انقدر از ما متنفرند؟» آن لحظه همه‌ی فریادهای «افغانی برو گمشو»ای که شنیده بود را می‌دیدم توی چشم‌هاش. دلم می‌خواست می‌توانستم برای این چشم‌ها کاری کنم، که کمتر آسیب ببینند، که کمتر غم‌آلود شوند. می‌دیدم که همه چیز ثبت شده، باقی‌مانده، ته‌نشین شده، که آب رفته به جو باز نمی‌گردد. می‌فهمیدم که هر چقدر جان می‌کنیم برای ترمیم رابطه‌هامان گاهی کلماتی که زخم زده‌اند و پنهانشان کرده‌ایم آن زیرهای وجودمان دستشان را می‌گیرند به کناره‌های این چاه عمیق و با چنگ و دندان خودشان را می‌کشند بالا تا در لحظه‌ی مناسب جلومان ظاهر شوند و فروبریزندمان.


Thursday, October 27, 2016

قدرت‌هامون تو ضعف‌هامونه، پیروزی‌هامون شکست‌هامونه، شادی‌هامون صحبت در مورد بدبختی‌هامونه...



مرض دور همی گرفته‌ایم. بیماری معاشرت بیش از اندازه، خواستِ تفریح مطلق. انگار که از همه‌ی ناتوانی‌هامان فرار کنیم به آغوش هم. منتها نه آغوش واقعی. پناه می‌بریم به دامان مضحکه. یک لحظه‌هایی از شب به خودمان می‌آییم و می‌بینیم تمام حساسیت‌هامان را ریخته‌ایم وسط و بهشان خندیده‌ایم. بعد نوبت خودمان می‌شود، با هم به هم می‌خندیم. لا به لای این مضحکه‌ها تماما خاطرات است. ف. می‌گوید توی خوابگاه عادت عجیبی پیدا کرده‌اند؛ خاطرات مشترکشان را برای هم تعریف می‌کنند در حالی که همه در خاطره حضور داشته‌اند. ح. هم همین‌جور بود. من این را در آن نزدیک ۱۲ ساعت معاشرت مدام نفهمیده بودم. ح. جملاتی از خودم را تحویلم می‌داد، یعنی نشسته بود و یکهو می‌گفت: «می‌گه فلان چیز» و می‌خندید. من را سوم شخص خطاب می‌کرد. انگار که نیستم و دارد ماجرا را برای دیگری تعریف می‌کند. خوشم نیامد. بلد نبودم چطور واکنش نشان دهم. گریختم. خاطرات من و ح. هم محدود می‌شد به خودمان دو نفر. مجبور بودیم برای هم تعریفش کنیم لابد. حق داشت حتما. اما حالا در همین شهر نکبت‌زده‌ی خودمان بودیم و از بی‌کسی پناه نبرده‌ بودیم به هم که مجبور باشیم به معاشرت. نه که آن روز مجبور بوده باشیم ها اما شرایط فرق می‌کرد. این دفعه بوی لجن دریا نزده بود زیر دلم که مچاله شوم به خودم از تنهایی و بخواهم کسی از خودم نجاتم دهد.
برای ف. اما گریزی نبوده. همان پنج نفر مشترک در خوابگاه مدام تکرار می‌شده‌اند. پس شروع کرده‌اند خاطرات را برای هم گفتن. لابد هر بار با اغراق بیشتر. همین شده که حالا  خاطراتشات خاطره‌ی صرف نیست، تبدیل شده‌ به هنر اجرا. توی زندان هم همین است لابد؛ مجبوری وقتی خاطرات بیرون ته کشید همان اتفاقات روزمره را تعریف کنی برای هم‌بندی‌های محدود که بخندی بهشان. همیشه هم البته برای خنده نیست. این مرض خاطره‌گویی معلوم نیست چرا در جان ماست. انگار که گاهی زندگی می‌کنیم تا تعریفش کنیم.پیش‌ترها بود که یک روزی به خودم آمدم و دیدم در عجیب‌ترین و حساس‌ترین شرایط زندگی دارم به چطور نوشتنش فکر می‌کنم. کلمه‌ها توی مغزم ردیف می‌شدند پشت هم، ذهنم ادبی می‌شد و از لحظه جدا می‌شدم. صداهای توی سرم اصولا ادبی نیستند، با زبان معیار حرف نمی‌زنند. دقیقا لحظه‌ای که این اتفاق می‌افتد یعنی دارم فاصله می‌گیرم از تجربه. انگار که تجربه‌ی بی‌واسطه ممکن نباشد.همه چیز گره می‌خورد در زبان. تجربه‌های دیگری می‌شود تجربیات من. صدای ف. و س. و ن. و الف. توی سرم پخش می‌شود. من صاحب خاطرات همه‌شان می‌شوم. برای دیگران تعریفشان می‌کنم و آن‌ها هم لابد برای دیگرانی دیگر. غرق می‌شویم در کلمات، در زندگی‌های دیگران، جایی در حواشی زندگی پناه می‌گیریم برای خودمان.

Friday, July 22, 2016

گرگ هاری شده‌ام/ هرزه‌پوی و دله دو



ساعت از دو نیمه شب که بگذرد ماه بالاخره ساختمان زشت روبرویی را رد می‌کند و قهرمان مبارزه با آجرهای بی‌رحم می‌شود و نورش را با قدرت تمام می‌تاباند و اتاق غرق مهتاب می‌شود. پنجره‌ی اتاق بزرگ است و پرده‌ها نازک. پدر دو سه ماه پیش یکهو ساعت ۱۱ شب آمد توی اتاق و پرسید: «سپیده پرده‌ی اتاقت جلوی دید رو هم می‌گیره؟» من دراز کشیده بودم توی تخت و لابد روزگار دوزخی آقای ایاز می‌خواندم. سرم را آوردم از روی کتاب بالا و خنده‌ای کردم و پرسیدم: «بعد چهار سال یادت افتاده؟» باید می‌گفتم که چشم‌های همسایه‌های خانه‌ی زشت روبرو مهم نیستند، اما این مهتاب لامصب... کاش اینجور نمی‌افتاد توی اتاق که جنون بخلد زیر پوستم و هوایی‌ام کند. من تحمل ماهی یک‌بار جنون را ندارم آخر. می‌افتم به عوعو. چنگ می‌اندازم. زخم می‌زنم. خطرناک می‌شوم. خواب به چشمم نمی‌رود تا نزدیک‌های صبح.

عید  ۹۳ که همایون «چرا رفتی؟» را خواند مضحکه‌ش کردیم. همه‌مان البته ته دلمان آلبوم را دوست داشتیم اما حالا پاپ شده بود و دیگر نمی‌شد گفت که می‌توانم بیست دفعه پشت هم کولی و چرا رفتی؟ را بشنوم و سیراب نشوم. همه‌مان کسانی را داشتیم که ولمان کرده بودند، رفته بودند، یک تار مو با خودشان نبرده بودند. اما چرا رفتنشان مهم نبود برای من. آن یک جمله‌ی «نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست/ ندیدی جانم از غم ناشکیباست» من را دیوانه می‌کرد. سیمین را می‌دیدم که مثل من شب‌های چهاردهم ماه به جنون دچار می‌شود، که غم حمله می‌کند، که دلش می‌خواهد زنگ بزند به کسی و بگوید: «ماه رو نگاه کن» و قطع کند بی‌حرف دیگری. فکر می‌کردم سیمین هم دچار بیماری من بوده همه عمر، که اگر دهه‌ی نود را جوانی می‌کرد شب‌ها که رو به سمت شرق می‌رفت سمس می‌زد به کسانی که «شرق رو بیابید! ماه رو ببینیدخانه‌مان که سعادت‌آباد بود بیماری دیدن خورشید و غروب بود، کودک بودم و زودتر باید می‌رسیدم به خانه و دم‌دمای غروب می‌رفتم به سمت غرب و خورشید شگفت‌زده‌ام می‌کرد. یکی دو ماه پیش با مهرداد حرف غروب بود و ماه شب چهارده. مهرداد می‌گفت غروب جواد است. راست می‌گفت. غروب را نقاشی‌های دوزاری نابود کردند. غروب دم دریا را به خصوص. اما مگر نه اینکه ما همه‌مان با شازده کوچولو بزرگ شده‌ایم و لحظاتی در زندگی دلمان خواسته کمی صندلی را جا به جا کنیم و ۴۳ بار غروب را تماشا کنیم؟ حالا فقط نمی‌خواهیم اعتراف کنیم به شیفتگی‌مان برای مخلوط نارنجی و آبی آسمان. شرق و غرب را می‌گفتم؛ حالا بزرگ شده‌ام و محدودیت زمانی‌م کمتر شده، شب‌ها می‌آیم سمت خانه که شرق است و ماه بیچاره‌ام می‌کند. گاهی دلم می‌خواهد بزنم به شانه‌ی مردمی که توی تاکسی و اتوبوس مسخ شده  خیره شده‌اند به موبایل‌هاشان و تلگرام و اینستاگرامشان را بالا و پایین می‌کنند و ماه را نشانشان دهم. چیزی در ماهتاب هست که باید شریکش شوی با بقیه،مثل غروب، مثل نوک قله‌ی دماوند که پیدا می‌شود گاهی اما با هر کسی نباید شریک شد، کسی باید باشد که بفهمد، مثل کلمه است که می‌گفت نباید به گوش هر کسی خواند. به گوش اهلش باید خواند.


۲۸ تیر ۹۵
شب چهاردم شوال

پ.ن:
جالبی ماه می‌دانی چیست؟ این که نمی‌شود ازش عکس گرفت. همیشه، هر عکسی، لکه نوری‌ست در آسمان بی‌که شگفتی‌اش را منتقل کند. بازیگوش است ماه، در می‌رود از زیر قاعده‌های ما، پنهان می‌شود پشت ابرها، تن نمی‌دهد به خواسته‌هامان. همینش لابد جذاب‌ترش می‌کند.

Sunday, June 26, 2016

به مرگ دل بسپار/ که بازگشتن از این ره، فریب می‌خواهد/ امید می‌خواهد.*

آن شب، بعد از عروس آتش، جایی نزدیک معده‌ام مچاله بود تا ساعت‌ها. بچه‌شهری‌ام، حق داشت بخندد بهم. یا شاید هم میخندید و مضحکه‌ام میکرد که نفهمیم خودش هم حال‌بد شده است؟ بچه‌شهری و لوسم اما فقط همین نیست، موقعیت‌های ناتوانیِ مطلق خیلی برایم مسئله شده تازگی‌ها، همین که به هر دری می‌زنی و نمی‌توانی. قسمت‌های اول شهرزاد هم برای همین نفس‌گیر بود برایم، میدانم، مثال سطح پایینی است اما من دقیقا همین‌قدر حالم بد میشد از اینکه همه‌ی راه‌ها بسته است. شهرزاد اما ادامه داد به ذلت، خیلی شبیه بود به من؛ های و هوی داریم اما در نهایت می‌مانیم با خاطره‌ای و امیدی. احلام بودن برای من آرزو شده، همین که تن ندهی به ذلت که سر آخر نفت چراغ‌ها را مناسک‌وار و آرام آرام می‌ریزی روی خودت چون ادامه دادن به روش آنها را نمی‌خواهی. من چرا انقدر تن می‌دهم به ذلت؟ چرا دلم می‌خواهد جعفر عظی‌مزاده بعد شصت روز اعتصاب غذای بی‌نتیجه اعتصابش را بشکند اما نمیرد؟ چرا دلم می‌خواهد همه را زنده نگهدارم؟ چرا زندگی سگی را ترجیح می‌دهم به مرگ؟ یکی دو هفته قبل‌تر خواب می‌دیدم در شهرک‌طوری گیر افتاده‌ام که همه چیزش مصنوعی است و هر لحظه تحت نظرم و خدای داستان هم رسول‌اف بود و من سرگردان توی خیابان‌ها راه می‌رفتم و یک جایی فحش دادم به مامور مخفی‌اش و سریع گزارشم را داد و من فریاد کشیدم که چیزی برای از دست دادن ندارم و نهایتا میتوانند بُکُشندم اما ته دلم از مرگ می‌ترسیدم و از خودم عصبانی بودم. عصبانی بودم و مدام به خودم می‌گفتم: «خاک بر سرت که این زندگی سگی رو ترجیح میدی به مرگ.»

*تایتل از شعر «همیشه ۱»، نصرت رحمانی

Wednesday, April 6, 2016

زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد/ وگرنه ما هنرِ رقصِ بال و پر دانیم*


دلم میخواست با جزئیات بنویسماز زندان باید با جزئیات نوشتباید از سمس مامان شروع می‌کردم و آفتاب که اصلا شبیه نیمه‌ی اسفند نبود و افتاده بود توی تاکسی و تنم که درد داشت و روحم که خسته بود و باید خوشحالی می‌کردم از قرار ملاقاتی که می‌ترساندمباید از صبح روز ملاقات می‌گفتم و اینکه صبح‌ها تلفن‌ها همیشه حامل خبرهای بدندکه صبحه‌ا مرگ از تلفن‌ها سرازیر می‌شودباید بلد می‌بودم که خیلی دقیق از کارت صورتی رنگ بگویم و اسامی ملاقات‌کنندگان، از اضطرابم وقتی مسئول مربوطه مشخصات را چک می‌کند، از انتظار در آن سالن لعنتی که فریادهای اردیبهشت ۹۳ هنوز توش طنین‌انداز است انگارباید از چهره‌ی مادر سعید می‌نوشتم، از جوری که دستش را جلوی دهانش می‌گرفت و از تظاهرات‌هایی که برای پسرش راه افتاده بوده حرف میزد، باید از ناتوانیمان در برابر حبس ابد، از ذکرهای مادربزرگ، از حرف‌های مادر آن یکی و توهم‌های توطئه‌اش مینوشتمباید می‌نوشتم که اسم دایی را صدا زدند و ما بلند شدیم و دو نفری رفتیم توی صف و منتظر ماندیم با شناسنامه‌هامان تطبیقمان دهد و مهر سبز را بکوبد کف دست چپ، باید بلد می‌بودم که چند پله را رفتیم بالا و دوباره بازرسی و سالن ملاقات کابینی که آنجا بود و مامان گفته بود که سالن کابینی را نشانم خواهد داد اما حالا رفته بود آن سوی شهر پی مرخصی و من تصورش می‌کردم که توی آن راهروی دراز نشسته روی صندلی‌های نقرهای به هم چسبیده و اشک می‌ریزد برای مرگ ناگهانی عمویش و انتظار می‌کشدباید یادم می‌ماند که بعد از بازرسی بدنی چند پله برگشتیم پایین تا برسیم به آن سالن، باید اسم بقیه‌ی مردهای زردپوش را یادم می‌ماند، تعداد میزها و صندلی‌ها را، تعداد مامورها رااما یادم نماندتنش دایی را اما خوب یادم مانده، اصرارش به اینکه آبمیوه بخوریم، نگاهش که دو دو میزد و میچرخید انگار به دنبال دوربینها و حرفهایش که پیگیری کارهای دیگران بود و من یادم نمی‌آمد هیچوقت با دایی و مادربزرگم تنها بوده باشم و مجبور به معاشرت و حرفی نداشتممی‌گفت چه خبر و من می‌گفتم هیچیچند بار گفتم هیچی؟ چرا بلد نیستم هیچ جوابی به «چه خبر؟» بدهم؟ تنش‌اش میخکوبم کرده بود.من از فضای ناشناخته می‌ترسمترس افتاده بود به جانم که چطور باید آن اشیا را از سالن خارج کنیم که مادربزرگ گفت می‌گیرد زیر چادرش و می‌آورد و من خیره شده بودم به زنی که نمی‌شناختمباورم نمی‌شد او قوی‌تر از من باشد و جمع و جورم کنداین ذکرها لابد یک جایی جواب می‌دهندچهل دقیقه‌ای آنجا نشسته بودیم و حرف زده بودیم و من یادم نیست که از چی فقط حواسم بود که مرگ عمو را لو ندهم و هی تکرار کنم که ایشالا مرخصی درست می‌شود و دو سه روز دیگر می‌آید بیرون و بدانم بیرون پر از ماجرا و مراسم و تشییع و اشک و داد است و دلم بخواهد این موقع نیاید بیرونباید ساعت نگاه می‌کردم اما نکردمدو سه باری صدا زد تا آخر سر بلند شدیمبغلش کردمچاق شده بودگفت: «فکر کردم دوست داری بیای این فضا رو ببینی.» هم را می‌شناسیمدلمان برای اعضای خانواده‌مان تنگ نمیشودویژگیمان این است.پرستو به مریم گفته بود: «ما احساسات‌نشان‌بده نیستیم اساسا، سخت نگیر.» خواسته بود توی فرودگاه غافلگیر نشود از میزان یخ بودن ماصبح هم همینطور یخ‌زده نشسته بودم سر میز صبحانه و نتوانسته بودم مامان را دلداری دهم، سبا نگاهم کرده بودمی‌فهمیدم که منتظر است مامان را در آغوش بکشم اما بلد نیستمهر چقدر با دوستهام بغلی‌ام بلد نیستم به خانواده‌ام دست بزنمآن روز که خبر دادگاه اولیه آمد هم همین شدآمدم خانه و پله‌ها را دویدم بالا و به مامان که رسیدم قفل کردمپرسیدمخوبی؟ ادا دراورد که مثلا چیزی نشدهگفتآره و بعد که آشفتگی‌ام را دید پرسید از کجا فهمیده‌امدو روز صدام گرفته بود اما خبری از آغوش و دلداری نبود.
دایی توی آن لباس زردرنگ زشت با سربند زشت‌ترش و دستهای لرزانش رقت‌انگیز بوداین را بقیه نمی‌فهمندآنها صدای خنده‌هاش و ادعاهای پوچ و مجلس‌گرم‌کنی‌هاش را یادشان ماندهتوی این چند روز مرخصی من هم این تصویر را جایگزین آن یکی کردمحالا اما که خداحافظی کردیم و برگشت آن تو تصویرش با لباس متحدالشکل سالن ملاقات بهم حمله میکند گاهی.
باید از مرخصی بنویسماین یکی را نباید پشت گوش انداخت.

*تایتل از غزل «خونِ در جگر»- ه. الف. سایه

Sunday, February 14, 2016

گویی زمانه عایق ذهن است/ افسوس باد به من‌ها/ افسوس*


شب بودنهنیمه‌شب بودمن الکل را با خون آریایی ترکیب کرده بودمرها کرده بودمگذاشته بودم غرق شومتا خفه کنم صداهای تو سرم را لابدیا چون اول‌ترش نشسته بودم گوشه‌ی دسته‌ی مبل و فکر می‌کردم تا ته شب همان‌جا خواهم نشست و با گیجی نگاهشان خواهم کردو دلم نخواسته بود این باشددلم نخواسته بود دخترک ده ساله‌ی مهمانی باشمگفته بودم پیشتر که من نات کول ایناف‌ام برای شماآن شب نبودمنخواستم باشماینها البته مهم نیستصبح که توی تخت خودم چشم‌هام را باز کردم فقط یک چیزی خراشم می‌دادیادم می‌آمد که نیمه‌شب بودمن مچاله شدم توی بغل کسی و عر می‌زدمنهعر نمی‌زدماصلا اشک نداشتمهمه‌ی دردم این بود که اشک ندارممچاله شده بودم توی بغل او و ناله می‌کردمضجه می‌زدمنهمویه می‌کردملغت درست همین است. یک جور هق‌هقِ بدون اشک بودمویه می‌کردم و می‌گفتم که پنج روز دیگر بیست و پنجم است.می‌گفتم که پنج سال گذشت و ما هیچ نکردیم.که لعنت به مالعنت به مالعنت به مایادم هست که او دلداری می‌داداما هیچ یادم نیست که چیاصلا نمی‌دانم چه شده بود که رسیده بودم به مویه توی بغل او و از شرمم گفتن
توی کلاس نشسته بودیمیکی از بچه‌ها گفت موضوعش سوژه‌ی مایوس استاستاد داشت می‌گفت که حتا این موضوع که انقدر انتزاعی است هم می‌تواند مکانی داشته باشدمثلا کجا؟ من یکهو از دهنم پرید که «مهمونی» بعد چندین جفت چشم خیره شد بهم که یعنی چی؟ مهمانی برای آنها جای خوشی بودمن گفتم که نهبرای ما این نیستسرم را انداختم پایین و از عرق‌خوری برای فراموشی می‌گفتماز غصه که حمله می‌کنداز یه لیوان فراموشی سلامتی شما
.
نوشته بود که شبی در میانه‌ی حال بد می‌گفته قرارمان این نبودقرارمان این نبود که این همه غمگین باشیممن اما پذیرفته‌ام انگار.
کاش حداقل غمگین بودم فقطمن شرمسارم.
شرمسار بودن سخت است

بیست و پنجم بهمن نود و چهار 

تایتل از شعر «شیون بریده بریده»، نصرت رحمانی


Friday, January 29, 2016

بهمن خونین جاویدان


آمادگی بهمن را نداشتم. پنج، شش روز از شروع ماه گذشته بود که این را فهمیدم. یعنی یکهو فهمیدم که چرا انقدر حالبد و عصبانیام. نه که انقدر بیحواسم بوده باشم که نفهمیده باشم بهمن شروع شده. اتفاقا حواسم بود. تولد پسرک هم سوم است. خب مگر میشود حواسم به تاریخ نباشد؟ تحویل کارها هم آخر بهمن است. هر شب استرس و ترس میافتد به جانم و با نگرانی صفحههای تقویم را ورق میزنم و میبینم چند روز بیشتر وقت نمانده اما حوصلهام بیشتر نمیشود. اما اینها مهم نیست. مهم این است که من میدانستم که بهمن شروع شده و نمیدانستم. یعنی درک نکرده بودم. آخر میدانی تحویل کار و شروع ترم جدید و اینها فرعیات بهمن است. بهمن همسنگ خرداد است، هی آوار پشت آوار. گیریم که اصلش پیش از شکلگیری ما اتفاق افتاده باشد اما چه فرق میکند؟ بهمن ماه انقلاب است و من عین یک انقلابی خسته آن ده روز را میشینم جلوی تلویزیون و فیلمها را نگاه میکنم و سرودها را میشنوم و دلتنگ میشوم.

بهمن ماه ترسناکی است. از اسمش هم معلوم است. حالا که خبری از برف و بهمن واقعی نیست تبدیل شده به آوار خاطرات. از پارسال آوار جدیدی هم بهش اضافه شد. دایی را هم دوازدهم بردند. یعنی نبردند که، با پای خودش رفت. درستش این است: دایی را دوازدهم پس ندادند. لعنت. چند روز دیگر میشود یک سال. چقدر عوض شدهایم توی این یک سال. یازدهم بود که با رفیق مبارز خیابان شریعتی را رفته بودیم بالا، سرودخوانان و نان سحر خوران. هوا مثل امسال بود، خشکهسرمای بیبار. هنوز داشتیم همدیگر را کشف میکردیم. ماه انقلاب شده بود دستمایهی عشقمان و مگر جز این باید باشد؟ انقلابی که عشق را نفهمد که انقلاب نمیشود. یادم هست که مامان زنگ زد که بیا خانهی خاله. دلم نمیخواست. چقدر غر زدم. دلم میخواست تا صبح با پسرک توی خیابانها راه بروم اما به جاش رفتم خانهی خاله و فهمیدم احضاریه آمده و این نوعی خداحافظیِ مخفی است. یعنی همهمان میدانستیم خداحافظی است به جز ما/با بزرگ. باورمان نمیشد میلهها و دیوارها یک سال طول بکشد و دوام آورند. حالا میدانیم که باید هفت سال دیگر هم دوام آوریم. یادم هست که دوازدهم بهمن بود و توی خیابان ولیعصر رسیدم به دخترک و محکم مرا در آغوش کشید و گفتم که دایی را پس ندادهاند اما عمل مادربزرگ (پدری) خوب بوده. راستش این است که فکر میکردم بالعکس باشد؛ یعنی دایی را پس بدهند و عمل خوب نباشد.

پارسال شیرهی جان بهمن را کشیدیم. همهی روزها توی خیابان راه رفتیم. حالا از همان روزهای اول ترس آمدن دوازدهم، بیست و دوم، بیست و پنجم جانم را میخراشد. شانههام نحیف شده، قدمهام سست. پیر شدهام. 


Saturday, January 9, 2016

ما بی‌چراغ به راه افتادیم

از جلسه‌ی پیش تمرینات درس همکاری مانده بود. توی کتابشان جدولی کشیده و در ستون عمودی اسم اعضای خانواده را نوشته و در ردیف افقی کارهای خانه را. داشتم چگونگی خواندن جدول را توضیح مید‌ادم. جدولی فرضی پای تخته کشیدم و خیلی اتفاقی جلوی اسم پدر آشپزی کردن را علامت زدم. بعد صدای خنده‌شان بلند شد. گفتند که مرد آشپزی نمی‌کند. مدتی طولانی در مورد چرایی این فکر حرف زدیم. آشپزهای مرد زیادی می‌شناختند. در محل فعلی زندگی‌شان همیشه یکی از مردها آشپزی می‌کند اما معتقد بودند در یک خانه‌ی معمولی زن باید کارهای خانه را انجام دهد. گفتم: «حالا که زن‌ها کار می‌کنند چی؟ مثلا معلم‌هاشانسعی کردم توضیح بدهم که در این وضعیت برای اینکه زن دو شغل نداشته باشد باید تقسیم کاری در خانه صورت بگیرد که یک نفر خیلی خسته نشود و کارها درست‌تر پیش بروند. به ظاهر گوش می‌دادند اما معلوم بود که مخالفند. یکیشان گفت: «افغانستان مثل ایران نیست. مثلن اگر زنی شبیه شما بیاید بیرون خوب نیستبا دست به روسری‌ام اشاره کرد که منظورش را از «شبیه من بیرون آمدن» بفهمم. پرسیدم آیا همه با مدل پوشش من مشکل دارند؟ من و من کردند. ق. گفت: «راستش رو بگید دیگه، بعله. به نظر ما خوب نیست.» 
لحظه‌ی سختی بود. ازشان خواستم که توضیح بدهند چرا به نظرشان این کار اشتباه است. در مورد نبود امنیت در افغانستان، غیرت، ناموس و اسلامی بودن کشور حرف زدند. پرسیدم که امنیت را چه کسی به هم می‌زند؟ گفتند زن‌ها نمی‌توانند در افغانستان تا دیر وقت بیرون باشند چون مثلن نمی‌توانند با داعش مبارزه کنند. پرسیدم خودشان چی؟ می‌توانند؟ فقط الف. صادقانه اعتراف کرد که در برابر داعش نه از مرد و نه از زن کاری برنمی‌آید.
بحث را بردم به سمت «قوانین» که درس جدیدشان بود. از انقلاب ایران حرف زدم. از نظام شاهنشاهی و نظام جمهوری. از قوانینی که بعدها شکل گرفته‌اند و اینکه قبل‌تر هم در ایران و هم در افغانستان حجاب اجباری نبوده و مردم هم زندگی‌شان را می‌کردند. باور نمی‌کردند که الان هم در افغانستان حجاب اجبار نیست. بعد در مورد جنگ جهانی، چطور شکل گرفتن سازمان ملل و در نهایت پیمان نامه‌ی حقوق کودک صحبت کردم. گفتم که انسان‌هایی شبیه ما که جنگ را دوست نداشتند اما نمی‌توانستند با قدرت‌های بزرگ مبارزه کنند و جلوی جنگ را بگیرند فکر کردند که بچه‌ها باید از این ماجرا دور باشند. بچه‌های کلاس سوم اما جور دیگری فکر می‌کردند. می‌خواستند بجنگند. از ح. که شدیدا طرفدار جنگ بود پرسیدم: «پس چرا نماندی که بجنگی؟» گفت آنجا سلاح نبوده. ح. ریزاندامتر از آن است که بتواند تفنگ به دست بگیرد.
فوتبالیست کلاس دل خوشی از افغانستان ندارد. این را پیش‌تر هم متوجه شده بودم. گفت که افغانستان اینجور که اینها می‌گویند هم نیست. جنگ نیست. بیکاری ست که باعث مهاجرت می‌شود. گفت اگر ایران نباشد همه در افغانستان هم را می‌کشند چون از بیکاری مجبور خواهند شد از هم بدزدند و در نتیجه جنگ آغاز می‌شود. گفت: «اول خدا روزی‌رسان است و بعد ایرانر. ادامه داد: «هم ما برای ایران خوبیم و هم ایران برای ما. اگر افغان‌ها نبودند...» گفتم که من معلمشان هستم و اینها را می‌دانم. که من مامور پلیسی نیستم که در خیابان‌ها دستگیرشان می‌کنم و می‌فرستمشان آن سوی مرز. سعی کردم توضیح دهم که این بیکاری ثمره‌ی سال‌ها جنگ و تخریب است. که آنها نباید به فکر سلاح باشند. که سلاح ما سواد ماست. باید باسواد شوند که بتوانند دنیای بهتری بسازند. نمی‌دانم اما خودم چقدر به این حرف‌ها باور داشتم.