از تمام این چهار ماه که نیستی، از آن روزی که رفتی برای پارهای توضیحات و ماندگار شدی و دلشورهای که به جان همهمان بود، از تمام آن دویدنهای خاله و دایی و اشکهای مامان. از آن مریضی طولانی مامان که انگار درمان نداشت، از ترسی که افتاده بود به دلشان از واکنش مامان بزرگ و بابابزرگ به خبر، از چتهای با پ. که دور بود و ناآشنا با فضا، از قاضی و نامش، از مسئول امور زندانها و راهروهای بلند و نفرت که درونم میجوشید وقتی حرف میزد و لب میگزیدم و ... از تمام اینها یک خاطره هست که از همه پررنگتر در خاطرم نشسته و دلم میخواهد برایت بگویمش؛ عید بود، بیشتر اعضای خانواده خانهی ما بودند. قرار بود زنگ بزنی. نشسته بودیم روی مبلهای قرمز و منتظر زنگ تلفن بودیم و شمارهای که بعدها به نامت ذخیرهاش کردیم. انگار که دادگاه و زندان را باور کردیم. تلفن حدود همان ساعتی که گفته بودی زنگ خورد (آن سوی آبها اگر بودی یادت میرفت و بابابزرگ حرص میخورد که بیوفا شدهای. حالا حواست هست، حتا تولد من هم یادت بود، گیریم که 10 روز اشتباه کرده بودی اما همین که یادت بود عجیبترین بود. حساس شدهای، شاید هم ترسیدهای. میگفتند توی ملاقات بعدِ انفرادی مدام حال بابابزرگ را پرسیدهای، عذاب وجدان آمده بوده سراغت. تنهایی آدم را میبرد توی فکرهای عجیب و درهم، انفرادی که ترسناکتر هم هست.) بعد ما نشسته بودیم دور هم و یک لحظه از ذهنم گذشت که چقدر موقعیت غمانگیز است با اینکه همه میخندند. بعد فکر کردم این لحظه را باید جایی ثبت کنم؛ صداهای آدمها را ضبط کردم. کسی حواسش نبود. گاهی با خودم گوشش میدهم و یادم هست که آنجا که مامان بزرگ گفت: «شانس من همیشه این...» صدای زن داشت توی گوشی پخش میشد که: «مخاطب گرامی، این تماس توسط زندانی بازداشتگاه اوین میباشد.» و صدای مادر بزرگ پر از غصه شده بود و شانهاش را با غم انداخت بالا و نگرانیش سیزده به در شما بود. و شما قرار بود به حیاط بروید و مامان بزرگ هم گفت ما هم میرویم حیاط خانهمان. بعد من هم حرف زدم و بقیه هم، تک به تک. با من از بقیهی زندانیها حرف میزنی (عطشم برای دانستن را میدانی) و از نوشتن. مسئول پیدا کردن کتابهایی که میخوانی منم، به جای تمام کتابهایت که این پنج سال میان کتابهای من بودهاند.
آن روز بعد از آن تماس تلفنی، با الف. رفتیم موزهی زندان قصر. اینکه چرا پام را کرده بودم توی یک کفش که باید بروم زندان را ببینم برای خودم هم سوال است. پسرک قبل از رفتن به سالن ملاقات دستم را گرفت، گفت: «بیا با هم بریم.» فهمیده بود حالم بد خواهد شد. بعدش نشستیم روی نیمکتهای توی حیاط و من عر زدم، بلند بلند و هقهق توی بغلش گریستم. حیاط سیمانی بود با سایههای فلزی، آسمان آبیترین بود، با ابرهای نازکِ خیالانگیز اما محصور بود... آسمان نباید حصار داشته باشد... کاش حصار آسمان تو را بردارند... کاش حصارها را بشکنیم....
*تايتل از شعرِ "چند توصيه براى آنهايى كه مى خواهند مدتى را در زندان سپرى كنند"، ناظم حكمت
No comments:
Post a Comment