حالا که دلمان خوش است
حالا که علی و کیانا شادند و پرهام و زینب
حالا که برای یک روز هم شده زیدآبادی بیرون است، نرگس بیرون است، محمودیان بیرون است
بیا کمی خیال ببافیم...
بیا در فکرمان برویم دم آن دیوار سنگی و چشم بدوزیم به آن در بزرگ...همهمان برویم...همهمان زیر پل باشیم و هی جمعیت بیاید و هی فشرده شویم به هم و هل داده شویم سمت در و پلهها و همینجور خیره بمانیم به در
بعد در باز شود
نسرین بیاید بیرون، مهسا بیاید، سعید بیاید، علیرضا رجایی، تاجزاده، کیوان صمیمی، دلیرثانی و بقیه...همینجور دسته جمعی بیایند بیرون..
یک عدهایمان هم رفته باشند دم رجایی شهر و زنگ بزنند و تعریف کنند که بهمن احمدی چهجور است حالش، مسعود گوشی را بگیرد و حرف بزند با مهسا...
کسی از توی جمعیت داد بزند که مجید دری و ضیا نبوی هم در راهند...همه از هر تبعیدگاهی...
بعد همینجور راه بیفتیم سمت کوی اختر، به رجایی شهریها هم بگوییم زودتر خودشان را برسانند تهران
اوین را برویم پایین
نه...برگردیم عقبتر...اول باید برویم دم زندان و یکی از آدم گندهها را پیدا کنیم و بپرسیم که جای شیخ کجاست؟
بعد برویم دنبال شیخ و با هم راه بیفتیم سمت کوی اختر و میر منتظرمان باشد دم در، بلندگوش هم دستش باشد، بخندد
دست زهرا خانوم چند شاخه گل رز باشد، همان روسری گلدارش را سر کرده باشد
دم گوش هم بخندیم و بگوییم: هنوز هم همین پودر را میزند به صورت!
بعد راه بیفتیم در شهر
بیصدا حتا
انقدر که صدای میر بدون بلندگو هم شنیده شود
هی لبخندهای گنده بزنیم به هم
وسط راه، از مغازهها روسری سبز بخرند، آنهایی که ندارند
ته دلمان هی کسی بگوید: دیدی روز خوب را که آمد؟ دیدی که خواب نیستی؟...
آن وسط هم، تو بیایی، دست مرا بگیری توی دستت، لبخند نشسته باشد به صورتت، بگویم: میبینی؟
و بدانم که هستی همیشه...
حالا که علی و کیانا شادند و پرهام و زینب
حالا که برای یک روز هم شده زیدآبادی بیرون است، نرگس بیرون است، محمودیان بیرون است
بیا کمی خیال ببافیم...
بیا در فکرمان برویم دم آن دیوار سنگی و چشم بدوزیم به آن در بزرگ...همهمان برویم...همهمان زیر پل باشیم و هی جمعیت بیاید و هی فشرده شویم به هم و هل داده شویم سمت در و پلهها و همینجور خیره بمانیم به در
بعد در باز شود
نسرین بیاید بیرون، مهسا بیاید، سعید بیاید، علیرضا رجایی، تاجزاده، کیوان صمیمی، دلیرثانی و بقیه...همینجور دسته جمعی بیایند بیرون..
یک عدهایمان هم رفته باشند دم رجایی شهر و زنگ بزنند و تعریف کنند که بهمن احمدی چهجور است حالش، مسعود گوشی را بگیرد و حرف بزند با مهسا...
کسی از توی جمعیت داد بزند که مجید دری و ضیا نبوی هم در راهند...همه از هر تبعیدگاهی...
بعد همینجور راه بیفتیم سمت کوی اختر، به رجایی شهریها هم بگوییم زودتر خودشان را برسانند تهران
اوین را برویم پایین
نه...برگردیم عقبتر...اول باید برویم دم زندان و یکی از آدم گندهها را پیدا کنیم و بپرسیم که جای شیخ کجاست؟
بعد برویم دنبال شیخ و با هم راه بیفتیم سمت کوی اختر و میر منتظرمان باشد دم در، بلندگوش هم دستش باشد، بخندد
دست زهرا خانوم چند شاخه گل رز باشد، همان روسری گلدارش را سر کرده باشد
دم گوش هم بخندیم و بگوییم: هنوز هم همین پودر را میزند به صورت!
بعد راه بیفتیم در شهر
بیصدا حتا
انقدر که صدای میر بدون بلندگو هم شنیده شود
هی لبخندهای گنده بزنیم به هم
وسط راه، از مغازهها روسری سبز بخرند، آنهایی که ندارند
ته دلمان هی کسی بگوید: دیدی روز خوب را که آمد؟ دیدی که خواب نیستی؟...
آن وسط هم، تو بیایی، دست مرا بگیری توی دستت، لبخند نشسته باشد به صورتت، بگویم: میبینی؟
و بدانم که هستی همیشه...