Tuesday, April 27, 2010

I phoned my dad to tell him I had stoped smoking.he called me a quitter

می پرسم: شنبه است امروز؟ و سر تکون دادن اون و من: وای فردا کلاس پیانو دارم!
می گه: ساز نزدی؟
می گم: اصلا نمی زنم ! خیلی بچه ی بدی ام. دیگه نمی خوام برم کلاس
می گه: چرا؟ اون روز که من اومدم، برام پیانو زدی و خوب
می دونم که داره کمپیلیمان می ده و هیچ خوب نزده بودم و هول شده بودم و خراب کرده بودم یکی دو جا
.....
دارم سرپایینی رو می رم پایین،برای بار چندم؟
فکر می کنم: هفته ی پیش چی تنم بود؟
یادم نمی آد
تو آسانسور نگاه می کنم و می بینم دو روزه نرفتم حموم
یادم می آد اون وقتی رو که صبح های شنبه به عشق کلاس پیانو از خواب بیدار می شدم و همیشه حموم رفته و حواسم بود که لباس تکراری نه
بعد روز کلاس هی عوض شد اما حس من نه
فکر می کنم برای خاطر اون بود یا پیانو که انقدر ذوق داشتم؟
فکر می کنم اولش حتما پیانو بود، چون بعدتر بود که من شدم عاشق او
فکر می کنم کدام علت؟ کدام معلول؟
انقدر گیر اینم جدیدا، معلول رو از علت تشخیص نمی دم هی
......
پیشنهادش نسکافه است و من غذام روی دلم مانده با اینکه دو ساعت گذشته از خوردنش
با هیجان قبول می کنم
وسط حرف های معمولی معمولی، وقتی داره می گه که چرا کلاس رو یک ساعت انداخته جلو
می گه که به لیلا گفته اصلا نیاد امروزو چون هیچی یاد نمی گیره
می گم: منم که اینجورم!
می گه: اگه اینجور بودی به تو هم می گفتم نیای
بعد دیوانگی ام می زنه بالا، می گم که جدی می خوام باهاش حرف بزنم و از نتونستن می گم
از اینکه پیانوم شده مایه ی عذاب وجدان فقط
از اینکه حوصله ندارم ساز بزنم هیچ و هی ول می کنم و می رم
و اون جدی می گیره
و می گه برم ساکسیفون بزنم
و می گه هر کسی در زندگی به آنتراکت احتیاج داره و ساز فقط برای اینه که حالمون رو بهتر کنه، اگه که شده دلیل بدحالی ولش کن
بعد من می گم که کارهای دیگه ی زندگی م رو هم آخه انجام نمی دم
و می خنده و می گه این دیگه به اون مربوط نیست و کار روانشناسه
و من نمی دونم که دارم چه می کنم
و کتاب های خواهره رو پس می گیرم و می زنم بیرون و زنگ به عین که: گفتم دیگه نمی آم اینجا و پیانو نمی زنم !
می گه: چی می گی؟ دیوانه شدی؟ چرا آخه؟
و صداش گم می شه تو صدای ماشین ها و موتورها
و من اشکم می آد
که مگه کسی باور می کرد من توی این شهر باشم و اون توی این شهر و من بگم که دیگه نمی آم پیشت؟
(سنگینی کتاب های روی شونه یعنی اما که جدی جدی زدم بیرون از اونجا و انگاری نمی خوام برم یه مدتی)
دارم گند می زنم به زندگی؟
چرا دلم می خواد از همه چی انصراف بدم؟
....
دراز می کشم روی چمن های پارک
روزنامه می خونم و بعد کتاب های عکس دهه ی پنجاه رو ورق می زنم
فکر می کنم: می خوام از همه چی انصراف بدم
آخر ترم اگه نبود شاید دانشگاه هم نمی رفتم دیگه
که هی برام عذاب داره می شه همه چیزش، آدم هاش، درس هاش و من که انگار بی علاقه به همه ی آنها
دلم می خواد انصراف بدم از دختر مهربونه بودن
از پیانیست بودن
از جامعه شناس شدن
از دوست او بودن حتا( نکنه که علت همه ی این دیوانگی ها اوست و دیوانگی آن شبش؟ پس چرا انقدر نمی توانم جدا شوم؟ پس چرا هنوز انقدر خواستنی؟)
می رم برای خودم توپ سبز می خرم
و موزیک های پسر رو گوش می دم و بلند بلند می خونم:
گمونم که مخم عیب کرده، دستامو، پاهامو، گم کرده
و آن موقع هنوز نمی دانم که ۳۰ ساعت ناتوان خواهم شد از غذا خوردن و شک هم نکرده ام حتا با اینکه ۴ ساعت از آخرین غذا گذشته و من حس حال به هم خوردگی دارم از غذای زیاد

Wednesday, April 21, 2010

غم سنگینت، تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری

گفتم: دلم می خواست از این جرثقیل گنده ها داشتم و می نشستم اون بالا و از هر آدمی که بدم می اومد بلندش می کردم و پرتش می کردم یه جای دوردستی
می گه: خانوم حمال مثلا؟
تایید می کنم
افتادم روی دور چرت و پرت گویی
می گم: اصلا کاش دنیام انیمیشنی بود
که از آسمونش خوراکی می ریخت پایین
که می شد خونه ات با بادکنک ها پرواز کنه
می گم که سخته همه چیز
می گم که هی داره سخت تر می شه کلا آدم بزرگ بودن
می گم که دلم می خواست تموم می شد همه چی برام
چون انگاری که هیچی بهتر نه
سیاسی و این ها هم نیست فقط منظورم
من فکر نمی کردم روابط و آدم ها و حس ها و اینها همه انقدر سخت باشه
من بدم می آد اصلا از آدم ها
دلم جزیره ی تنهایی می خواد
چرا باید جامعه شناسی بخونم که مردم رو بشناسم؟
خواهره می گه مثل اسرائیل که ایران شناسی داره،آدم باید دشمنش رو بشناسه
و آدم ها نه دشمن من که آزاردهنده ی من هستن غالبا
که هی بخوام انصراف بدم از زندگی جمعی
.....
رفته بودم با یکی از مهربانترین موجودات شهر کافه
و مجبور شده بودم تمام آن حرفهای دردناک را برایش بگویم
و وسطش فهمیده بودم که چه به تخمکم نیست دیگر
که خسته شده ام فقط
و حماقت آدم ها را نمی فهمم
گفته بودم بیخیال این جماعت خواهیم شد، اصلا بیشتر با علوم اجتماعی ها معاشرت خواهیم کرد
بعد نان بربری شان را خریده بودم و داده بودم ببرد برای پسر همیشه گرسنه
و گفته بود بی من مزه نخواهد داشت
نان پسرک را هم گرفته بودم دستم و ایستاده بودم روبروی نشر چشمه و هی فکر کرده بودم چه طول کشیده تا برسد اینجا
و با موش های جوب بازی کرده بودم و مدتها رفته بودم توی نخشان و فهمیده بودم که دنیای رتتویی این زیر می گذرد نه زیر پاریس
و پسر که رسیده بود کشیده بودمش انجا و دوستان کوچک زیبام را نشانش داده بودم
و او گفت که مادرش نرفته کنسرت و حالا چه کنیم پس؟
می رونه سمت پارک طالقانی
مگه نمی دونه که من سهم حرف دردناک روزم را زده ام
چرا پس می گه می خوام باهات جدی حرف بزنم و همین جور می گه و می گه
و من خودم رو می کشم کنار
فرو می رم توی صندلی م و می گم: من که گفته بودم از قبل بهت
و می گم: احمق نبودم من که نفهمم این کراش او را نسبت به تو
اما نمی فهممش
و واقعا نمی فهممش و حوصله اش را روزهاست که ندارم
( فکر می کنم: با بچه های علوم اجتماعی معاشرت می کنیم؟ اینها هم که توزرد!!)
می گه: نمی دونستم انقدر ناراحت می شی، می خواستم کمکم کنی فقط، باشی باهام
و من بدسگالی می کنم که محق اش هستم، می گم: میخوای چه کنم؟خودم نمی فهمم چی می خوای! شاید اگه بگی بتونم انجامش بدم
و می دونم که خودش هم نمی دونه چی می خواد
و ازش متنفرم که امروز این حرفها رو زده بهم
و می گم بهش که چه وقت نشناسه
و می رسه به پارک طالقانی و من می گم که نمی خوام از ماشین پیاده شم
و بغض داره بیچاره ام می کنه
و حالم خرابه جدی جدی
خسته ام از اینکه همیشه باید درک کنم همه چیز را، خسته ام
می خوام که آدم خودخواهه ی قضیه باشم
و از لغت ترحم بیزارم
.....
من منگم، گیجم و خیره به صفحه ی تلویزیون و غذا نمی ره از گلوم پایین
می گم که خوردم اما تنها وعده ی غذایی روز پاستای کافه بوده ساعت ۵ و نیم
و اس.ام.اس ام دلیور نمی شه و مهمه حرفه و من زنگ می زنم و این صدای دیگری است انگار
لحن عجیب درب و داغون که می گه بالا اورده و حالش بده خیلی و من فقط التماس که تو رو خدا مامانت رو بیدار کن
و بعد خیره ی سقفم و قلب تپنده که خواهره می آد و از قرار کافه می پرسه
و تهش می گه:خوبی تو؟ چته؟
بعد اشکهای من می ریزد پایین
سر می خورد از روی گونه ها همین جور
و حرف می زنم و از نفهمیدن می گم و می گه: آخی خواهرم بزرگ شده
و بچه بزرگ شده اما نه کامل که این جور سختشه شاید
و بچه حالا سنی است که دنیا را کامل ببیند و همه ی آدم ها را وفادار و کسی باشد که قربون صدقه اش بره و بهش بگه بهترینه و اون ته دلش غنج بره با اینکه بدونه بهترین نیست
من حرف می زنم و گوشه ی ناخن هام را می کنم و اون هی می گه که نکنم اما دست خودم نیست
و خیره ام به موبایلم که زنگ می زنه و می گه که بهتره اما نیست و این از صدا مشخص
بعد من هی ظل الله تایپ می کنم که تمرکز نمی خواهد و مغزم مثل فرفره کار می کند
و صفحه ی کامپیوتر هی تار می شود و گونه ها خیس و من ناخن هام را می جوم
......
تا صبح به همه چیز دنیا مشکوکم و متنفر از همه چی
که او اس.ام.اس می زند و من زنگ و صداش که بهتر است و ترغیبش می کنم به کنسل کردن کلاس زبان
و بغل او بهترین جای دنیاست انگار
و اشک من که گونه اش را خیس
می پرسم: دوسم داری؟
و بعد از تاییدش می گم: پس چرا آزارم دادی انقدر؟
و او نمی داند و شرمنده است و من هی می پرسم چی شد که اینجوری شد؟ ما که داشتیم زندگی مون رو می کردیم
و او هم نمی داند هیچ چیز
شبی را با هم درد کشیده ایم اما، می گم: مثل این خواهر دوقلوها که می گن ممکنه وقتی یکی داره می زاد اون یکی درد بکشه حتا اگه یک ور دیگه ی دنیا
و تن چه ها که نمی تواند بکند و قایم شدن در بغل دیگری چه فراموشی که به بار نمی آورد
من مثل بچه های کوچک که از مادره کتک خورده اما به خود او پناه می برند، مچاله می شوم توی بغلش
و اون قربون صدقه ام میره و می گه که بهترینم و من ته دلم غنج میره
من غرهای زندگیم را می زنم، خاطراتم را که بهم هجوم آورده اند و من بی خبر بودم از سوی دیگر ماجرا را تعریف می کنم
و به عنوان آخرین حرف می گم که اگه بعد از من او باشد قلبم می شکند جدی جدی
و اون می گه که توی برنامه نیست فعلا که
و من خزعبل می بافم در مورد برنامه و می خندیم
و قرار می شود دیگر حرفی نباشد


Monday, April 5, 2010

قلم به سرخی آشفتگی، عبور می کند از ابرهای آشفته




باید اول دی باشد، دیروز از قم رسیدیم، آمده ایم دانشگاه که سرعت اینترنت بالا . دارم سرچ می کنم که عکس ها رو ببینم، تا باورم بشه که چه بیشمار بودیم. می نویسم: تش.. هنوز بقیه اش رو تایپ نکردم که گوگل می گه: تشییع جنازه ی منتظری؟ بعد من باورم نمی شود. یعنی که انقدر سرچ این کلمه زیاد؟ یعنی که همه ی آدم ها به دنبال دیدن عکس ها و گرفتن خبر از اتفاقی که افتاد و بزرگ بود . یادم میره اصلا که دنبال چی می گشتم، شروع می کنم به سرچ کردن، می نویسم: جن.. میگه: جنبش راه سبز؟ و چندتا انتخاب دیگه پیش پام میذاره که همه از جنبش می گه و از سبزی. بعد من به خودمون افتخار می کنم. افتخار می کنم که سرچ آدم ها رو عوض کردیم که وقتی می نویسیم: جن.. بهمون پیشنهادی نمیده که شرممون بگیره از ایرانی بودن، که هی با خودمون فکر کنیم: این مردم بیکارن نشستن این چیزا رو سرچ می کنن؟
من تا قبل از این جریان هیچوقت این دو حرف رو وارد مستطیل گوگل نکرده بودم. اما چند بار دیدیم که با کلمات مستهجن میرسن به وبلاگامون؟ به سایت هامون؟ و ما اصلا باورمون نمی شه چیزایی که نوشته شده، که جمله هایی ان که اگه کلمه ها رو جدا کنی هیچ حرف بدی نیست و تو امکان داره با این کلمات هزار تا جمله ی دیگه نوشته باشی
.......
توی دستشویی دانشکده ام که دو سه تا دختر میان تو، یکی شون می گه: جنبش سبز تا توی دستشویی ها هم راه پیدا کرده! و من متعجبم که یعنی ندیده بوده تا حالا یا دلش می خواسته با این آدم ها هم در میون بذاره؟ من که سال ۸۸ وارد دانشگاه شدم، اما درهای دستشویی های مدرسه ها رو خوب می شناسم، که سالیان سال منع شدم از خواندن نوشته های روی درهای توالت های عمومی، اگر هم می خواندم چیزی دستگیرم نمی شد اما. یادم هست که چیزهای تازه یادگرفته را چه جور با تعجب دیدم روی دیوارها و نفهمیدم که چرا کسی نمی آید رنگ بپاشد روی اینها؟ و نفهمیدم چرا اصلا آدم ها این چیزها را می نویسند در سطح شهر؟
حالا همه جا شعار سبزهاست و بعضی مواقع جواب آن طرفی ها. انگار که حرفهایی را که می ترسیم رو در رو بزنیم روی در و دیوار می نویسیم. بعد می شینیم سر یک کلاس، کنار دست هم و زیر دستمان میزهایی است پر از شعار، پر از شعر تازه، پر از دلتنگی آدمها...
بعد یادم نمی رود من آن روزی را که نشستم روی صندلی و نگاهم افتاد به نوشته ای که: دیروز برادرم کشته شد، امروز من سر کلاس نشسته ام.... تاریخش را یادم نیست، کلاسش را یادم نیست و حتا جمله اش را دقیق یادم نیست. اما بغض شکسته شده در گلوم را از یاد نمی برم، دردناکی آن صحنه را از یاد نمی برم
......
پول هایی که می رسد دستم را چک می کنم، تک تک نوشته هایی که تا الآن برایم مهم نبوده را نگاه می کنم به دنبال یک چیز جالب، گرچه مخالفم با روی پول نوشتن اما اگر زیبا باشد، اگر کسی با دست خط خوش و سبزیْ خوش نوشته باشد که ما بیشمار و پیروزیم، دلم گرم می شود، لبخند می آید روی لب هام.
هزار تومنی را آماده می کنم که بدهم به تاکسی و معذب از اینکه پول خورد ندارم، وارسی اش می کنم، رویش نوشته: نان می خواهیم. و من نمی فهمم این یک استعاره است یا دفترچه ی یادداشت؟ خوش تَرَم است که استعاره بگیرمش، بعد هی با خودم تکرار می کنم: «بعضی ها هستند که به خاطر نان می جنگند، بعضی ها به خاطر آزادی. بعضی ها هم هستند که به خاطر نان و آزادی هر دو می جنگند، اما خیال نمی کنم هیچ کدامشان پول گرفته باشند. اگر راستش را بخواهید بعضی ها هم هستند که می جنگند، اما خودشان نمی دانند چرا»۱
......
می رویم توی مغازه ی لوازم تحریری که پانچ هایی دارد که با شکل عجیب سوراخ می کنند. یکی شان دستی است که وی نشان میدهد. من جیغ و داد می کنم از خوشحالی،آقای مغازه دار کلی می گرده که یه دونه دیگه پیدا کنه اما فقط همون یکی رو داره، می گه: اینا رو قبلنا هیچ کی نمی برد حالا هی می آرم و تموم می شه، شنیدم بعضی ها سوراخ می کنن مقوا رو با اینا و مثل شابلون استفاده می کنن ازش برای نوشتن روی پول ها. و من که به فکر خودم نرسیده می فهمم که اینها رو می گه که یاد بگیریم. می دهمش به او و می گم: تو از این کارای انقلابی بلدی، من نمی تونم .
......
من فکر می کنم به این همه حرکت خوب توی جامعه، به اینکه بی ربط ترین آدم ها به سیاست و کشور. بی خیال ترین آدم ها نسبت به سرنوشت کشورشون چه درگیرن این روزها. بعد فکر می کنم چه کردن با این مردم؟ چه شده که همه این جور متفاوت؟ کجان آدمهایی که کلمه های زشت رو سرچ می کردن؟ کجان آدم هایی که روی در و دیوار کلمات زشت رو می نوشتن؟ کجان اون هایی که روی پول ها شماره تلفنشون رو می نوشتن؟
نمی خوام بگم که نیستن، می خوام بگم تقلیل یافتن . می خوام بگم از این چیزای کوچیکی که داره جزو روزمره مون می شه راحت نگذریم. می خوام بگم فکر کنید به شعارها، به در و دیواری که سفید می شن تند و تند اما شعارها از زیرش معلوم، فکر کنید به دیوارهایی که عصر که می رفتین خونه پر از وی های سبز بود، فرداش همه اش شده بود بستنی اما هنوز آنجا بود. حالا شهری که دیوارهاش پر باشد از بستنی و عکس آدمهایی که دماغشان شبیه وی است چه فرقی دارد با وی های سبز؟ پس فرداش شهر پر شد از لکه های نازک سفید روی دیوار ها. می خوام بگم وی یا بستنی یا لکه لکه بودن دیوارها مهم نیست، مهم این تغییریه که نمیشه منکرش شد، مهم این جریانیه که نمی شه نادیده اش گرفت
...می خوام بگم که ما هیچ وقت آدم های قبلی نمی شیم

۱. نادر ابراهیمی- باد، باد مهرگان...

Friday, April 2, 2010

گیرم بهار نیاید، با من مپیچ که تلخم


لباس های سبزمان را پوشیدیم، قدیمی هم هست همه
و با بادکنک ها و سفره هفت سین سبز
لبخندهای گشاد و عکس های خندان
و بعد سبزی پلو با ماهی
و خانواده که من و خواهره را ایگنور می کنند وقتی از دم زندان رفتن می گیم
بعد تلفنی با اوست که نزدیک آبهای نیلگون خلیج فارس
و وعده می دهد که می آید و معاشرت می کنیم
و من نمی دانم هنوز که تمام روزهایی که نیست چه دیر و طولانی خواهد گذشت
....
روز اول ۱۳۸۹، روز عیددیدنی مادر/پدر بزرگ است و من بی حوصله کاملا
و ملال از همان روز آغاز می شود
و همش همین طور کش می یابد و کش می یابد
و کلاه قرمزی ای هم نیست که تو تمام روز را تحمل کنی به شوق رسیدن ساعت ۸ شب
و اس.ام.اس من تا دو سه روزی قطع است
که مسیج سنترش عوض شده یکهو
بعد که اس.ام.اس خوشحالی می زنم که درست شده اس.ام.اس َم و جواب او می آید
له می شم که می فهمم اس.ام. اس او ایرادی نداشته
پس چرا هیچ نفرستاده بود؟
چقدر من احمقم که هی وعده ی آمدن او را می دهم به خودم و خوش گذرانی
و بعد می آید و معاشرتمان هی نصف می شود و خانواده ی من رفته اند مسافرت
و من هیچ نمی فهمم که چرا همه چیز این جور است
و هی معذبم
باز روز اول خوب بود، که امد و کلی سوغاتی و من خوشحال
فرداش اما افتضاح است
انقدر که وقتی می گه میره یه کم خوشحال می شم
حداقل برمیگردیم به زندگی خودمان
با پیژامه و لباس کثیف می گردیم توی خانه
و هی فکر نمی کنم به همه ی چیزهای کوچک زندگی
و هی معذبم نمی شوم از همه چیز
حرصم می گیره واقعا اما وقتی از زبان خوندن می گه
و می گم: تو که اومدی اینجا هم زبان خوندی!!
و او واقعا همین کار را کرده و من غذا درست کرده ام
عین این زوج هایی که صد ساله دارن با هم زندگی می کنن
.....
روزهای بعدی من حداقل دیگر انتظار نمی کشم
می دانم که اتفاق هیجان انگیزی نخواهد افتاد و ملال ادامه دارد
پس هی می خوابم
و سعی می کنم چیز بخوانم
و دو روزی می روم مدرسه که آنها بیاید و سوال بپرسند
بعد ِروز اول البته با او رفتم رستوران و خوب بود و خوش
و من از شب قبلش دیوانه شده بودم و هی داشتم می خواندم همین طور پشت هم
و هی کتاب جدید می گرفتم دستم
....
بعدترش هم ۱۳ به در بود
که باز فامیل زیاد و من که دوست نمی گیرمشان
و اصلا حوصله ندارم
اما سبز می پوشیم باز
و عکس میگیریم هی از خودمان
و خودمان و جنبشمان تنهایی خوشیم با هم
و من دروغ نمی گویم
(فقط پارسال دروغ سیزده داشت زندگیم که چه خوب بود و ۱۳ به درم را نجات داد یکهو از امیدی که سرازیر شد در وجودم! زهی خیال باطل اما...)
....
امروز رفتم دانشگاه
دیروز هم رفته بودم
اما امروز رفتم و ملال بود و خوب نبود و ۴ و خورده ای زدم بیرون دیگه
نشستم و به اطرافیانم نگاه کردم ، همه ی آنهایی که کلی سلام علیک داریم و خوشحالی
و من می شناسمشان زیاد
اما فکر کردم چه غریبه ام انگار
نگاه کردم به دختر که همسرم می خوانمش و دوست صمیمی
فکر کردم: چرا تمام عید دلم برایش تنگ نشد؟ چرا انقدر حتا محتاج بودم به یک مدت حذفش از زندگیم؟
فکر می کنم که در هیچ معاشرت طولانی با افرادی خاص نمی گنجم
همین است که زندگی گَنگی را هیچ نمی فهمم
همین آدمهایی را که هی و همیشه یک دوستهایی دارند و همش با هم
من همین سه/چهار نفر همیشگی را تاب ندارم
یعنی که یک وقتهایی که حرفی نیست و اگر از قدیم هات بگویی هم هی می فهمی که داری حرف تکراری می زنی
آن وقت هاست که فکر می کنم باید بکَنم از این آدم ها و بعد نمی توانم
و این نتوانستن ....
آخ از این نتوانستن
که هی می شود ملال
و بعد ترس این هم هست که اگر بُریدم بعدش چی؟
ترس از تنهایی که می شود دلیل ماندنت با دوست هات، خیلی ترسناک می نماید زندگی
...
امروز نشسته بودیم و حرف همایش بود که هزار بار حرفش زده شده
و چایی بود و بوفه که هزار بار تکرار شده
و او بود که غر می زد و نمی خواست بره سر کلاس که هزار بار تکرار شده
و من که اصرار می کردم برود و خواب آلوده بودم خودم و همه چیزم مثل هزار بار قبل بود
بعد جدی جدی فهمیدم که هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی نخواهد افتاد
و این واقعا کشف ناراحت کننده ایست