Friday, January 29, 2016

بهمن خونین جاویدان


آمادگی بهمن را نداشتم. پنج، شش روز از شروع ماه گذشته بود که این را فهمیدم. یعنی یکهو فهمیدم که چرا انقدر حالبد و عصبانیام. نه که انقدر بیحواسم بوده باشم که نفهمیده باشم بهمن شروع شده. اتفاقا حواسم بود. تولد پسرک هم سوم است. خب مگر میشود حواسم به تاریخ نباشد؟ تحویل کارها هم آخر بهمن است. هر شب استرس و ترس میافتد به جانم و با نگرانی صفحههای تقویم را ورق میزنم و میبینم چند روز بیشتر وقت نمانده اما حوصلهام بیشتر نمیشود. اما اینها مهم نیست. مهم این است که من میدانستم که بهمن شروع شده و نمیدانستم. یعنی درک نکرده بودم. آخر میدانی تحویل کار و شروع ترم جدید و اینها فرعیات بهمن است. بهمن همسنگ خرداد است، هی آوار پشت آوار. گیریم که اصلش پیش از شکلگیری ما اتفاق افتاده باشد اما چه فرق میکند؟ بهمن ماه انقلاب است و من عین یک انقلابی خسته آن ده روز را میشینم جلوی تلویزیون و فیلمها را نگاه میکنم و سرودها را میشنوم و دلتنگ میشوم.

بهمن ماه ترسناکی است. از اسمش هم معلوم است. حالا که خبری از برف و بهمن واقعی نیست تبدیل شده به آوار خاطرات. از پارسال آوار جدیدی هم بهش اضافه شد. دایی را هم دوازدهم بردند. یعنی نبردند که، با پای خودش رفت. درستش این است: دایی را دوازدهم پس ندادند. لعنت. چند روز دیگر میشود یک سال. چقدر عوض شدهایم توی این یک سال. یازدهم بود که با رفیق مبارز خیابان شریعتی را رفته بودیم بالا، سرودخوانان و نان سحر خوران. هوا مثل امسال بود، خشکهسرمای بیبار. هنوز داشتیم همدیگر را کشف میکردیم. ماه انقلاب شده بود دستمایهی عشقمان و مگر جز این باید باشد؟ انقلابی که عشق را نفهمد که انقلاب نمیشود. یادم هست که مامان زنگ زد که بیا خانهی خاله. دلم نمیخواست. چقدر غر زدم. دلم میخواست تا صبح با پسرک توی خیابانها راه بروم اما به جاش رفتم خانهی خاله و فهمیدم احضاریه آمده و این نوعی خداحافظیِ مخفی است. یعنی همهمان میدانستیم خداحافظی است به جز ما/با بزرگ. باورمان نمیشد میلهها و دیوارها یک سال طول بکشد و دوام آورند. حالا میدانیم که باید هفت سال دیگر هم دوام آوریم. یادم هست که دوازدهم بهمن بود و توی خیابان ولیعصر رسیدم به دخترک و محکم مرا در آغوش کشید و گفتم که دایی را پس ندادهاند اما عمل مادربزرگ (پدری) خوب بوده. راستش این است که فکر میکردم بالعکس باشد؛ یعنی دایی را پس بدهند و عمل خوب نباشد.

پارسال شیرهی جان بهمن را کشیدیم. همهی روزها توی خیابان راه رفتیم. حالا از همان روزهای اول ترس آمدن دوازدهم، بیست و دوم، بیست و پنجم جانم را میخراشد. شانههام نحیف شده، قدمهام سست. پیر شدهام. 


Saturday, January 9, 2016

ما بی‌چراغ به راه افتادیم

از جلسه‌ی پیش تمرینات درس همکاری مانده بود. توی کتابشان جدولی کشیده و در ستون عمودی اسم اعضای خانواده را نوشته و در ردیف افقی کارهای خانه را. داشتم چگونگی خواندن جدول را توضیح مید‌ادم. جدولی فرضی پای تخته کشیدم و خیلی اتفاقی جلوی اسم پدر آشپزی کردن را علامت زدم. بعد صدای خنده‌شان بلند شد. گفتند که مرد آشپزی نمی‌کند. مدتی طولانی در مورد چرایی این فکر حرف زدیم. آشپزهای مرد زیادی می‌شناختند. در محل فعلی زندگی‌شان همیشه یکی از مردها آشپزی می‌کند اما معتقد بودند در یک خانه‌ی معمولی زن باید کارهای خانه را انجام دهد. گفتم: «حالا که زن‌ها کار می‌کنند چی؟ مثلا معلم‌هاشانسعی کردم توضیح بدهم که در این وضعیت برای اینکه زن دو شغل نداشته باشد باید تقسیم کاری در خانه صورت بگیرد که یک نفر خیلی خسته نشود و کارها درست‌تر پیش بروند. به ظاهر گوش می‌دادند اما معلوم بود که مخالفند. یکیشان گفت: «افغانستان مثل ایران نیست. مثلن اگر زنی شبیه شما بیاید بیرون خوب نیستبا دست به روسری‌ام اشاره کرد که منظورش را از «شبیه من بیرون آمدن» بفهمم. پرسیدم آیا همه با مدل پوشش من مشکل دارند؟ من و من کردند. ق. گفت: «راستش رو بگید دیگه، بعله. به نظر ما خوب نیست.» 
لحظه‌ی سختی بود. ازشان خواستم که توضیح بدهند چرا به نظرشان این کار اشتباه است. در مورد نبود امنیت در افغانستان، غیرت، ناموس و اسلامی بودن کشور حرف زدند. پرسیدم که امنیت را چه کسی به هم می‌زند؟ گفتند زن‌ها نمی‌توانند در افغانستان تا دیر وقت بیرون باشند چون مثلن نمی‌توانند با داعش مبارزه کنند. پرسیدم خودشان چی؟ می‌توانند؟ فقط الف. صادقانه اعتراف کرد که در برابر داعش نه از مرد و نه از زن کاری برنمی‌آید.
بحث را بردم به سمت «قوانین» که درس جدیدشان بود. از انقلاب ایران حرف زدم. از نظام شاهنشاهی و نظام جمهوری. از قوانینی که بعدها شکل گرفته‌اند و اینکه قبل‌تر هم در ایران و هم در افغانستان حجاب اجباری نبوده و مردم هم زندگی‌شان را می‌کردند. باور نمی‌کردند که الان هم در افغانستان حجاب اجبار نیست. بعد در مورد جنگ جهانی، چطور شکل گرفتن سازمان ملل و در نهایت پیمان نامه‌ی حقوق کودک صحبت کردم. گفتم که انسان‌هایی شبیه ما که جنگ را دوست نداشتند اما نمی‌توانستند با قدرت‌های بزرگ مبارزه کنند و جلوی جنگ را بگیرند فکر کردند که بچه‌ها باید از این ماجرا دور باشند. بچه‌های کلاس سوم اما جور دیگری فکر می‌کردند. می‌خواستند بجنگند. از ح. که شدیدا طرفدار جنگ بود پرسیدم: «پس چرا نماندی که بجنگی؟» گفت آنجا سلاح نبوده. ح. ریزاندامتر از آن است که بتواند تفنگ به دست بگیرد.
فوتبالیست کلاس دل خوشی از افغانستان ندارد. این را پیش‌تر هم متوجه شده بودم. گفت که افغانستان اینجور که اینها می‌گویند هم نیست. جنگ نیست. بیکاری ست که باعث مهاجرت می‌شود. گفت اگر ایران نباشد همه در افغانستان هم را می‌کشند چون از بیکاری مجبور خواهند شد از هم بدزدند و در نتیجه جنگ آغاز می‌شود. گفت: «اول خدا روزی‌رسان است و بعد ایرانر. ادامه داد: «هم ما برای ایران خوبیم و هم ایران برای ما. اگر افغان‌ها نبودند...» گفتم که من معلمشان هستم و اینها را می‌دانم. که من مامور پلیسی نیستم که در خیابان‌ها دستگیرشان می‌کنم و می‌فرستمشان آن سوی مرز. سعی کردم توضیح دهم که این بیکاری ثمره‌ی سال‌ها جنگ و تخریب است. که آنها نباید به فکر سلاح باشند. که سلاح ما سواد ماست. باید باسواد شوند که بتوانند دنیای بهتری بسازند. نمی‌دانم اما خودم چقدر به این حرف‌ها باور داشتم.