Tuesday, December 1, 2015

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود/ حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم*

لابه‌لای کتاب‌های مخزن چرخ می‌زنم و به کتاب‌هام فکر می‌کنم که دست اوستچرا زنگ نمی‌زنم که قرار بگذارم برای گرفتن کتاب‌هام و پس دادن کتاب‌هاش؟ چرا باور نمی‌کنیم که تمام شد؟ من البته مدت‌های مدیدی است باور کرده‌ام؛ از همان وقتی که زنگ می‌زد و اسمش نقش می‌بست روی گوشی و دلم نمی‌خواست بردارم و خودم هم باور نمی‌شد.
لعنت،مرگ دوستی خیلی سخت است.خاکسپاری هم نداردآدم نمی‌خواهد باورش کند حتا اگر یکدفعه‌ای نباشدیادم هست که ماه‌های خیلی قبل‌تری نشسته بودیم توی بوف زرتشت و من به نیم‌رخ او خیره شده بودم و به مرگ دوستی‌مان می‌اندیشیدم. دوستی‌مان جلوی چشمم از دست می‌رفت و دیگر تاب داروی جدید را نداشتدلش اتانازی میخواست اما در دیار ما اتانازی ممنوع بودانقدر کش دادیم تا از پا درآید.
حالا بعد از این همه ماه که گذشته من کتاب‌هام را میخواهم و او زنگ می‌زند ناگهانی و میگوید نیروهای توی خیابان‌ها را که دیده یادم کردهیادش بوده که حال‌بد می‌شدممن هنوز حالم بد می‌شود با دیدن نیروهای پلیس، تروماهام بهم حمله می‌کنند، توی خیابان عق می‌زنم و اشک‌هام سرازیر می‌شوداینها را البته نمی‌گویمدر عوض از کتاب‌ها حرف می‌زنم، نرم و آرام می‌گویم که یادش کرده‌ام چون کتاب‌هام را لازم دارمانگار که می‌خواهم لباس‌های مرده را پس بدهم به بازماندگان و حالا انقدر گذشته که حتا اشکی هم ندارم.

*تایتل از وحشی بافقی

Sunday, October 4, 2015

جایت در زندگی زخم است...

نشانده بودم پشت میز و شروع کرده بود که «تقصیر از من بود که زودتر انتظاراتم را نگفتم...» بعد موبایلش زنگ خورد و بعد تلفن دفتر و من نشسته بودم آنجا و با چهرهی سنگیِ معذبم به لاس زدنش با مردِ پشت خط گوش میدادم و حالت تهوع داشتم. نمیدانم لاس زدن واژهی درستی است یا نه، ولی آنجور که او با آن سن و چادر و انگشتی که حلقه ندارد با مردِ همکار در مورد اردوی جمکران حرف میزد و میخندید و ذوق میکرد لابد لاس زدن است در آن زمینه، برای ما لوس و تهوعآور. بعد نشست جلوی من و باز نشد شروع کند و خانومه که یواشکی خزیده بود توی دفتر یواشکی هم خزید توی صحبت و حرف را به دست گرفت و با کمی تعریف و هندوانه زیر بغل و «آخ که حتا دلم برای خندههاتان تنگ شده بود» امتیازاتش را گرفت و رفت و من عین ابلهها در سکوت خیره شده بودم به آن دهانی که حرف میزد و صداهای سرم سعی میکردند متقاعدم کنند که دهانم را بسته  نگه دارم و حرفی نزنم و بالا نیاورم روی میز. اصلا از چهارشنبه این حالت تهوع در موقعیتهای مزخرف رهام نمیکند. چهارشنبه بعد از دانشگاه نشسته بودم صندلی عقب تاکسی و مرد با آن قیافهی طلبهطورِ بلوز روی شلوارِ دمپایی به پایی که انگار پرویز پرستویی بود توی مارمولک، نشست کنارم و من غرق فکر یکهو چشمم افتاد سمت پایین و دیدم آلت مبارکش صاف و قدکشیده از شلوار آمده بیرون و بسیار نزدیک به من و جهیدم سمت خانوم سمت چپی و مرد خودش را جمع کرد و من لال شده بودم و هنوز هم فکر اینکه چقدر مریض و بیمار بود رعشه میاندازد به تنم و صندلی عقب تاکسی شده کابوسم. یعنی باورم نمیشد اینطور شود، که فردا صبحش باز بنشینم صندلی عقب و اتفاقی نیفتد اما پیاده شوم و همینطور عق بزنم کنار خیابان. یعنی باورم نمیشد هنوز انقدر حساس باشم ولی از همان چهارشنبه چیزی توی سرم فرو ریخته: امید به بشریت. نه که خیلی امیدوار بودم قبلتر اما درک این حد از بیماری خیلی سخت است برای من. حالا نشسته بودم همانجا و دهان زن باز و بسته میشد و من به همهی موقعیتهای مزخرف فکر میکرد و دو سه باری هم گفت «من به این خنگی فلان» لابد منتظر بود من نفی کنم. که بلد نبودم. ساکت ماندم و بر و بر نگاهش کردم. مامان بعدتر گفت رنگم پریده که به نظرم اغراق میکرد اما صدام از عصبانیت میلرزید و حالت تهوع رهام نمیکرد. پی.ام.اس بودم/هستم، در پی.ام.اسی ابدی دست و پا میزنم. توانم در این مواقع از همیشه کمتر است اما کمتحملی من ربطی به ناجوریِ آن فضا نداشت. چطور میشد به حرفهاش گوش بدهم وقتی مانیتوری بزرگ پشت سرش بود و تصویر راهروهای مدرسه و حیاط و ...  از زوایای مختلف روی مانیتور حرکت میکرد و من نمیتوانستم/نمیخواستم تصور کنم که 13 سالهام و، در جایی که خانهی دومام میخوانندش، هر لحظه و از هر طرف توسط چشمانی غایب دیده میشوم.

روز قبلترش داشتم داد سخن میدادم راجع به ماندن در این نکبتکده، که من آدم این خراب شدهام، زندگیِ خوشِ بیدغدغه نمیتوانم. امروز ولی دقیقا آن لحظهای که بعد از سخنرانی مدیر نشستم توی حیاط مدرسه و معاون سخنان 1984ایاش را ایراد میکرد برای بچهها، تمام شدم. یعنی یک لحظه بود که فکر کردم حتا بالا آوردن هم روحم را تطهیر نمیکند دیگر، باید چاقو را بر میداشتم از سر میز و فرو میکردم توی دلم که تمام شود. لبریز شدهام و خسته. از اول کار را دوست نداشتم اما فکر نمیکردم انقدر این فضا آزارم دهد. تاب اینکه همهی سازمانها و نهادها فاسدند و هیچجا نمیشود کار کرد را ندارم. یک روزی با ن. داشتیم از خانه کودک حرف میزدیم، یکهو گفت «انقدر میترسم یک روزی اینجا هم تقاش در بیاید» ترس مشترکمان است؛ از دست دادن آدمها/جاهای امن. سخت است که آدم 24 سالش باشد و مدام جاهای امنش را از دست بدهد. که با شوق شروع کند و بعد یک روزی ببیند دارد برای غریبهای توضیح میدهد که «آنجور که فکر میکردیم نبود. فلانی هم کارفرما بود تهش، منتها سنگ کارگر را هم به سینه میزد در ظاهر که وحشتناکتر بود».

کاش ازمان نخواسته بودی از شعلهی امید در دلهامان محافظت کنیم. کاش کار راحتتری میخواستی....

Monday, August 24, 2015

دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست


ایستادم توی مترو، قسمت زنانه، تکیه دادم به میلهای که جدایمان میکند از قسمت مختلط. آن سوی میله مردی روی ویلچر دونات میفروشد. من پیش از این هیچکس را با ویلچر ندیده بودم توی مترو. در واقع الان هم ندیده بودمش تا وقتی که پیرزن پسر مریضاحوالش را نشاند روی صندلی و پسر اشاره کرد به معدهاش و زن برای مخاطبان احتمالی توضیح داد که پسرش گرسنه است و بیرون جایی ندیده که کیک بخرد و دختری اشاره کرد که آن سوی دیوار شیشهای مرد دونات میفروشد و من ترسیدم که نکند دست کنم توی جیبهام و بربخورد به پیرزن. زن دندان نداشت، دقت کردهاید به مردم این شهر؟ دقت کردهاید که خارج از این دایرهی 300 نفرهای که «ما» هستیم چقدر آدمها دندان ندارند؟ برای من دندان نداشتن یعنی فقر اما فقر گدایی نیست و من نمیتوانستم تصمیم بگیرم که حالا باید هزار تومان را بدهم یا نه و معذب ایستاده بودم که دختر دیگری هزار تومان داد و سه تا دونات را دست به دست فرستادند سوی پسر و به کسی هم برنخورد انگار و من دیدم که مرد روی ویلچر بود و همان موقع پیرمردی هم آمد برای گدایی و پسر مریض احوال دستش را دراز کرد و باهاش دست داد و کسانی کمک کردند و من چرا نمیتوانم به گدا پول بدهم؟ 

زن دستفروشی مدام تکرار میکرد که لباسهاش را توی مغازهها 35 تومان میفروشند و او چون از تولیدی میآورد 15 تومان میدهد و راست هم میگفت، کدام مغازهای تی شرت و شلوار را با هم میدهد پانزده تومان؟ و پسربچهی 7-8 سالهی بامزهی عینکیای از بچهی دیگری کمی ریزنقشتر از خودش آدامس میخرید  و من از خانه کودک به شوق کوکو سبزیِ کارگاه دوست زده بودم بیرون اما حتا این خیال نتوانسته بود رهام کند از همهی آن بیچارگیای که احساس میکردم و حالا ایستاده بودم وسط کلکسیون بیچارگی و دستهام هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد و دنیا بزرگ و بزرگتر و سختتر و سیمانیتر. با خودم فکر میکردم اینجا قعر جهنم است لابد. چند روز قبلتر بود که توی بی.آر.تی بعد  از جلسهی روانفرسای دیگری با ن. از پریود حرف میزدیم و از غم عالم که خراب میشود سر آدم آن چند روز و گفتم که همیشه فکر میکنم آن موقعیت مزخرفِ هراسناکِ روزهای پی.ام.اس و پریود واقعیت است و روزهای دیگر حبابِ خوشی را میسازم برای دوام آوردن. خون بیپرده است اما، فاش میکند، غم را و درد را، نکبت را. با دست نشانت میدهد، زیر بدبختیها خط میکشد، هایلایت میکند، تکرار میکند. 

از ایستگاه میرداماد به بعد خلوتتر شده بود، پسرهای دستفروش سمتِ مختلط حباب میساختند و حبابها پرواز میکرد به این سوی دیوار و پسربچهی عینکی کنار دست من حبابها را میترکاند و من دلم میخواست هیچ حبابی نترکد. حباب خوب است. حباب خوب است و موقتی بودن و الکی بودن هیچ ایرادی ندارد گاهی..


Monday, July 6, 2015

ژرف/ چون چاهی عمیق/ در انتهای روزی رو به زوال*


چهارشنبه بود، چهارشنبه حالا فقط یک روز نیست. چهارشنبه یعنی روز ملاقات. یعنی مامان و دایی و خاله آن سربالایی را بروند بالا و بعد دیوار و بعد اسمهاشان را بنویسند و بعد انتظار که شمارهشان را صدا بزند و بعد اسمهاشان را صدا بزند که پلهها را بروند بالا و برسند به دیوار شیشهای و تلفن و حرف و دیدار. حالا آن چهارشنبه قرار بود ملاقات دیوار شیشهای نداشته باشد، قرار بود درها باز شوند و ویلچر بابابزرگ برود تو و پلهای نباشد و بتواند بعد از نزدیک پنج ماه پسرش را ببیند. بابابزرگ اساسا معتقد بود به دیدار، مثل ما نبود. آدمهای زندگیم که دانهدانه این مملکت را ترک میکردند من هم ترکشان میکردم انگار، دیدارشان را حداقل. نوشتههاشان میماند و عکسهاشان، نهایتا گاهی چت یا ایمیل، اسکایپ نکردم هیچوقت، مسخرهترین بود برام حس این ارتباط تصویری با سوی دیگری از دنیا که معنا نداشت دیگر. مثل تولدها که زنگ میزدند و خب هیچ حرفی نبود و این سوال احمقانه که «چه خبر؟» و جواب همیشگی که «هیچی». بابابزرگ اما زودتر از همهی ما ای.دی.اس.ال داشت، سال 88 ما همه دایل آپ بودیم هنوز . آن تابستان تخمی که همه چیز پیچیده بود به هم عصر روز قدس که روز آخر ثبتنام دانشگاه بود رفته بودم خانهی آنها که با زور و اشک و آه ثبتنام اینترنتی را انجام دهم و انقدر احمق و کوچک بودم که گمان میکردم راهم نمیدهند دانشگاه اگر اسکن فایلهام را نفرستاده باشم. خلاصه که بابابزرگ اسکایپ میکرد، اعتقاد داشت به دیدار. همه جا هم نوشتند بعدا که دایی آمده بوده پدر رنجور و مریضش را ببیند. راستش به من برخورد. بابابزرگ رنجور و ضعیف نبود تا آن چهارشنبه، هنوز سر کار میرفت هر روز با وجود لگنی که شکسته بود و پروتز و عصا. هنوز مقتدر بود برام.


صبح آن روز ولی، پیش از رهسپار شدن به سوی دیوار، رگهای مغزش تاب نیاورده بود و رها شده بود توی سر. انقدر هول بودند که نفهمیده بودند سکته. فکر کرده بودند استرس دارد، کُند شده، پیر شده، میترسد. چه میدانم. هر کس که بود میترسید از دیوار، از دیدن پسرش بعد پنج ماه در میان دیوارها. رفته بودند آنجا، خاله اشک ریخته بود. دویده بود پلهها را بالا و پایین، ناامید شده بودند، معجزه شده بود، زبان مرد چرخیده بود که اجازه دهد، راهشان داده بودند، یک ساعت، دیدار کرده بودند. بعد تازه وقتش بود بابابزرگ را ببینند. بفهمند که چیزی سر جایش نیست. که اورژانس بیاید شب. آ.سی.یوهای بیتخت، دلال تخت آی.سی.یو، بیمارستان دولتی/خصوصی و بستری. 

یک هفته بعد از سکته میروم خانهشان که مراقبت. خون در تنم جاریست و خودم نیازمند تیمار. اینجور وقتها رقیقالقلبتر از همیشهام. تمام روز بغض چسبیده بیخ گلوم. حالش بد نیست. اما ضعیف و رنجور شده. چند دقیقه طول میکشد که آن پنج قدم کذایی را با واکر طی کند؟ من ایستادهام آنجا، رد جریان خون را در تنم دنبال میکنم، مراقبم که نیفتد و میترسم خفه شوم از بغض. مامان بزرگ میرود کلاس قرآن. بابابزرگ سیگار میکشد یواشکی. خودم براش روشن میکنم. همدستی میکنم و میدوم توی آشپزخانه به بهانهی شستن ظرفها که اشکها را نبیند. زنگ میزند به آژانس محل، حرف زدنش سخت شده، میگوید: «من هفتهی پیش سکته کردم. این روزنامهها را براتان گذاشتم کنار. بیاید ببرید.» برام توضیح میدهد که روزنامههاش را میدهد به آنها که لازمشان میشود برای انداختن زیر ظرف غذا و اینها. من با بغض روزنامهها را میگذارم توی کیسه و کسی نمیآید ببردشان.


*تایتل از شعر «ایستگاه آخر، سرد چون صدای تو در آخرین تماس»، علیشاه مولوی


Tuesday, June 9, 2015

و هميشه به ياد داشته باش/ تا آخرين لقمه ى نان را بخورى/ خنده ى از ته دل هم فراموشت نشود*



اراکیها یک غذایی دارند به اسم شِفته، چیزی توی مایههای کوفتهی تبریزی، منتها کوچکتر و نرمتر و آبدارتر. شفته هیچوقت غذای محبوب ما نبود اما درست کردنش راه دست مامان بود. بابابزرگ که میآمد خانهمان همهاش شفته داشتیم، چون ترجیح غذای آبکی بود و مگر چند نوع غذای آبکی بلد بودیم؟ دایی هم خیلی شفته دوست داشت(دارد؟). آخرین خاطرهی من از شفته برمیگردد به چهارشنبهسوری 87. آن موقع هنوز کودتا نشده بود و دایی هنوز مهاجرت نکرده بود. چهارشنبه سوری بود و ما مهمانی دعوت نشده بودیم و غمگین و افسرده مانده بودیم خانه و نشسته بودیم سر میز بزرگ توی پذیرایی و شفته میخوردیم و دایی از فیلم سنتوری دفاع میکرد و من و خواهره خونمان به جوش آمده بود. همانجا شفته برای من تمام میشود. برای همهمان شاید. بعدتر بابابزرگ هم سکتهی مغزی کرد و دیگر زنگ خانه به صدا در نمیآمد که همینجور راه افتاده باشد و آمده باشد خانهمان. حالا نیازمند مراقبت بود، نیاز بود غذا را بگذاری دهانش. و چشمهاش خالی شده بود. یک فیلمی هم هست که برادرک گرفته از بابا که دارد به بابابزرگ غذا میدهد، هنوز خانهی سعادتآبادیم (اصلا همهی این خاطرات مال خانهی سعادت آباد است، اینجا که آمدیم پدربزرگ قطعهی 309 بهشت زهرا بود و دایی تورنتو)، نشستهاند دم شومینه و به گمانم بابا شفتهی له شده را توی دهان بابابزرگ میگذارد. صحنهای نیست که آدم ازش فیلم بگیرد. من اما بارها دیدهاماش و باهاش اشک ریختهام. حالم با فیلم جدایی نادر از سیمین هم همین است. میبینم و به یاد بابابزرگ اشک میریزم. خیلی بهتر از قطعهی 309 بهشت زهراست. آن سنگ قبر هیچ چیز از بابابزرگ من ندارد اما نگاه خالیِ بابای نادر من را از پا در میآورد.

 ما سالهاست که توی خانهمان شفته نمیخوریم. یا اگر هم خوردهایم خاطرهای ازش نداریم. مثل همهی قیمهها و کتلتها و مرغهای بیخاطره. چند روز قبل از ابلاغ حکم حرف شفته پیش آمد. خوب یادم هست که من داشتم یک چیزی را از توی مایکروویو در میآوردم که مامان گفت باید شفته درست کند یک وقتی. گفتم منتظر بمانیم که با دایی بخوریم. نمیدانستم که این انتظار باید هشت سال طول بکشد. هشت سال انتظار برای شفتهی دست جمعی.

*تايتل از شعر "چند توصيه براى آنهايى كه مى خواهند مدتى را در زندان سپرى كنند"- ناظم حكمت- مى ١٩٤٩

Friday, May 29, 2015

در زندان فكر كردن به گل سرخ و باغ خوب نيست/ به كوه و دريا انديشيدن اما خوب./ بخوان و بنويس بى وقفه*


از تمام این چهار ماه که نیستی، از آن روزی که رفتی برای پارهای توضیحات و ماندگار شدی و دلشورهای که به جان همهمان بود، از  تمام آن دویدنهای خاله و دایی و اشکهای مامان. از آن مریضی طولانی مامان که انگار درمان نداشت، از ترسی که افتاده بود به دلشان از واکنش مامان بزرگ و بابابزرگ به خبر، از چتهای با پ. که دور بود و ناآشنا با فضا، از قاضی و نامش، از مسئول امور زندانها و راهروهای بلند و نفرت که درونم میجوشید وقتی حرف میزد و لب میگزیدم و ... از تمام اینها یک خاطره هست که از همه پررنگتر در خاطرم نشسته و دلم میخواهد برایت بگویمش؛ عید بود، بیشتر اعضای خانواده خانهی ما بودند. قرار بود زنگ بزنی. نشسته بودیم روی مبلهای قرمز و منتظر زنگ تلفن بودیم و شمارهای که بعدها به نامت ذخیرهاش کردیم. انگار که دادگاه و زندان را باور کردیم. تلفن حدود همان ساعتی که گفته بودی زنگ خورد (آن سوی آبها اگر بودی یادت میرفت و بابابزرگ حرص میخورد که بیوفا شدهای. حالا حواست هست، حتا تولد من هم یادت بود، گیریم که 10 روز اشتباه کرده بودی اما همین که یادت بود عجیبترین بود. حساس شدهای، شاید هم ترسیدهای. میگفتند توی ملاقات بعدِ انفرادی مدام حال بابابزرگ را پرسیدهای، عذاب وجدان آمده بوده سراغت. تنهایی آدم را میبرد توی فکرهای عجیب و درهم، انفرادی که ترسناکتر هم هست.) بعد ما نشسته بودیم دور هم و یک لحظه از ذهنم گذشت که چقدر موقعیت غمانگیز است با اینکه همه میخندند. بعد فکر کردم این لحظه را باید جایی ثبت کنم؛ صداهای آدمها را ضبط کردم. کسی حواسش نبود. گاهی با خودم گوشش میدهم و یادم هست که آنجا که مامان بزرگ گفت: «شانس من همیشه این...» صدای زن داشت توی گوشی پخش میشد که: «مخاطب گرامی، این تماس توسط زندانی بازداشتگاه اوین میباشد.» و صدای مادر بزرگ پر از غصه شده بود و شانهاش را با غم انداخت بالا و نگرانیش سیزده به در شما بود. و شما قرار بود به حیاط بروید و مامان بزرگ هم گفت ما هم میرویم حیاط خانهمان. بعد من هم حرف زدم و بقیه هم، تک به تک. با  من از بقیهی زندانیها حرف میزنی (عطشم برای دانستن را میدانی) و از نوشتن. مسئول پیدا کردن کتابهایی که میخوانی منم، به جای تمام کتابهایت که این پنج سال میان کتابهای من بودهاند. 

آن روز بعد از آن تماس تلفنی، با الف. رفتیم موزهی زندان قصر. اینکه چرا پام را کرده بودم توی یک کفش که باید بروم زندان را ببینم برای خودم هم سوال است. پسرک قبل از رفتن به سالن ملاقات دستم را گرفت، گفت: «بیا با هم بریم.» فهمیده بود حالم بد خواهد شد. بعدش نشستیم روی نیمکتهای توی حیاط و من عر زدم، بلند بلند و هقهق توی بغلش گریستم. حیاط سیمانی بود با سایههای فلزی، آسمان آبیترین بود، با ابرهای نازکِ خیالانگیز اما محصور بود... آسمان نباید حصار داشته باشد... کاش حصار آسمان تو را بردارند... کاش حصارها را بشکنیم....

*تايتل از شعرِ "چند توصيه براى آنهايى كه مى خواهند مدتى را در زندان سپرى كنند"، ناظم حكمت

Sunday, April 5, 2015

"ارغوان بيرق گلگون بهار/ تو برافراشته باش"


بهارِ امسال «ارغوان»طور نبود، با عزای دلِ ما نیامده بود. زمین از خون پرستوها رنگین بود اما اشک نمیآورد به چشمها، بیشتر خشم میآورد به دل که خشم خوب است. رفیق مبارز حضور داشت/دارد و دنیا را رنگی کرده حضورش. انقدر که همهی غمها کنار رود، آفتابی شود هوا، از بهاران خبرم باشد... از اولین روز بهار گفته بود میخواهد ببردم جایی که فقط مال من و او باشد. دهم فروردین هوا بارانی است. اجرای بچهها توی باغ نگارستان شروع شده و باران مرا نگران میکند. گرچه بهترین هوای ممکن است این هوا. نزدیکهای ظهر از خانه میزنیم بیرون، کراکف پنیری میخوریم در اغذیهی بهار، در خیابان بهار. شورِ بهاری بودن را در آوردهایم.. بعد آفتاب میشود و ما پیاده و حرف و من ناآگاهم از مسیر و او هم بلد نیست و گم میشویم کمی و همینطور که ابرها جمع میشوند بالای سرمان به شرکت سیمان تهران نزدیک میشویم و تهران رشت میشود در آن لحظه و باران میزند و من میفهمم که کجا میرویم...

بعد آن حیاط نقلیِ تر و تمیز و زیباست و باران و درخت... ارغوان بزرگ و ستبر آنجا ایستاده جلوی ما.. دور از آقای سایه... و هواش آفتابی-بارانی است...

میشینیم لبهی پنجرههای قدی، آیپاد را در میاورم از کیف.. پسرک میداند که ارغوان از حدود دقیقهی شش بال در بال شروع میشود... بعد لطفی مینوازد، سایه نفس عمیقی میکشد و میخواند که
 «ارغوان شاخهی همخون جدا ماندهی من
 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
[...]
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست...» 

باران میبارد همینجور و آفتاب هم هست،

 «ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرهی باز سحر غلغله میا... میآغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر.
آه بشتاب که همپروازان
نگران غم همپروازند.»

باورم نمیشود که باز غلغله میآغازند را اشتباه میخواند... اشک میدود پشت چشمهام... زنی آن طرفتر، کنار ارغوان، اشک میریزد به گمانم... بعدتر میفهمیم یلداست.... حالِ پدر را میپرسیم ازش، معذرت میخواهیم که خلوتش را بهم زدهایم. میگه: «پیش ارغوان همه مون یکی هستیم»... و چه درست میگه.... 



Saturday, January 17, 2015

فبأي آلاء ربّكُما تُكذبان


امروز همسایهمان مُرد. من از "فوت کرد" بدم میآید، چون وقتی بابابزرگ مرد من فکر نمیکردم که "پدربزرگم فوت کرده" بابا بزرگ من مرده بود. مردن سهمناک است، بیرحم است، واقعی است. "فوت کردن" مثل زرورقی الکی قشنگ است دور چیزی زهرآلود. امروز آقای همسایه مرد. آقای همسایه دوست من بود. نه که دوست واقعی اما همیشه سلام و علیک میکرد با مهربانی و من هیچ نمیدانستم مریض شده حتا. آقای همسایه دختری هم سن و سال من دارد که جیغ میکشید امروز. اصلا ما از همان صدای جیغ فهمیدیم. که همه از خانههامان آمدیم بیرون و اول فکر کردیم حالش بد است و آمبولانس آمد و بعد جیغها زیادتر شد و این یعنی اعلام مرگ و من تنها بودم و فرو رفته بودم توی خودم و به صدای مرگ گوش میدادم.
ما شیون بلد نیستیم. مرگهامان در سکوت میگذرد و اشک. جیغ کشیدن سخت است برای من. بهتم میبرد توی همهی مجلسهایی که آدمها فریاد میکنند. بلد نیستم چطور باید واکنش نشان دهم.
امروز آقای همسایه مرد. چند ساعتی بعد از مرگش ماشین بهشت زهرا آمد. من از چشمی در رفتنش را دنبال کردم. بعد هم پشت پنجره ایستادم و بدرقهاش کردم. مامان رفت بیرون. من طاقت نداشتم. بعد ایستادم پشت پنجره و نگاه کردم به مردهای فامیلشان که شیون نمیکردند اما اشک میریختند. به رنج دیگران مى نگريستم اما خودم را هم دخیل میدیدم در این رنج. 
پسر جوانی که نمیدانم چه نسبتی داشت، تکیه داده بود به 206 پارک شده کنار خیابان، توی این سرما تیشرت پوشیده بود و شلوار ورزشی و پابرهنه بود. با جورابهای سفیدش تکیه داده بود به 206 پارک شده و اشک میریخت و سیگار میکشید. از همهی آن جیغها، از همهی آن گریهها و شیونها و هقهقهایی که شنیدم این صحنه از جلوی چشمم کنار نمیرود. پسر جوانی که تکیه داده به 206 طوسی با جورابهای سفید ورزشی و چشمهای قرمز اشک ریز و پاکت سیگاری در دست.
فکر میکنم تحمل درد، تحمل مرگ برای ما که شیون نمیکنیم، برای ما که سیگار نمیکشیم سختتر است.