می پرسم: شنبه است امروز؟ و سر تکون دادن اون و من: وای فردا کلاس پیانو دارم!
می گه: ساز نزدی؟
می گم: اصلا نمی زنم ! خیلی بچه ی بدی ام. دیگه نمی خوام برم کلاس
می گه: چرا؟ اون روز که من اومدم، برام پیانو زدی و خوب
می دونم که داره کمپیلیمان می ده و هیچ خوب نزده بودم و هول شده بودم و خراب کرده بودم یکی دو جا
.....
دارم سرپایینی رو می رم پایین،برای بار چندم؟
فکر می کنم: هفته ی پیش چی تنم بود؟
یادم نمی آد
تو آسانسور نگاه می کنم و می بینم دو روزه نرفتم حموم
یادم می آد اون وقتی رو که صبح های شنبه به عشق کلاس پیانو از خواب بیدار می شدم و همیشه حموم رفته و حواسم بود که لباس تکراری نه
بعد روز کلاس هی عوض شد اما حس من نه
فکر می کنم برای خاطر اون بود یا پیانو که انقدر ذوق داشتم؟
فکر می کنم اولش حتما پیانو بود، چون بعدتر بود که من شدم عاشق او
فکر می کنم کدام علت؟ کدام معلول؟
انقدر گیر اینم جدیدا، معلول رو از علت تشخیص نمی دم هی
......
پیشنهادش نسکافه است و من غذام روی دلم مانده با اینکه دو ساعت گذشته از خوردنش
با هیجان قبول می کنم
وسط حرف های معمولی معمولی، وقتی داره می گه که چرا کلاس رو یک ساعت انداخته جلو
می گه که به لیلا گفته اصلا نیاد امروزو چون هیچی یاد نمی گیره
می گم: منم که اینجورم!
می گه: اگه اینجور بودی به تو هم می گفتم نیای
بعد دیوانگی ام می زنه بالا، می گم که جدی می خوام باهاش حرف بزنم و از نتونستن می گم
از اینکه پیانوم شده مایه ی عذاب وجدان فقط
از اینکه حوصله ندارم ساز بزنم هیچ و هی ول می کنم و می رم
و اون جدی می گیره
و می گه برم ساکسیفون بزنم
و می گه هر کسی در زندگی به آنتراکت احتیاج داره و ساز فقط برای اینه که حالمون رو بهتر کنه، اگه که شده دلیل بدحالی ولش کن
بعد من می گم که کارهای دیگه ی زندگی م رو هم آخه انجام نمی دم
و می خنده و می گه این دیگه به اون مربوط نیست و کار روانشناسه
و من نمی دونم که دارم چه می کنم
و کتاب های خواهره رو پس می گیرم و می زنم بیرون و زنگ به عین که: گفتم دیگه نمی آم اینجا و پیانو نمی زنم !
می گه: چی می گی؟ دیوانه شدی؟ چرا آخه؟
و صداش گم می شه تو صدای ماشین ها و موتورها
و من اشکم می آد
که مگه کسی باور می کرد من توی این شهر باشم و اون توی این شهر و من بگم که دیگه نمی آم پیشت؟
(سنگینی کتاب های روی شونه یعنی اما که جدی جدی زدم بیرون از اونجا و انگاری نمی خوام برم یه مدتی)
دارم گند می زنم به زندگی؟
چرا دلم می خواد از همه چی انصراف بدم؟
....
دراز می کشم روی چمن های پارک
روزنامه می خونم و بعد کتاب های عکس دهه ی پنجاه رو ورق می زنم
فکر می کنم: می خوام از همه چی انصراف بدم
آخر ترم اگه نبود شاید دانشگاه هم نمی رفتم دیگه
که هی برام عذاب داره می شه همه چیزش، آدم هاش، درس هاش و من که انگار بی علاقه به همه ی آنها
دلم می خواد انصراف بدم از دختر مهربونه بودن
از پیانیست بودن
از جامعه شناس شدن
از دوست او بودن حتا( نکنه که علت همه ی این دیوانگی ها اوست و دیوانگی آن شبش؟ پس چرا انقدر نمی توانم جدا شوم؟ پس چرا هنوز انقدر خواستنی؟)
می رم برای خودم توپ سبز می خرم
و موزیک های پسر رو گوش می دم و بلند بلند می خونم:
گمونم که مخم عیب کرده، دستامو، پاهامو، گم کرده
و آن موقع هنوز نمی دانم که ۳۰ ساعت ناتوان خواهم شد از غذا خوردن و شک هم نکرده ام حتا با اینکه ۴ ساعت از آخرین غذا گذشته و من حس حال به هم خوردگی دارم از غذای زیاد
می گه: ساز نزدی؟
می گم: اصلا نمی زنم ! خیلی بچه ی بدی ام. دیگه نمی خوام برم کلاس
می گه: چرا؟ اون روز که من اومدم، برام پیانو زدی و خوب
می دونم که داره کمپیلیمان می ده و هیچ خوب نزده بودم و هول شده بودم و خراب کرده بودم یکی دو جا
.....
دارم سرپایینی رو می رم پایین،برای بار چندم؟
فکر می کنم: هفته ی پیش چی تنم بود؟
یادم نمی آد
تو آسانسور نگاه می کنم و می بینم دو روزه نرفتم حموم
یادم می آد اون وقتی رو که صبح های شنبه به عشق کلاس پیانو از خواب بیدار می شدم و همیشه حموم رفته و حواسم بود که لباس تکراری نه
بعد روز کلاس هی عوض شد اما حس من نه
فکر می کنم برای خاطر اون بود یا پیانو که انقدر ذوق داشتم؟
فکر می کنم اولش حتما پیانو بود، چون بعدتر بود که من شدم عاشق او
فکر می کنم کدام علت؟ کدام معلول؟
انقدر گیر اینم جدیدا، معلول رو از علت تشخیص نمی دم هی
......
پیشنهادش نسکافه است و من غذام روی دلم مانده با اینکه دو ساعت گذشته از خوردنش
با هیجان قبول می کنم
وسط حرف های معمولی معمولی، وقتی داره می گه که چرا کلاس رو یک ساعت انداخته جلو
می گه که به لیلا گفته اصلا نیاد امروزو چون هیچی یاد نمی گیره
می گم: منم که اینجورم!
می گه: اگه اینجور بودی به تو هم می گفتم نیای
بعد دیوانگی ام می زنه بالا، می گم که جدی می خوام باهاش حرف بزنم و از نتونستن می گم
از اینکه پیانوم شده مایه ی عذاب وجدان فقط
از اینکه حوصله ندارم ساز بزنم هیچ و هی ول می کنم و می رم
و اون جدی می گیره
و می گه برم ساکسیفون بزنم
و می گه هر کسی در زندگی به آنتراکت احتیاج داره و ساز فقط برای اینه که حالمون رو بهتر کنه، اگه که شده دلیل بدحالی ولش کن
بعد من می گم که کارهای دیگه ی زندگی م رو هم آخه انجام نمی دم
و می خنده و می گه این دیگه به اون مربوط نیست و کار روانشناسه
و من نمی دونم که دارم چه می کنم
و کتاب های خواهره رو پس می گیرم و می زنم بیرون و زنگ به عین که: گفتم دیگه نمی آم اینجا و پیانو نمی زنم !
می گه: چی می گی؟ دیوانه شدی؟ چرا آخه؟
و صداش گم می شه تو صدای ماشین ها و موتورها
و من اشکم می آد
که مگه کسی باور می کرد من توی این شهر باشم و اون توی این شهر و من بگم که دیگه نمی آم پیشت؟
(سنگینی کتاب های روی شونه یعنی اما که جدی جدی زدم بیرون از اونجا و انگاری نمی خوام برم یه مدتی)
دارم گند می زنم به زندگی؟
چرا دلم می خواد از همه چی انصراف بدم؟
....
دراز می کشم روی چمن های پارک
روزنامه می خونم و بعد کتاب های عکس دهه ی پنجاه رو ورق می زنم
فکر می کنم: می خوام از همه چی انصراف بدم
آخر ترم اگه نبود شاید دانشگاه هم نمی رفتم دیگه
که هی برام عذاب داره می شه همه چیزش، آدم هاش، درس هاش و من که انگار بی علاقه به همه ی آنها
دلم می خواد انصراف بدم از دختر مهربونه بودن
از پیانیست بودن
از جامعه شناس شدن
از دوست او بودن حتا( نکنه که علت همه ی این دیوانگی ها اوست و دیوانگی آن شبش؟ پس چرا انقدر نمی توانم جدا شوم؟ پس چرا هنوز انقدر خواستنی؟)
می رم برای خودم توپ سبز می خرم
و موزیک های پسر رو گوش می دم و بلند بلند می خونم:
گمونم که مخم عیب کرده، دستامو، پاهامو، گم کرده
و آن موقع هنوز نمی دانم که ۳۰ ساعت ناتوان خواهم شد از غذا خوردن و شک هم نکرده ام حتا با اینکه ۴ ساعت از آخرین غذا گذشته و من حس حال به هم خوردگی دارم از غذای زیاد