در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره
زخمهای زندگی
زخم
درد
درد
درد
....
میگم که خوبم
یعنی یک روزی بیدار میشم و حس میکنم خوب خوب شدم
هنوز یک هفته هم نگذشته از اتفاقات...از حرفها...از حرفها..از حرفها
و من چه بیزارم از شنیدن و گفتن
چه بیزارم از بیشتر دانستن
از کاویدن
اما من به طرز غریبی خوبم و میگم به آدمها
سرگرم دعوت کردن مهمون برای کلاس سارا
مضطرب خوب برگزار شدن جلسه...اصلا فراموش میکنم که چه شده
فقط دیدن او، دیدن هر روزه و سلام که نمیدهد
چرا سلام نمیکند؟
.....
خواب میبینم که همهی آدمها بلاکام کردن
بایکوت شدم و هیچ کس دوستم نمیدارد
جز همین چند نفری که این روزها با مناند زیاد( و درد را کاهش دادهاند زیاد)ء
خواب میبینم که داد می کشم که: فقط به دختر بگید بکشه بیرون از من...بکشه بیرون...
و فردا صبحش، انگار که اصلا نخوابیدهام از بس که حال بد دارم از این خواب
و میفهمم که همه چیز تمام نشده
که خوره هنوز سر جاش
که زخم دلمه بسته اما هست
حتا تازه است هنوز
....
مثلا دارم درس میخونم
اما یهو اس.ام.اس میزنم به او که هیچ تماسی داشتی با دختر در این دو هفته؟
(فقط دو هفته گذشته اما انگار که دو سال...انگار که خیلی بیشتر)
میگه که آره و اس.ام.اسی زده دختر و پریروز اتفاقی در خیابان با دوست پسر تازه دیده شده
بعد اشکها همینجور سر میخورد روی گونهها
و میچکد روی تی-شرت
و باز سر میخورد پایین
و جزوهی کار و شغل تار میشود هی
و من از زخمها میگم...از درد...از خوره
و او میگوید که زخم هست برای او هم
نوشتهام که: اما تو چاقویی داشتی زمانی در دستت، گیریم که کسی چاقوی بزرگتری را نشانه رفته سمتت
من اما بیسلاحم
حتا دستانم را بسته میبینم یک جاهایی و زخمها را میبینم بر تن
دکمهی سٍند را فشار نمیدهم ولی...
دلم میخواست نقاشی بلد بودم
که تصویرهای توی ذهنم را میکشیدم
بلکه تموم میشد این درد
دلم میخواست راپید سیاهی داشتم که خط میکشیدم باهاش
محکم و قوی، شبیه کمیک استریپهای تیره
......
بدرفتاری میکنم
احساس میکنم بیرحمم
این روزها حتا به خودم شک دارم
فکر میکنم شاید من هم آدم بدی باشم
اما ته دلم میدانم که نیستم
میدانم که این اینوسنس را از دست ندادهام هنوز
برای همین چشمهام گرد میشود از کارهای او
و اشکهام میغلتد روی گونهها و هضم نمیکنم نارویی را که خوردهام
چرا همه چیز در هم گره میخورد؟
چرا این کات کردن را انقدر طول دادیم که حالا گره بخورد به این قضیه
و روزهایی باشد که من دلم بخواهد محو شوم...نباشم هیچ کجا
دلم میخواهد مغزم را از کار بیندازند
فکر کردن را بگیرند از من
خیره میشه به چشمهام، لوسم میکنه
میگم: نکن...تناقضهات رو حل کن...نکن
میبینم که ناراحت میشه...زیر لب میگه: راست میگی...
من از سنگ نیستم نه...بیشتر از هر چیز به آغوش او محتاجم
کنارش که میشینم دستهام را مشت میکنم
مواظب هر حرکت تن
تمرین سنگ بودن میکنم شاید که حل شود
دلم که میگیره ولی اس.ام.اس میزنم: حالم بده...مثل بچهای که از خواب بپره و بخواد بره تو اتاق مامان باباش اما روش نشه
خودم پر از تناقضم
خودم پر از تناقضم
....
تنم درد میکنم
خستهام
به درد فکر میکنم
به زخم
زنگ میزنم و میگه که کتاب خونه مرکزیه به دنبال کتابی
میگم:خب برو به کارت برس
حرف میزنه...چمه من؟
به زخمها فکر میکنم
به درد
سکوت میکنم
به زخمهایی فکر میکنم که نمیشود پیش کسی اظهار کرد
و مثل خوره
مثل خوره
کاش آهسته نبود حداقل
برای صادق هدایت و با تشکر
No comments:
Post a Comment