دنیای من همون دنیای هملت کوچولوئه
که گمون میکنم با یه تئاتر کودکان و یه تیکه کیک شکلاتی میشه غمهای بزرگمون رو فراموش کنیم
که گمون میکنم میتونم خنده بیارم به لبهای پسرک و میبینم که نتونستم
دنیای من دنیای هملت کوچولوئه که میپرسه: کودک بودن، یا کودک نبودن...؟
و من و اون و بعضی آدمهای دیگه چه دلمون میخواد کودک بودن رو انتخاب کنیم
دنیای من دنیای هملت کوچولوئه که میدوئه دنبال افلیا و سرخوش میخنده
بعد یهو یادش میافته که باباش رو قراره بکشن
اون وقته که باز غم دنیا، که باز استیصال و درموندگی از ندونستن
من کیک شکلاتی میپزم و گردوها رو ریز ریز میریزم اون تو
تند تند آخرین دی.وی.دی بکت رو رایت میکنم
دم در تئاتر دور و بریهای بیربطم رو جمع میکنم یه جا
بعد یهو میبینم که داریم از زندانیها حرف میزنیم
اینکه هر کی کجاست و تا کی و چهجور رفته اونتو؟
بعد توی سالن ما داریم از خانهی کودک شوش و بدبختی بچههاش حرف میزنیم
بعد نمایشه شروع میشه
و تا میخواد یادت بره همه چی،دلقکه میآد با صدای جیرجیر سرش و لحن غمگینش
کاش توی سر تو هم جیرجیر بود به جای این صداهای لعنتی
به جای صدای بوق ممتد و بوق آمبولانس و ویراژ موتور
(ببینم شماها هم جدیدا بیشتر صدای آمبولانس میشنوید یا من جدی جدی متوهمم؟)
بعدتر یارو سرباز شاه دانمارک میگه: زندانها پره!
و صدای خندهی آدم بزرگا و بچههای یه کم بزرگتر
و ته سرت این جمله میدرخشه: کجاست پسر کوچولوئه اگه اوین نیست؟
که گمون میکنم با یه تئاتر کودکان و یه تیکه کیک شکلاتی میشه غمهای بزرگمون رو فراموش کنیم
که گمون میکنم میتونم خنده بیارم به لبهای پسرک و میبینم که نتونستم
دنیای من دنیای هملت کوچولوئه که میپرسه: کودک بودن، یا کودک نبودن...؟
و من و اون و بعضی آدمهای دیگه چه دلمون میخواد کودک بودن رو انتخاب کنیم
دنیای من دنیای هملت کوچولوئه که میدوئه دنبال افلیا و سرخوش میخنده
بعد یهو یادش میافته که باباش رو قراره بکشن
اون وقته که باز غم دنیا، که باز استیصال و درموندگی از ندونستن
من کیک شکلاتی میپزم و گردوها رو ریز ریز میریزم اون تو
تند تند آخرین دی.وی.دی بکت رو رایت میکنم
دم در تئاتر دور و بریهای بیربطم رو جمع میکنم یه جا
بعد یهو میبینم که داریم از زندانیها حرف میزنیم
اینکه هر کی کجاست و تا کی و چهجور رفته اونتو؟
بعد توی سالن ما داریم از خانهی کودک شوش و بدبختی بچههاش حرف میزنیم
بعد نمایشه شروع میشه
و تا میخواد یادت بره همه چی،دلقکه میآد با صدای جیرجیر سرش و لحن غمگینش
کاش توی سر تو هم جیرجیر بود به جای این صداهای لعنتی
به جای صدای بوق ممتد و بوق آمبولانس و ویراژ موتور
(ببینم شماها هم جدیدا بیشتر صدای آمبولانس میشنوید یا من جدی جدی متوهمم؟)
بعدتر یارو سرباز شاه دانمارک میگه: زندانها پره!
و صدای خندهی آدم بزرگا و بچههای یه کم بزرگتر
و ته سرت این جمله میدرخشه: کجاست پسر کوچولوئه اگه اوین نیست؟
(بعدا فهمیدیم بردنش اوین)
فکر میکنی بعد اینکه پشت هم بگن خیانت،جنایت...میتونی ادامهاش ندی؟
من که نمیتونم، که بلند میگم و خودم و بغلی زهرخنده
خوشخیال که منم با این برنامهی کیک شکلاتی خوری در حیاط خانه هنرمندان
که سرما و چایی داغ و چمن سرد و بقیه که به حرفم گوش میدن
اما شاد نمیشن، خنده نمیآد به لبها و صدای تلفن من
و دخترک هم کلاسی دانشگاه که از لیست سیاه میگوید و اسم پدرش
و من چه میتوانم بکنم؟
میگه: دلم خواست به یکی بگم، به تو زنگ زدم
و من: هر وقتی، هر ساعتی اگه خواستی زنگ بزنی به من آمادهام بشنوم
و این تنها کاریه که من میتونم بکنم
بعد پیش لودویک و آنها که ناراحتاند و من فکر میکنم بدخلق
سهم کیکشان را میگذارم توی آشپزخونه و میزنیم بیرون
بعد اس.ام.اسی معذرت از زود قضاوت کردن و آرزوی درست شدن اتفاقی که نمیدانی
(فرداش فهمیدم اتفاق را و باز شرمنده، مستجابالدعوه نیستم من، درست نشده بود/است هیچ چیز)
بعد خانهایم، لباسها هنوز بر تن است که زنگ او و خبر از شبنشینی
نه به دلیل شادی که باز باید بروم تا سعی کنم خندهای بیارم به لبهای دخترک
اینیکی سیاسی نیست قضیهاش، تصادفی است
پدری زخمی و زندایی ای در کما
من باز گوش میشوم، و بغلش میکنم محکم
و این تنها( واقعا تنها) مدلی است که من بلدم دلداری بدهم
و استدلال میکنم که چه مرگی بهتر از این؟که اعضایت زندگی دهند به آدمهای دیگر؟
فردا صبحش فرم اهدای اعضا را پر میکنم و خوشحالم
دفعهی بعدی کاغذی در جیب من خواهد بود با مشخصاتم
یادتان باشد شما هم که کارت شناسایی نبرید با خودتان
یادم بندازید که روزهای بهتر که آمد برایتان خاطرهای تعریف کنم که آغازی بس خوش داشت، حالا میانهاش گندیده است،خدا پایانش را به خیر بگذاراند
من که نمیتونم، که بلند میگم و خودم و بغلی زهرخنده
خوشخیال که منم با این برنامهی کیک شکلاتی خوری در حیاط خانه هنرمندان
که سرما و چایی داغ و چمن سرد و بقیه که به حرفم گوش میدن
اما شاد نمیشن، خنده نمیآد به لبها و صدای تلفن من
و دخترک هم کلاسی دانشگاه که از لیست سیاه میگوید و اسم پدرش
و من چه میتوانم بکنم؟
میگه: دلم خواست به یکی بگم، به تو زنگ زدم
و من: هر وقتی، هر ساعتی اگه خواستی زنگ بزنی به من آمادهام بشنوم
و این تنها کاریه که من میتونم بکنم
بعد پیش لودویک و آنها که ناراحتاند و من فکر میکنم بدخلق
سهم کیکشان را میگذارم توی آشپزخونه و میزنیم بیرون
بعد اس.ام.اسی معذرت از زود قضاوت کردن و آرزوی درست شدن اتفاقی که نمیدانی
(فرداش فهمیدم اتفاق را و باز شرمنده، مستجابالدعوه نیستم من، درست نشده بود/است هیچ چیز)
بعد خانهایم، لباسها هنوز بر تن است که زنگ او و خبر از شبنشینی
نه به دلیل شادی که باز باید بروم تا سعی کنم خندهای بیارم به لبهای دخترک
اینیکی سیاسی نیست قضیهاش، تصادفی است
پدری زخمی و زندایی ای در کما
من باز گوش میشوم، و بغلش میکنم محکم
و این تنها( واقعا تنها) مدلی است که من بلدم دلداری بدهم
و استدلال میکنم که چه مرگی بهتر از این؟که اعضایت زندگی دهند به آدمهای دیگر؟
فردا صبحش فرم اهدای اعضا را پر میکنم و خوشحالم
دفعهی بعدی کاغذی در جیب من خواهد بود با مشخصاتم
یادتان باشد شما هم که کارت شناسایی نبرید با خودتان
یادم بندازید که روزهای بهتر که آمد برایتان خاطرهای تعریف کنم که آغازی بس خوش داشت، حالا میانهاش گندیده است،خدا پایانش را به خیر بگذاراند
No comments:
Post a Comment