شب
بود و تاریک، مچاله شده بودیم دور آتش و
بیهوا حرف میزدیم که نور فلاش چشمانمان
را آزرد و صدای چرخیدن فیلم آمد.
صدای
تعجبمان که بلند شد دنیا گفت:
«دیگه ثبت
شد.» بعد
خودش و بقیه تمام مدت مضحکهاش کردیم و
جملهاش را جابهجا استفاده کردیم و
مسخرهبازی درآوردیم که: «دیگه
ثبت شد، کاری نمیشه کرد.» حرف
دنیا اما مسخره نبود. ما جهان آنالوگ را فراموش کردهایم.
فراموش
کردهایم که در لحظهای شاتر به صدا در
میآید و راه برگشتی نیست. مثل
همین عکس که من چمباتمه زده خیره شدهام
به دوربین عین عکسهای بچگی که همینطور
نشستهام با همین نگاه، که انتظار
نداشتهام ثبت شوم اما شدهام و باقی
مانده. کسی
عکسها را دیلیت نکرده، بین ده تا عکس
نگشته که بهترینش را انتخاب کند و باقی
را راهی سطل زباله کند. وقتی
نهایتا ۳۶ دانه عکس فرصت داری نمیتوانی
از صحنهای دو بار عکس بگیری، این مهمترین
قانون زندگی آنالوگ است، باید بپذیریم
که یک بار ثبت شویم برای ابدیت.
زندگی
دیجیتال اما وقیحمان کرده، بهمان یاد
داده همیشه فرصت دوبارهای هست، همیشه
میشود عکسها را تکرار کرد.
همیشه
میشود بهترین را انتخاب کرد.
همیشه
میشود بدها را پاک کرد و خوبها را نگه
داشت مثل من که بدخلقی میکنم و ساعتی
بعد طلب بخشایش میکنم و انتظار دارم بخشوده
شوم. مثل
آنها که بیبرنامهاند، قالم گذاشتهاند،
دوستم نگرفتهاند و انتظار دارند با
مهمانیها و معاشرتهای بعدی جبران شود.
جمشید
کوچک هنوز از دنیای آنالوگ میآمد انگار،
اولین بار آن روزی که رفتم سر کلاس و دیدم
همهشان ضرب گرفتهاند روی میز و فریاد
میزنند: «جمشید،
خمشید، گمشید.» این
را فهمیدم. جمشید
نشسته بود گوشهای و غمگین بود اما سعی
میکرد خودش را بیتفاوت نشان دهد.
برایشان
موعظه کردم که نباید اسم دیگران را مسخره
کرد. بچههای
۹،۱۰ ساله گاهی عجیب هیولا میشوند.
هیولای
وجودشان فریاد برمیآورد و جمشید سیبل
محبوب این هیولا بود. شاید
چون متفاوت بود، ریزه میزه و آرام.
بچهای
که توی کلاس مهاجرین بیبرگهی هویتی
خیابان ناصرخسرو میخواست بزرگ که شد
نقاش شود و توی بازی تفاوت آدمها با هم
به جای کلیشهی این یکی دختر است و آن یکی
پسر یا این یکی چشمهاش سیاه است و آن یکی
سبز گفت خندهی زینب و نقیبه با هم فرق
میکند. جمشید
دقیق بود و حواسش به جزئیات جمع بود، شاید
برای همین انقدر حساس بود به کلمات.
آن روز
همه را مجبور کردم ازش عذرخواهی کنند اما
سر آخر او خیلی آهسته گفت: «آب
رفته به جو برنمی گرده.» جمشید
حق داشت. کلمات
به سوی او پرتاب میشدند و اثرشان روی تن
و ذهنش میماند. یک
بار دیگری هم با چشمهای سیاه براقش خیره
شد به من و پرسید «چرا
ایرانیها انقدر از ما متنفرند؟»
آن لحظه
همهی فریادهای «افغانی
برو گمشو»ای
که شنیده بود را میدیدم توی چشمهاش.
دلم
میخواست میتوانستم برای این چشمها
کاری کنم، که کمتر آسیب ببینند، که کمتر
غمآلود شوند. میدیدم
که همه چیز ثبت شده، باقیمانده، تهنشین
شده، که آب رفته به جو باز نمیگردد.
میفهمیدم
که هر چقدر جان میکنیم برای ترمیم
رابطههامان گاهی کلماتی که زخم زدهاند
و پنهانشان کردهایم آن زیرهای وجودمان
دستشان را میگیرند به کنارههای این
چاه عمیق و با چنگ و دندان خودشان را
میکشند بالا تا در لحظهی مناسب جلومان
ظاهر شوند و فروبریزندمان.
No comments:
Post a Comment