Saturday, December 17, 2011
و تلخای دوزخ در هر رگمان میگذرد
توی جلسهی نقد و بررسی عکسها آقاهه یهو شروع کرد با انزجار راجع به عکسهای من حرف زدن
بعد یکی از تو جمعیت هم گفت:عکسهای شعاریٍ تلخ...بعد صورتشون رو در هم کشیدن که: سطل خون!
من تنها بودم...هیچ آدمی اطرافم نبود که به نظر بیاد با اونها مخالفه..هیچ آدمی اطرافم نبود که آروم بهم بگه چرت میگن...شاید هم چرت نمیگفتن، ولی من احتیاج داشتم که باشه همچین کسی
بعد خواستم از خودم دفاع کنم، گفتم: کسی میگفت که تو رومانی وقتی چاشسکو، دیکتاتور رومانی، حکومت میکرد مردم لبخند زدن رو از یاد برده بودن
گفتم که من لبخند زدن رو از یاد بردم، اگر که عکسها تلخن واسه اینه که من تلخم این روزها، این روزهایی که بیست سالهام و غمگینم، گفتم که منم بیست سالگیم رو دوست ندارم، ولی اگر عکسها رو دوست ندارید به این معناست که نمیتونید با من هم معاشرت کنید
صدام میلرزید...فضا رو متشنج کردم...باز هم هیچکی نگفت بهم که: هی ناراحت نباش...حتا هیچکی یه جور نگاهم نکرد انگار که حق با منه، انگار که آدمهای دیگهای هم هستن که تلخن...که لبخند زدن رو از یاد بردن...
و همون جا بود که میخواستم بدوئم و برم، اصلا به درک که بعدش اختتامیه است، اصلا به درک که برنده خواهم شد
من فقط دلم میخواست برم از جایی که کسی دوستم نمیدارد...گرچه که سوری ازم تعریف کرد و این برای من مهم بود...ولی این حجم نفرت رو نمیفهمیدم...فرار نکردم...دوستهام اومدن و من با شور و هیجان تعریف کردم که چی شده ولی حالم خوب نشد...
جایزههه هم حالم رو بهتر نکرد...شبش هم کلی گریه کردم، بدون اینکه بدونم چمه...سمس هم زدم به او که: غمگینم و حداقل امشب نباید اینجور باشه اما بود...و من فقط بلدم به خودم سختگیری کنم که نباید! نباید!
.......
دستاش رو باز میکنه و میگه: انقدر دوست دارم
میگم: واقعا؟
میگه: شک داری؟
میگم: آره
چون روزهاست که نشونی ندیدم از این که دوستم داره با اینکه دوست صمیمی، با اینکه روزهای زیادی بوده که رفتم خونهشون گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم و اون دلداری داره
بعد هی لبهام رو فشار میدم به هم و چشمهام که خودم میدونم چه غمی داره و اونها میبینن اینو
بعد اون یکی یادش میافته که برام یه گوشواره خریده، این یه نشونه است که آدمها دوستم دارن هنوز، پس من چرا باورم نمیشه؟
پس من چرا میدونم که دوستی با آدمی تلخ مثل من چقدر سخته
.....
سر هیچ و پوچ دعوامون شد روزهای آخر تعطیلیها
سر اینکه من باورم نمیشه خانوادم نباشن و هیچ آدمی حاضر نباشه بیاد خونهمون حتا که با هم یه فیلم ببینیم
سر اینکه سمس جواب نمیده، من رو منتظر میذاره
و الان هم اگه بیاد اینجا حتما ناراحت میشه که ازش نوشتم
بعد زنگ میزنم، اصلا خودم هم نمیدونم داره چی میشه و دارم چه میکنم
گفت: تنهایی؟ گفتم: نه خواهره هم هست
گفتم: ولی تنهام...خیلی تنهام...بعد بغضم ترکید
کاش حداقل باهام دعوا میکرد، من فکر میکنم حتا انقدر هم ارزش ندارم...ارزش دعوا کردن رو هم
اومد...بغلم کرد...دلداریم داد...گفتم: تنهام...حتا سین که دوست صمیمی هم حاضر نشد ببینتم این چند روز
پرسیدم که چه مشکلی وجود داره که هیچ کس من رو دوست نداره؟
گفت: پس این بغل چیه؟
گفتم: حتما باید به مرز خودکشی برسم تا بیای؟ تا کسی باشه؟
(میدونم ناراحت میشی از نوشتهام...ببخشید ولی...نمیتونم ننویسم..)
.....
دارن از این بازیها میکنن که هر کی زودتر بخنده باخته
خودم رو قاطی نمیکنم، میدونم که برندهترین خواهم بود
بعد یهو پسر تصمیم میگیره که با منم بازی کنه
و من همینطور نگاه میکنم
میگه: نمیخوام، بازی با سپ انگار اینجوریه که هرکی زودتر گریه کنه
شونه بالا میندازم که یعنی: گفتم که بهتره بازی نکنی با من
اونها شادن
میخندن
من چمه؟خودم هم نمیدونم
اصلا نمیدونم
میفهمم که چقدر دارم فضا رو متشنج میکنم و چه همصحبت بدیام
شروع میکنم خدافظی کردن
هیچ کی نمیگه: نرو
هیچ کی نمیگه: بذار پنج دقیقه دیگه با هم بریم، در صورتی که میدونم اون میخواد یه کم دیگه بره از دانشگاه
و هیچ حسی بدتر از این نیست که پشتم رو میکنم و میرم و میدونم که با هم حرف خواهند زد راجبم
که به هم نگاه میکنن و میپرسن که: چش بود؟
.....
من تلخم
تنهام
هر چی فکر میکنم آخرین باری که سرخوش بودم کی بوده یادم نمیآد
همهی لباسهای رنگیم رو هم میپوشم اما خوشحالم نمیکنه
داد هم میکشم: هیهات منا الذله...اما اینم خوشحالم نمیکنه
دلم میخواد یه چیزایی رو تعریف کنم براش
بعد وقتی میبینمش میفهمم که چقدر متوهم بودم، که کو گوش شنوا؟که اصلا کسی هست که بخواد خاطراتت رو بشنوه؟
بعد لال میشم، فرو میرم تو صندلی
فرو میرم تو صندلی
فرو میرم...
فرو میرم
Thursday, November 10, 2011
آن روزها رفتند/آن روزهای برفی خاموش/کز پشت شیشه، در اتاق گرم/هر دم به بیرون، خیره میگشتم
یک وقتهایی هم هست که من خوش باشم
که مثلا سهشنبهروزی پر کار باشد و تمام روز برف و من خسته و خوابآلود
و رفته باشم کلاس موسیقی و بد زده باشم به شدت و شرمنده
و هی فکر کرده باشم: اصلا چرا اومدم؟
بعد سر کارگر رفته باشم یک امریکانوی مدیوم خریده باشم از لمیز
و کیک شکلاتی از سوپری و ایستاده باشم توی صف طویل تاکسی، ساکسیفون بر دوش و موزیک در گوش
و قهوهی داغ و دست راستم که گرمه اما دست چپ منجمد
و مخلوطی از برف و بارون بریزه رو سرم و همهی آدمها چتر و من نه
و برای خودم سعی کنم به رقصیدن که گرم بشم و آهنگهای خوشحال بشنوم
و لحظهای سرم رو بیارم بالا و حس کنم به همه چی انگار دارم از درون یک شیشه نگاه میکنم
شیشهای که من را جدا میکند از این مردم
حتا از این مخلوط برف و بارانی که میبارد بر سرم
انگار که نمیبارد بر سرم و تصویر است فقط
بعد بلند بگم: آخ! از درد شانهها که ساعتی است حمال ساکسیفوناند و دردناک
و سه مرد اطرافم برگردند با چشمهای گرد نگاهم کنند
!و من نگاه معصومانه و بعد بخندم...کمی بلند حتا..انقدر که فکر کنند: دیوانه است
.......
اصلا این چه شهری است که من آدمی خل و چل شبیه خودم را نمییابم توش؟
که بلند بلند آواز بخواند گاهی و راه برود در خیابان
شاید هم انقدر غرقم در خودم که نمیبینم دیگران را
.....
یک وقتهای زیادتری هم هست که من خوش نباشم
که صبح بیدار شوم و دلیلی نداشته باشم برای پایین آمدن از تخت
و غیبتهای دانشگاهم را نگه ندارم برای روزهای مبارزه
و همینطور بیخود نرم دانشگاه
و راه برم تو خونه و با خودم حرف بزنم
و غصه افتاده باشد در دلم...و برف هم حتا کاری نکند برایم
روز دلانگیزی که تو غم داشته باشی، دردناک است
گاهی تلاشی هم میکنم
فونبوکم را میگردم و فکر میکنم به آدمهایی که خوش بودم باهاشان این روزها
اس.ام.اس میزنم به دختر که: کار خوشحالکنندهای هست برامان در این شهر؟
جواب میدهد که: چه کاری مثلا؟ فکر میکند...
میخوابم...جوابی نمیآید....میخوابم...لابد که نیست کار خوشحالکنندهای
برف بازی مثلا
یا قهوه با برف
دستمون رو بکنیم تو برف...قرمز بشه...پاهامون یخ بزنه...همش فکر کنم که انگشتهای پام سیاه شده...بریم کنار آتیش، داغ بشیم و باز دلمون برف بخواد....بخندیم قاهقاه قاه
بیدار میشم...نسکافه و تست خامه شکلاتی و تلویزیون که هیچی نداره
غر میزنیم با دختر با هم اس.ام.اسی...همین
......
وقتهایی هم هست که بخندیم از ته دل
که با یک خبر کوچک چنان خوشحال بشم که نمیدونی
که سطح هوشیاری که از ده میشود یازده برای ما مثل این باشد که غمهامان تمام شده
(و فراموش کنیم برای لحظاتی که سهشنبه شد دو ماه!! دو ماه!! فکر کنیم که پیشرفت کرده، که روزها مهم نیست، ماهها مهم نیست...سخت هست ولی...)
وقتهایی هم هست که خوشحال شوم از دیدن یک فیلم
معاشرت با کسی
وقتهایی هم هست که امیدوار شوم، ۱۴ ساله شوم، برای خودم سناریو بسازم، باورم شود
همه چیز را نشانه ببینم در صورتی که نیست
با ۱۰ سانت فاصله از زمین راه برم از خوشحالی
و بعد
...لحظهای که میافتی
درد دارد
....
داشتیم غذای دانشگاه میخوردیم، سبزی پلو با تن ماهی
چهارشنبهای بود که گرم بود هوا هنوز
صبح با سحر خداحافظی کردیم که بره ترکیه پیش شوهر و پناهنده بشن
غم گولهاست در گلوم
از پناهندگی ترس دارم
از آدمهای مبارزی که دونه دونه دارن میرن
داریم از پی.ام.اس حرف میزنیم
از حال بدمان به طور کلی
همدانشگاهی که فکر میکنم یکی از شادترین بچههای دانشگاه از این میگه که گاهی راه میره تو خونه و گریه میکنه
متعجب میشم و میگم بهش...میگم خوشحالم که اینو گفتی...فکر میکردم فقط من اینجوریام
چیزی لنگ میزنه...ما افسردهایم....اما حداقل اکثرمون تو این افسردگی شریکیم و این برامون خوشحالکننده است: درد مشترک انگار...
....
وقتهایی هم هست که خوشیم
کم اما
کمتر
Tuesday, September 20, 2011
بخون برام لالایی....بخون برام لالایی
دوست دارم ساعتها دراز بکشم یه جایی، جای عجیب حتا، دم کمد لباسها مثلا روی لباسهای که تلنبار شدن اونجا و آویزون نشدن
بعد خیره بشم به سقف...تخیل کنم...غصهی زندگیم رو بخورم، اشکم بچکه پایین همینجور
بعد اصلا نگران نباشم که الان یکی میآد تو و میگه داری چه میکنی
بعد اصلا اشکهام رو پاک نکنم، انقدر که خشک شدنشون رو صورتم رو حس کنم
بعد از خودم حرص نخورم، خودم رو به خاطر حسهای تکراریم سرزنش نکنم
........
خیره میشم به این مانیتور، میخونم حرف آدمها رو به پریسا روی والاش
هی اشکهام میغلته پایین
دختر اون روز باهام چت کرد کلی، گفت که فکر میکنه پریسا احتیاج داشته به استراحت(من میدونم که احتیاج داشت، همهمون احتیاج داریم به استراحت طولانی)
گفت که برمیگرده...ولی الان یک هفته شده...یک هفتهی واقعی چقدر طول میکشه تو کما؟
یک هفته است تو کماست....
نمیذارن بلند «اگهها»ی تو ذهنمون رو بگیم بچهها، ولی من که بهشون فکر میکنم
یعنی اونایی که ایمان دارن این «اگهها» تو ذهنشون نیست؟
دختر گفت با پریسا حرف بزنم تو خیالم و براش دلیل بیارم که باید برگرده
و راستش من دلیلی ندارم...تبلیغ چی رو بکنم آخه براش؟
تنها دلیلی که میتونم بیارم خودمونیم، دوستاش، خانوادهاش...ماهایی که بهش احتیاج داریم که باشه تا با هم بتونیم این زندگی نکبت رو تحمل کنیم
........
دویست بار پشت هم کوچهی زدبازی رو گوش میدم
انقدر که باورم بشه همه چی خوبه و همه چی همونجوره که هست
از تابستون بدم میآد، همیشه تابستونای بدی داشتم
واسه همین هیچ احساسی ندارم نسبت به «تابستون کوتاهه»، اصلا به درک که کوتاه...بهتر
ولی این تابستون شاید بدترین تابستون این بیست سال بوده
بیست سال
بیست سال
من همش بیست سالمه
پس چرا انقدر احساس نابود و پیری دارم؟
زیادتر از سنم نیست تجربیاتم؟
بدیهای زندگیم؟
دردها؟
......
حرف تو حرف نمیره/دست تو دست دیگه
هرکی هرجا میره
آسمون نیست آلوده/سفید مثل فالوده
لابد اون بالاها یکی فکر ما بوده
فکر ما بوده؟
هست؟
خواهد بود؟
......
چقدر دلم میخواست که وقتی بیدار میشم و دلم میخواد یکی از پشت محکم بغلم کنه یکی بود که بهش فکر کنم
یعنی یکی بود جز اینی که در ذهن
که تاریخ مصرف این رابطه مدتهاست گذشته و من چرا ول نمیکنم پس؟
چون تنهایی سخته
چون خیلی همه چی تنهاییاش سخته
چون دلت میخواست یکی بود و بغلش میشد امنترین جای دنیا که بری قایم شی
و یادت بره ...اصلا یادت بره که دوستت تو کماست و تو کاری ازت برنمیآد
یادت بره که هیچ حال دانشگاه و مبارزه و گیر حجاب و داد و بیداد و بسیجیها و نگاهشون که داد میزنه: «متنفرم ازت» رو نداری
یادت بره که اون دزد بوده( الانم یادت رفته ولی از شروع دانشگاه میترسی، از اولین نفری که از م. بپرسه و تو مات بمونی، چی باید بگی؟)
یادت بره مریضی مرد رو و سبحانالله ها رو ( اون روز هی دستبند بافتم وسط درختهای سیب و با هر گره یه سبحانالله گفتم برای پریسا...به این ذکر ایمان اوردم انگار)
یادت بره بابابزرگ رو....اشکی که هی میگیردت وقتی میبینی چقدر خودش نیست و با بیرحمی دلت می خواست که تموم میشد...چون فکر نمیکنی که دلش بخواد این شکلی ادامه بده
که یادت بره...
یادت بره...
یادت بره...
هر کس باید بغل امن خودش رو داشته باشه
که آروم بره گوله بشه اونتو و اجازه داشته باشه گریه کنه و قوی بیاد بیرون
بعد هی بشنوه که اون نازش میکنه، میگه: جانم...عزیزم...
بعد هی بیشتر گریه کنه تا حس کنه انرژیش پر شده و میتونه ادامه بده
.........
شب آروم با خنده خوابیدن/ صبح آسون سر کار میرن
چقدر آرزوهام سطح پایینه
چقدر فقط آرزوم در حد همین بیت بالاست...
همین
بعد خیره بشم به سقف...تخیل کنم...غصهی زندگیم رو بخورم، اشکم بچکه پایین همینجور
بعد اصلا نگران نباشم که الان یکی میآد تو و میگه داری چه میکنی
بعد اصلا اشکهام رو پاک نکنم، انقدر که خشک شدنشون رو صورتم رو حس کنم
بعد از خودم حرص نخورم، خودم رو به خاطر حسهای تکراریم سرزنش نکنم
........
خیره میشم به این مانیتور، میخونم حرف آدمها رو به پریسا روی والاش
هی اشکهام میغلته پایین
دختر اون روز باهام چت کرد کلی، گفت که فکر میکنه پریسا احتیاج داشته به استراحت(من میدونم که احتیاج داشت، همهمون احتیاج داریم به استراحت طولانی)
گفت که برمیگرده...ولی الان یک هفته شده...یک هفتهی واقعی چقدر طول میکشه تو کما؟
یک هفته است تو کماست....
نمیذارن بلند «اگهها»ی تو ذهنمون رو بگیم بچهها، ولی من که بهشون فکر میکنم
یعنی اونایی که ایمان دارن این «اگهها» تو ذهنشون نیست؟
دختر گفت با پریسا حرف بزنم تو خیالم و براش دلیل بیارم که باید برگرده
و راستش من دلیلی ندارم...تبلیغ چی رو بکنم آخه براش؟
تنها دلیلی که میتونم بیارم خودمونیم، دوستاش، خانوادهاش...ماهایی که بهش احتیاج داریم که باشه تا با هم بتونیم این زندگی نکبت رو تحمل کنیم
........
دویست بار پشت هم کوچهی زدبازی رو گوش میدم
انقدر که باورم بشه همه چی خوبه و همه چی همونجوره که هست
از تابستون بدم میآد، همیشه تابستونای بدی داشتم
واسه همین هیچ احساسی ندارم نسبت به «تابستون کوتاهه»، اصلا به درک که کوتاه...بهتر
ولی این تابستون شاید بدترین تابستون این بیست سال بوده
بیست سال
بیست سال
من همش بیست سالمه
پس چرا انقدر احساس نابود و پیری دارم؟
زیادتر از سنم نیست تجربیاتم؟
بدیهای زندگیم؟
دردها؟
......
حرف تو حرف نمیره/دست تو دست دیگه
هرکی هرجا میره
آسمون نیست آلوده/سفید مثل فالوده
لابد اون بالاها یکی فکر ما بوده
فکر ما بوده؟
هست؟
خواهد بود؟
......
چقدر دلم میخواست که وقتی بیدار میشم و دلم میخواد یکی از پشت محکم بغلم کنه یکی بود که بهش فکر کنم
یعنی یکی بود جز اینی که در ذهن
که تاریخ مصرف این رابطه مدتهاست گذشته و من چرا ول نمیکنم پس؟
چون تنهایی سخته
چون خیلی همه چی تنهاییاش سخته
چون دلت میخواست یکی بود و بغلش میشد امنترین جای دنیا که بری قایم شی
و یادت بره ...اصلا یادت بره که دوستت تو کماست و تو کاری ازت برنمیآد
یادت بره که هیچ حال دانشگاه و مبارزه و گیر حجاب و داد و بیداد و بسیجیها و نگاهشون که داد میزنه: «متنفرم ازت» رو نداری
یادت بره که اون دزد بوده( الانم یادت رفته ولی از شروع دانشگاه میترسی، از اولین نفری که از م. بپرسه و تو مات بمونی، چی باید بگی؟)
یادت بره مریضی مرد رو و سبحانالله ها رو ( اون روز هی دستبند بافتم وسط درختهای سیب و با هر گره یه سبحانالله گفتم برای پریسا...به این ذکر ایمان اوردم انگار)
یادت بره بابابزرگ رو....اشکی که هی میگیردت وقتی میبینی چقدر خودش نیست و با بیرحمی دلت می خواست که تموم میشد...چون فکر نمیکنی که دلش بخواد این شکلی ادامه بده
که یادت بره...
یادت بره...
یادت بره...
هر کس باید بغل امن خودش رو داشته باشه
که آروم بره گوله بشه اونتو و اجازه داشته باشه گریه کنه و قوی بیاد بیرون
بعد هی بشنوه که اون نازش میکنه، میگه: جانم...عزیزم...
بعد هی بیشتر گریه کنه تا حس کنه انرژیش پر شده و میتونه ادامه بده
.........
شب آروم با خنده خوابیدن/ صبح آسون سر کار میرن
چقدر آرزوهام سطح پایینه
چقدر فقط آرزوم در حد همین بیت بالاست...
همین
Monday, July 11, 2011
به نام تو حتا/ شک کردهام/ به درختان/ و شاخههایشان که شاید ریشهها باشند
به دخترک میگم که میخوام باهاش حرف بزنم و شب میرم خونهشون
نگران میشه، اطمینان میدم که در مورد خودمون نیست
اما هیچ جور نمیتونم بگم چیز بد و وحشتناکی نیست
که هست...که هست...که هست
.....
از پنجشنبه شب کلمات ذهنم تقلیل مییابند به پنج کلمه: م.(اسم او)، دروغ، دزدی، کلاهبرداری، درد
و درد
و درد
و درد
.....
از تکرار این داستان خستهام
از بس که این چند روز ثانیهای بدون این داستان زندگی نکردم
از بس که برای خودم تعریف کردهام، موشکافی کردهام و بارها و بارها از خودم پرسیدم: یعنی اینم دروغ بوده؟؟
برای دختر از اول اول تعریف کردم
از لحظهای که پسر همدانشگاهی آمد در خانه و گفت که به م. بهتان دزدی زدهاند و در بازداشتگاه
سند اگر داشتم همان لحظه راهی کلانتری بودم که در بیاید
گفتم که شرافتم را میدهم برای این آدم، مطمئن است...بهتان است
داستان قشنگی بود
م. با شهرداری کار میکرد
و اهالی شهرداری که خواستند اختلاس کنند و پسر فهمیده و حالا دورش کردهاند از ماجرا
به اتهام دزدی ۸۰۰ هزار تومن پول
مبهوتم از این خبر، میگم آخه م. پولداره، چه دلیلی داره که انقدر بدزده؟؟ میگم که معتقد هم هست، اخلاقی هم هست، حتا برای شوخی و خنده این کار را نخواهد کرد
تنها چیزی که به نظرم ممکنه وجود داشته باشه اینه که مریضی دزدی کردن داشته باشه
که اونم غیر منطقیه
....
از فرداش شروع میشود
روز اول کلانتری و فردایش دادسرا و مادر بیچاره را که ساعتها اسیر خود میکنم که کفیل او شود و بعد میفهمیم اصلا قراری صادر نشده
دادسرایی که پر است از آدمهای جنایتکار واقعی و پابند و دستهای درهم بند شده و لباسهای آگاهی فاتب
و تی-شرت قرمز او و دو متر قد و چشمهای بیگناهش
و غریبگی دستبند با او
و غریبگی ما با همهی آدمها در دادسرا
و داستان او که چه حقیقی مینماید
و شاکیهایی که هیچ برخوردی نداریم باهاشان من و مادره
چرا شک نمیکنم؟ چرا شک نمیکنم؟
تا دم آخر
که نشسته آنجا و با دستبند بسته شده به میلهای
و من که نگرانم و دلداریاش میدهم
و با چشمهای گندهام خیره میشوم به او
از فیلمی که میگن ازش وجود داره هنگام دزدی میپرسم و اون که میگه نشسته روی صندلی و کت یارو افتاده و این بلندش کرده و حالا میگن از تو جیبش کیفش رو زده
میگم که دیدم کیف پول یارو را
میگه :میگن از توش ۱۲۰ هزار تومن برداشتم!! چطور میتونم اینقدر سریع باشم؟
در اون لحظه این خندهدارترین حرفیه که به عمرم شنیدم
چطور میتونه انقدر سریع باشه واقعا؟
چطور میتونست انقدر حرفهای باشه و ما نفهمیده باشیم؟
چقدر باهوش بود؟
یکی از شاکیها جامعهشناسه، قراره استادمون باشه از این ترم
میگه پیش بازپرس گفته که میدونه ۱۲۰ تومن پولی نیست اما این آدم برای جامعه خطرناکه
و من نگاهم گره خورد در نگاهش و با خنده گفتم: جامعهای که آدم خطرناکهاش تویی چه خوب جامعهایه
و حالا هی فکر میکنم توی اون لحظه، با دیدن چشمهای من و سادگی بیش از حدم و اعتمادم
چی فکر میکرد با خودش؟ یعنی یک لحظه عذاب وجدان نگرفت؟
.....
م. برای ما نمونهی یک پسر خوب بود
مبارز بود، در همهی راهپیماییها شرکت کرده و خاطرهها داشت
اولین خاطرهی من از او روبان سبزی است که تا ۲۳ خرداد ۸۹ همیشه دیده بودم بر دستش
تا روزی که اومد و گفت که خواهر متولد ۷۰ اش رو دیشب اومدن از خونه بردن
گفت که باباش نمیدونم چیچیه ستاد بوده
اون روز، روز اول معاشرت ما بود
پسری که اشک توی چشمهاش حلقه میزد هی و نگران خواهرش
فرداش گفت که ولش کردن، فقط برای ترسوندن اینها بوده
(امروز با خودم فکر میکنم که آن روز چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی کلا هیچ؟ همه چیز ساختگیه ساختگی؟)
.....
م. مذهبی بود، خود انتخاب کرده، گرچه که نام مذهبیای داشت ولی مگر همین خواهره نیست؟
اعتقاد داشتن به هر چیز برای من مقدس میشود
کسی که معتقد است به چیزی و پابرجاست بر آن، گویا خیلی قابل اعتماد است در قاموس من
خیر(به فتح خ و تشدید ی) بود، هر از گاهی پول جمع میکرد برای خانوادهای که پدرشون بیمار بود
دو سه باری کمک کرده بودیم...نخواسته بودم دقیقتر بدونم یارو کیه، فکر میکردیم به آبروی طرف
.....
م. بچه پولدار بود
ساکن قیطریه، پدری که نمیدونستیم چه کاره است و مادری که مدیر یکی از مهمترین مدرسههای دولتی دخترانهی این شهر
اختلاف سنی م. با مادر و پدرش کم بود، خواهر و برادری کوچکتر داشت
از خانوادهی هیچ کس دیگری انقدر خاطره نشنیدهام، با جزئیات
چهرهاش معصومیت خندهداری دارد، شبیه وودی قصهی اسباب بازی است
تقریبا همیشه خوش پوش و دست به جیب....لپتاپ خوب و آی پاد ۴ و هارد و همه چی
........
به مامان و باباش اطلاع نداده که بازداشته، گفته که ماموریت کاری
من نمیفهمم که چطور باورش کردهاند که سه روز موبایل و ارتباط قطع
شک زیادی نمیبرم
میگه که اگه جرم سیاسی بود سرش رو با افتخار میگرفت بالا و میگفت به خانوادهاش
میگه اگه مامانش بفهمه سرقته سکته میکنه
ادعاش اینه که گول خورده و فکر کرده اگه اعتراف کنه رضایت میدن، اعتراف کرده!!ء
قضیه داره بیخ پیدا میکنه و من هی اصرار میکنم که به پدرش بگه
سرباز بیچاره یک ساعت میره مخ شاکی رو بزنه که رضایت بده
میگه باید مادر و پدرش بیان، میگه که تو کیفش مهر آموزش دانشگاه بوده و این یه علامت سوال بزرگ برای من و سربازه
م. ادعا میکنه که دروغه همه چی
میره که به پدرش زنگ بزنه و به من میگه که این پسرعموی باباشه اما فامیلیش یکیه با اون و دردسر نمیشه
نمیتونم متقاعدش کنم که به پدرش زنگ بزنه
بهم میگه که ۳-۴ میلیون براش جور کنم تا دو سه روز دیگه
من ندارم، اما با حماقت بهش فکر میکنم، سعیام اینه که با پدرش تماس بگیرم و اطلاع بدم که اگر مشکل مالیای هست اون حل کنه
این آخرین تصویریه که از م. دارم
.....
فیلمنامهی زندگیم رو دادن اصغر فرهادی بنویسه
هی با چالشهای جدیدی روبرو میشم
هی بیشتر گره میخوره
دادسرا هم داره و رضایت شاکی
به یاد جدایی ام...به یاد شهر زیبا ام
.....
فردا شبش باز پسر میآد دم خونه
و واقعیت رو فاش میکنه، چیزایی رو که امروز بعد ساعتها جستجو فهمیده
که خونهی قیطریه وجود نداره، بابای سیاسی وجود نداره، مامان مدیر وجود نداره
خونه ته شهره گویا و پدر کارگر، کسی نمیدونه
بچههای دانشکده که همکارش بودن تو این پروژه فیلم رو دیدن
م. یک جیببره حرفهایه، خیلی خیلی حرفهای
جاعل هم هست، چهار تا مهر تو کیفش پیدا شده
و گویا دو سه تا کیف پول
پولهایی که برای خیریه ازمون گرفته خرج لپتاپ و آیپاد و رستورانهای خوب شده گویا
خرج کرایه تاکسیهایی که وقتی قیطریه پیاده میشد از ماشین بچهها باید سوار میشده تا برگرده پایین خونهشون
م. یه دروغ بزرگه
و ما ساده لوحانی که در دامش بودیم
حرفای پسر رو باور نمیکنم گرچه همش منطقیه
قلبم به شدت میکوبه، دلم میخواد بخنده و بگه که همه چی شوخیه
یا حداقل بپرم از این کابوس
نمیتونم کلمهی کلاهبردار رو استفاده کنم در مورد این آدم، نمیتونم بگم بهش دزد
تا نمیآم بالا و برای خانواده تعریف نمیکنم باورم نمیشه
بعد همین جور گریه میکنم، گریه میکنم، گریه میکنم
همهی چتهام رو باهاش میخونم
به همهی خاطراتی که ازش دارم/ ازش شنیدم فکر میکنم
سعی میکنم فیلتر کنم دروغ رو از راست
اما همه چی میافته تو قسمت دروغ
....
امروز میفهمم نویسندهی زندگی واقعا اصغر فرهادیه
میفهمم که باران دایره زنگی چقدر در زندگی واقعی غیر قابل تحمله
آدمی که حتا کاملا هیجانزده میشی از کارهاش
چقدر وقتی تو قربانیاش باشی نفرت انگیزه
.....
از پنجشنبه شب زندگی به طور کامل تعطیل شده
همهی خاطرهها رو مرور کردم، همهی حرفها رو و یک لحظه تصویرش از جلو چشمم نمیره بیرون
میرم سر کار که کمتر فکر کنم، حل نمیشه مشکلم
اوایل اشک میریزم همینجور
بعدتر میشه ضجه
حالا فقط درد داره
درد و ناباوری
به راحتی ته اسمش میگم دزد
میخوام به خواهره بگم که به عمو گفتم زندگیمون داغونه، فهمیدیم دوست من که یه سال بوده باهاش دوست بودم دزد و کلاهبرداره
اشتباهی میگم: به عمو گفتم دزدمون باهام دوست بوده
میفهمم که معناش فرقی هم نمیکنه
از دم اوین رد میشیم و فکر میکنم الان اینجاست؟ و دلم نمیسوزه راستش
دلم میخواست مرده بود ولی، یعنی میمرد قبل اینکه بفهمیم چه آدمی بوده
که میرفتیم مجلس ختم، که عزادار بودیم، که گریه میکردیم، که حتا شاید تا ماهها زخم رفتنش درد میکرد
دلم میخواست جور دیگهای محو میشد از زندگیام، جور بهتری
......
واکنش دختر وقتی براش تعریف کردم مثل من بود، باور نکرد، فکر کرد اشتباه میکنم حتما
این دومین شب مزخرفی بود که در طول دوستیمون با هم میگذروندیم
سه ساعت خوابیدیم و صبح من رفتم سر کار
و اولین چیزی که دیدم تو اتاقش شعر گروس بود که روی در کمدش نوشته:
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را میکشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
....
نگران میشه، اطمینان میدم که در مورد خودمون نیست
اما هیچ جور نمیتونم بگم چیز بد و وحشتناکی نیست
که هست...که هست...که هست
.....
از پنجشنبه شب کلمات ذهنم تقلیل مییابند به پنج کلمه: م.(اسم او)، دروغ، دزدی، کلاهبرداری، درد
و درد
و درد
و درد
.....
از تکرار این داستان خستهام
از بس که این چند روز ثانیهای بدون این داستان زندگی نکردم
از بس که برای خودم تعریف کردهام، موشکافی کردهام و بارها و بارها از خودم پرسیدم: یعنی اینم دروغ بوده؟؟
برای دختر از اول اول تعریف کردم
از لحظهای که پسر همدانشگاهی آمد در خانه و گفت که به م. بهتان دزدی زدهاند و در بازداشتگاه
سند اگر داشتم همان لحظه راهی کلانتری بودم که در بیاید
گفتم که شرافتم را میدهم برای این آدم، مطمئن است...بهتان است
داستان قشنگی بود
م. با شهرداری کار میکرد
و اهالی شهرداری که خواستند اختلاس کنند و پسر فهمیده و حالا دورش کردهاند از ماجرا
به اتهام دزدی ۸۰۰ هزار تومن پول
مبهوتم از این خبر، میگم آخه م. پولداره، چه دلیلی داره که انقدر بدزده؟؟ میگم که معتقد هم هست، اخلاقی هم هست، حتا برای شوخی و خنده این کار را نخواهد کرد
تنها چیزی که به نظرم ممکنه وجود داشته باشه اینه که مریضی دزدی کردن داشته باشه
که اونم غیر منطقیه
....
از فرداش شروع میشود
روز اول کلانتری و فردایش دادسرا و مادر بیچاره را که ساعتها اسیر خود میکنم که کفیل او شود و بعد میفهمیم اصلا قراری صادر نشده
دادسرایی که پر است از آدمهای جنایتکار واقعی و پابند و دستهای درهم بند شده و لباسهای آگاهی فاتب
و تی-شرت قرمز او و دو متر قد و چشمهای بیگناهش
و غریبگی دستبند با او
و غریبگی ما با همهی آدمها در دادسرا
و داستان او که چه حقیقی مینماید
و شاکیهایی که هیچ برخوردی نداریم باهاشان من و مادره
چرا شک نمیکنم؟ چرا شک نمیکنم؟
تا دم آخر
که نشسته آنجا و با دستبند بسته شده به میلهای
و من که نگرانم و دلداریاش میدهم
و با چشمهای گندهام خیره میشوم به او
از فیلمی که میگن ازش وجود داره هنگام دزدی میپرسم و اون که میگه نشسته روی صندلی و کت یارو افتاده و این بلندش کرده و حالا میگن از تو جیبش کیفش رو زده
میگم که دیدم کیف پول یارو را
میگه :میگن از توش ۱۲۰ هزار تومن برداشتم!! چطور میتونم اینقدر سریع باشم؟
در اون لحظه این خندهدارترین حرفیه که به عمرم شنیدم
چطور میتونه انقدر سریع باشه واقعا؟
چطور میتونست انقدر حرفهای باشه و ما نفهمیده باشیم؟
چقدر باهوش بود؟
یکی از شاکیها جامعهشناسه، قراره استادمون باشه از این ترم
میگه پیش بازپرس گفته که میدونه ۱۲۰ تومن پولی نیست اما این آدم برای جامعه خطرناکه
و من نگاهم گره خورد در نگاهش و با خنده گفتم: جامعهای که آدم خطرناکهاش تویی چه خوب جامعهایه
و حالا هی فکر میکنم توی اون لحظه، با دیدن چشمهای من و سادگی بیش از حدم و اعتمادم
چی فکر میکرد با خودش؟ یعنی یک لحظه عذاب وجدان نگرفت؟
.....
م. برای ما نمونهی یک پسر خوب بود
مبارز بود، در همهی راهپیماییها شرکت کرده و خاطرهها داشت
اولین خاطرهی من از او روبان سبزی است که تا ۲۳ خرداد ۸۹ همیشه دیده بودم بر دستش
تا روزی که اومد و گفت که خواهر متولد ۷۰ اش رو دیشب اومدن از خونه بردن
گفت که باباش نمیدونم چیچیه ستاد بوده
اون روز، روز اول معاشرت ما بود
پسری که اشک توی چشمهاش حلقه میزد هی و نگران خواهرش
فرداش گفت که ولش کردن، فقط برای ترسوندن اینها بوده
(امروز با خودم فکر میکنم که آن روز چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی کلا هیچ؟ همه چیز ساختگیه ساختگی؟)
.....
م. مذهبی بود، خود انتخاب کرده، گرچه که نام مذهبیای داشت ولی مگر همین خواهره نیست؟
اعتقاد داشتن به هر چیز برای من مقدس میشود
کسی که معتقد است به چیزی و پابرجاست بر آن، گویا خیلی قابل اعتماد است در قاموس من
خیر(به فتح خ و تشدید ی) بود، هر از گاهی پول جمع میکرد برای خانوادهای که پدرشون بیمار بود
دو سه باری کمک کرده بودیم...نخواسته بودم دقیقتر بدونم یارو کیه، فکر میکردیم به آبروی طرف
.....
م. بچه پولدار بود
ساکن قیطریه، پدری که نمیدونستیم چه کاره است و مادری که مدیر یکی از مهمترین مدرسههای دولتی دخترانهی این شهر
اختلاف سنی م. با مادر و پدرش کم بود، خواهر و برادری کوچکتر داشت
از خانوادهی هیچ کس دیگری انقدر خاطره نشنیدهام، با جزئیات
چهرهاش معصومیت خندهداری دارد، شبیه وودی قصهی اسباب بازی است
تقریبا همیشه خوش پوش و دست به جیب....لپتاپ خوب و آی پاد ۴ و هارد و همه چی
........
به مامان و باباش اطلاع نداده که بازداشته، گفته که ماموریت کاری
من نمیفهمم که چطور باورش کردهاند که سه روز موبایل و ارتباط قطع
شک زیادی نمیبرم
میگه که اگه جرم سیاسی بود سرش رو با افتخار میگرفت بالا و میگفت به خانوادهاش
میگه اگه مامانش بفهمه سرقته سکته میکنه
ادعاش اینه که گول خورده و فکر کرده اگه اعتراف کنه رضایت میدن، اعتراف کرده!!ء
قضیه داره بیخ پیدا میکنه و من هی اصرار میکنم که به پدرش بگه
سرباز بیچاره یک ساعت میره مخ شاکی رو بزنه که رضایت بده
میگه باید مادر و پدرش بیان، میگه که تو کیفش مهر آموزش دانشگاه بوده و این یه علامت سوال بزرگ برای من و سربازه
م. ادعا میکنه که دروغه همه چی
میره که به پدرش زنگ بزنه و به من میگه که این پسرعموی باباشه اما فامیلیش یکیه با اون و دردسر نمیشه
نمیتونم متقاعدش کنم که به پدرش زنگ بزنه
بهم میگه که ۳-۴ میلیون براش جور کنم تا دو سه روز دیگه
من ندارم، اما با حماقت بهش فکر میکنم، سعیام اینه که با پدرش تماس بگیرم و اطلاع بدم که اگر مشکل مالیای هست اون حل کنه
این آخرین تصویریه که از م. دارم
.....
فیلمنامهی زندگیم رو دادن اصغر فرهادی بنویسه
هی با چالشهای جدیدی روبرو میشم
هی بیشتر گره میخوره
دادسرا هم داره و رضایت شاکی
به یاد جدایی ام...به یاد شهر زیبا ام
.....
فردا شبش باز پسر میآد دم خونه
و واقعیت رو فاش میکنه، چیزایی رو که امروز بعد ساعتها جستجو فهمیده
که خونهی قیطریه وجود نداره، بابای سیاسی وجود نداره، مامان مدیر وجود نداره
خونه ته شهره گویا و پدر کارگر، کسی نمیدونه
بچههای دانشکده که همکارش بودن تو این پروژه فیلم رو دیدن
م. یک جیببره حرفهایه، خیلی خیلی حرفهای
جاعل هم هست، چهار تا مهر تو کیفش پیدا شده
و گویا دو سه تا کیف پول
پولهایی که برای خیریه ازمون گرفته خرج لپتاپ و آیپاد و رستورانهای خوب شده گویا
خرج کرایه تاکسیهایی که وقتی قیطریه پیاده میشد از ماشین بچهها باید سوار میشده تا برگرده پایین خونهشون
م. یه دروغ بزرگه
و ما ساده لوحانی که در دامش بودیم
حرفای پسر رو باور نمیکنم گرچه همش منطقیه
قلبم به شدت میکوبه، دلم میخواد بخنده و بگه که همه چی شوخیه
یا حداقل بپرم از این کابوس
نمیتونم کلمهی کلاهبردار رو استفاده کنم در مورد این آدم، نمیتونم بگم بهش دزد
تا نمیآم بالا و برای خانواده تعریف نمیکنم باورم نمیشه
بعد همین جور گریه میکنم، گریه میکنم، گریه میکنم
همهی چتهام رو باهاش میخونم
به همهی خاطراتی که ازش دارم/ ازش شنیدم فکر میکنم
سعی میکنم فیلتر کنم دروغ رو از راست
اما همه چی میافته تو قسمت دروغ
....
امروز میفهمم نویسندهی زندگی واقعا اصغر فرهادیه
میفهمم که باران دایره زنگی چقدر در زندگی واقعی غیر قابل تحمله
آدمی که حتا کاملا هیجانزده میشی از کارهاش
چقدر وقتی تو قربانیاش باشی نفرت انگیزه
.....
از پنجشنبه شب زندگی به طور کامل تعطیل شده
همهی خاطرهها رو مرور کردم، همهی حرفها رو و یک لحظه تصویرش از جلو چشمم نمیره بیرون
میرم سر کار که کمتر فکر کنم، حل نمیشه مشکلم
اوایل اشک میریزم همینجور
بعدتر میشه ضجه
حالا فقط درد داره
درد و ناباوری
به راحتی ته اسمش میگم دزد
میخوام به خواهره بگم که به عمو گفتم زندگیمون داغونه، فهمیدیم دوست من که یه سال بوده باهاش دوست بودم دزد و کلاهبرداره
اشتباهی میگم: به عمو گفتم دزدمون باهام دوست بوده
میفهمم که معناش فرقی هم نمیکنه
از دم اوین رد میشیم و فکر میکنم الان اینجاست؟ و دلم نمیسوزه راستش
دلم میخواست مرده بود ولی، یعنی میمرد قبل اینکه بفهمیم چه آدمی بوده
که میرفتیم مجلس ختم، که عزادار بودیم، که گریه میکردیم، که حتا شاید تا ماهها زخم رفتنش درد میکرد
دلم میخواست جور دیگهای محو میشد از زندگیام، جور بهتری
......
واکنش دختر وقتی براش تعریف کردم مثل من بود، باور نکرد، فکر کرد اشتباه میکنم حتما
این دومین شب مزخرفی بود که در طول دوستیمون با هم میگذروندیم
سه ساعت خوابیدیم و صبح من رفتم سر کار
و اولین چیزی که دیدم تو اتاقش شعر گروس بود که روی در کمدش نوشته:
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را میکشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
....
Thursday, June 9, 2011
ما را ازین خونآشامان تپانچه و شلاق و باتون به دست که خواب و بیدارمان را اشغال کردهاند نجات بده!ء
دو شب پیش خواب میبینم که لواسانیم، همون خیابونیه که مزار سحابیها توشه
مثه روز اول بود، پر پلیس بود اطرافمون
اما مردم داشتن عزادار حرکت میکردن تو خیابون، به سمت مزار هم میرفتن
بعد وسط مردم گله گله پلیس بود با جلیقه ضد گلوله
نه اینکه پیوسته باشن به ما نه،گروه گروه افتاده بودن بین مردم که مراقب باشن
هوا تاریک بود
.....
۱۱ خرداد ۹۰
سیاهترین روز
وقتی که رسیدیم دم خونه و یه ربع به هشت بود فکر کنم و ماشینها داشتن دور میزدن که: بردنش قبرستون
از توی تاکسی میپریم تو ماشین یه خانومی با یه آقای خیلی پیر
گویا که ملی-مذهبی مهمی(بعدا فهمیدیم)
شیوهی من اصولا در مبارزه آویزون دیگران شدنه
اما تا به حال نپریده بودم تو یه ماشین غریبه که: ما هم با شما بیایم لطفا
وقتی نشستیم پشت ماشین آروم به خواهره گفتم:در جواب افشین که ۷تیر ۸۸ برام ای-میل زد و عکس تو تظاهرات رو فرستاد، گفتم که این اولین بارم بوده که رفتم مبارزه کلا، آخه ۶ تیر کنکور داده بودم من
و جواب داد که: ایتس فرست تایم فور اوریتینگ
خاطرههه رو تعریف کرده بودم که کارمون رو توجیه کرده باشم
نمیدونستم که جدی جدی فرست تایم فور اوریتینگه
نمیدونستم که دختر مهندس رو وقت تشییع کشتن
نمیدونستم که قراره کسی اعتصاب غذا کنه در اعتراض و بمیره
نمیدونستم باید منتظر حوادث ناگوارتری باشم
نمیدونستم که خرداد و حوادثش انقدر زود شروع شده
.....
طول میکشه تا پیدا کنیم قبرستون رو
دیر شده
صدای فریادی میآد: ولش کن
بعد پسر رو میبینم که پرتش میکنن تو ون
من پاهام میلرزه، قلبم میکوبه و زیر لب به اطرافیان میگم: این دوست من بود! دوست من بود!
مامانش میآد و میایسته جلوی ون و انگار نمیدونه که بچهاش اون توئه
من رو نمیبینه/ نمیشناسه، بینمون کلی پلیس و لباس شخصیه
چطور بگم که بچهاش اون توئه؟؟
زنی فریاد میکشه، میگه خودش رو آتیش میزنه یا باید با بچهاش ببرنش
فضا متشنجه...پراکندهمون میکنن
کسی داد میزنه که هاله مرد!!
من انقدر گیج و نادونم که فکر میکنم هاله زندانه اصلا
فکر میکنیم میگه: هاله رو برد...کس دیگهای چیزی نمیگه
ما برمیگردیم، بدون اینکه بفهمیم چی شده
میرسیم تهرون و خواهره میره اینترنت و میگه: هاله رو کشتن!!
میشینم رو زمین...مغزم فلجه
میرم مچاله میشم تو تخت خواهره و ساعتها میخوابم....همیشه وقتی اوج ناراحتیمه این کارو میکنم
تمام روز فلجم...مغزم تا دو سه روز بعد کار نمیکنه
تا دو سه روز بعد ۱۱ خرداد کش میآد برای ما
و هنوز کاملا تموم نشده
......
شب سوم هاله دم حسینیه ارشاد
خواب میبینم تو یه کوچهای دارم راه میرم، تنهام
یه سری زن چادری نشستن تو خیابون و انگار دارن گریه میکنن
و یه سری مرد با کاور زرد هم اونور وایسادن
یکی از زنها با اشارهی دست من رو نشون میده به یکی از مردها
جاسوسن انگار
من میبینم این حرکتش رو و ترس داره خفهام میکنه
میدوم میدوم میدوم میدوم
میپرم از خواب
........
یه دوستاییمون رو گرفتن دم حسینیه ولی شب آزادشون کردن
ما انقدر سرگرم بحث علمی بودیم که کاریمون نداشتن
یه جاهایی لباس شخصیها رو تقریبا با دست میزدیم کنار که رد شیم
قلبم مثل چی میزنه
و دارم غش میکنم قشنگ یه جاهایی
اراذل و اوباش با کاورهای زرد اما ترس و مسئلهی بزرگ این روزهاست
ترس این که تجاوز کنن بهمون تو کوچههای خلوت
هیچ امنیتی احساس نمیکنم
........
رفتم دانشگاه که درس بخونم، سراسر سیاهپوش
میپرسن که چرا؟ میگم هنوز فائق نیومدم بر غمم
اس.ام.اس میزنه دختر که مراسم هفتم برگزار میشه تو لواسان
میرم خونه و مانتوی سرمهای میپوشم و روسری سفید از ترس اینکه ایستاده باشن تو راه و نذارن رد شیم
میریم سر مزار...کسی نیست...حس غریبی دارم
بعد خونهشون و ما زیر درخت گیلاس
و حرف زدن آدمها و آرامش عجیبشون
و خشم سارا
و هقهق من
و چشمهام که کوچیک شده انگار از غم، از درد، از اشک
ولی یه حال آروم خوبی دارم....انگار خالی شده باشم کمی...
به گیلاسها فکر میکنم
به : گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
به این که کسی امسال حوصله ندارد این گیلاسها را بچیند
غم برمیگردد
.....
پیش سارا بودم توی خواب
توی خونهشون راحت داشتم تردد میکردم
حامله بود
من خوشحال نبودم از حاملگیاش
میترسیدم که بعدش نیاد سر کار
گفت که دو قلوئه
مطمئن شدم که دیگه نمیتونه کار کنه
جا خوردم و گفتم که پس کارت چی؟
نگرانی این روزهام کلا ساراست
نگران خشم و غماش ام و پف زیر چشمها
و حس اینکه پیر شده چندین سال
و نگران اینکه بندازنش بیرون از دانشگاه
....
هنوز هدا زنده بود
خواب میدیدم داریم هاله رو دفن میکنیم
تصویرش رو خیلی خوب یادمه، همون عکسه بود که توی کیسهاست...تنها تصویری که از جنازه وجود داره
ما دفنش کردیم، آدمها رو یادم نیست
ولی خیلی خوب یادمه که داشتم با یه بیلچه خاک میریختم روش
هوا روشن بود
من غم نداشتم، آروم بودم
......
خسته و نابود از امتحان اومدم خونه که بخوابم و جون داشته باشم برای راهپیمایی عصر
خواهره یه جوری میآد از اتاق بیرون که میترسم قشنگ، معلومه خبر بد میخواد بده
میگه که اس.ام.اس زده برام
من ندیده بودم، میخونمش، باور نمیکنم
چطور میشه مرده باشه، زنگ میزنم به او که آشنای بسیار نزدیک ملی-مذهبیها
خبر نداره، پرس و جو میکنه، زنگ میزنه بعدتر و بغضش میترکه که: خبر درسته
مبهوتم...مبهوتم...میاد دم خونه، گریه میکنه، هوا گرمه، من سیاه پوشیدم، هیچی نمیفهمم
نمیریم دم بیمارستان، نمیریم خونهی خواهرش
امروز ما مردمیم...باید بریم میدون ونک
چقدر زیادیم
چقدر کاری ندارن بهمون
از کنار مردم رد میشیم و خیلی خیلی کمتر از قدیمها چشمک و لبخند و نشونی از همراهی دریافت میکنیم
معلومه که چقدر ناامنه همه چی، که چقدر اطمینان نداریم به اینکه آدم کنار دستی اطلاعاتیه یا نه
فکر میکنم: یعنی این مردم خبر دارن هدا صابر مرده؟؟
نمیدونم
......
میریم مسجد، راهمون میدم این بار
من گریهام نمیآد، دخترک غریبه است، همسن و سال من، میگه که شاگردش بوده
ازم پرسید ما کی هستیم؟
گفتم: مردم
فک کنم هیچ وقت من از یادش نرم
هی زیر لب گفت مردم...مردم...مردم
و اشکاش چکید پایین و گفت که وقتی مهندس بیمارستان بوده شیرینی پخش میکرده بین مردم که دعا کنن برای سلامتیش و مردم میپرسیدن که کی هست اصلا
گفتم که ما از اون مردمها نیستیم، میشناختیم
دوستدار ملی-مذهبیهاییم در واقع...اینروزها که زیاد
اما نه ملی هستیم و نه مذهبی(این رو نمیگم)ء
....
آدمهای زندان اعتصابان
من غذا خوردنم نمیآد خیلی
اما میخورم
وزنم همینجور کم میشه ولی
همینجور کم میشه
خواب اعتصاب غذا ندیدم هنوز
نامهی شریف رو میخونم
میگریم
میگریم
میگریم....
مثه روز اول بود، پر پلیس بود اطرافمون
اما مردم داشتن عزادار حرکت میکردن تو خیابون، به سمت مزار هم میرفتن
بعد وسط مردم گله گله پلیس بود با جلیقه ضد گلوله
نه اینکه پیوسته باشن به ما نه،گروه گروه افتاده بودن بین مردم که مراقب باشن
هوا تاریک بود
.....
۱۱ خرداد ۹۰
سیاهترین روز
وقتی که رسیدیم دم خونه و یه ربع به هشت بود فکر کنم و ماشینها داشتن دور میزدن که: بردنش قبرستون
از توی تاکسی میپریم تو ماشین یه خانومی با یه آقای خیلی پیر
گویا که ملی-مذهبی مهمی(بعدا فهمیدیم)
شیوهی من اصولا در مبارزه آویزون دیگران شدنه
اما تا به حال نپریده بودم تو یه ماشین غریبه که: ما هم با شما بیایم لطفا
وقتی نشستیم پشت ماشین آروم به خواهره گفتم:در جواب افشین که ۷تیر ۸۸ برام ای-میل زد و عکس تو تظاهرات رو فرستاد، گفتم که این اولین بارم بوده که رفتم مبارزه کلا، آخه ۶ تیر کنکور داده بودم من
و جواب داد که: ایتس فرست تایم فور اوریتینگ
خاطرههه رو تعریف کرده بودم که کارمون رو توجیه کرده باشم
نمیدونستم که جدی جدی فرست تایم فور اوریتینگه
نمیدونستم که دختر مهندس رو وقت تشییع کشتن
نمیدونستم که قراره کسی اعتصاب غذا کنه در اعتراض و بمیره
نمیدونستم باید منتظر حوادث ناگوارتری باشم
نمیدونستم که خرداد و حوادثش انقدر زود شروع شده
.....
طول میکشه تا پیدا کنیم قبرستون رو
دیر شده
صدای فریادی میآد: ولش کن
بعد پسر رو میبینم که پرتش میکنن تو ون
من پاهام میلرزه، قلبم میکوبه و زیر لب به اطرافیان میگم: این دوست من بود! دوست من بود!
مامانش میآد و میایسته جلوی ون و انگار نمیدونه که بچهاش اون توئه
من رو نمیبینه/ نمیشناسه، بینمون کلی پلیس و لباس شخصیه
چطور بگم که بچهاش اون توئه؟؟
زنی فریاد میکشه، میگه خودش رو آتیش میزنه یا باید با بچهاش ببرنش
فضا متشنجه...پراکندهمون میکنن
کسی داد میزنه که هاله مرد!!
من انقدر گیج و نادونم که فکر میکنم هاله زندانه اصلا
فکر میکنیم میگه: هاله رو برد...کس دیگهای چیزی نمیگه
ما برمیگردیم، بدون اینکه بفهمیم چی شده
میرسیم تهرون و خواهره میره اینترنت و میگه: هاله رو کشتن!!
میشینم رو زمین...مغزم فلجه
میرم مچاله میشم تو تخت خواهره و ساعتها میخوابم....همیشه وقتی اوج ناراحتیمه این کارو میکنم
تمام روز فلجم...مغزم تا دو سه روز بعد کار نمیکنه
تا دو سه روز بعد ۱۱ خرداد کش میآد برای ما
و هنوز کاملا تموم نشده
......
شب سوم هاله دم حسینیه ارشاد
خواب میبینم تو یه کوچهای دارم راه میرم، تنهام
یه سری زن چادری نشستن تو خیابون و انگار دارن گریه میکنن
و یه سری مرد با کاور زرد هم اونور وایسادن
یکی از زنها با اشارهی دست من رو نشون میده به یکی از مردها
جاسوسن انگار
من میبینم این حرکتش رو و ترس داره خفهام میکنه
میدوم میدوم میدوم میدوم
میپرم از خواب
........
یه دوستاییمون رو گرفتن دم حسینیه ولی شب آزادشون کردن
ما انقدر سرگرم بحث علمی بودیم که کاریمون نداشتن
یه جاهایی لباس شخصیها رو تقریبا با دست میزدیم کنار که رد شیم
قلبم مثل چی میزنه
و دارم غش میکنم قشنگ یه جاهایی
اراذل و اوباش با کاورهای زرد اما ترس و مسئلهی بزرگ این روزهاست
ترس این که تجاوز کنن بهمون تو کوچههای خلوت
هیچ امنیتی احساس نمیکنم
........
رفتم دانشگاه که درس بخونم، سراسر سیاهپوش
میپرسن که چرا؟ میگم هنوز فائق نیومدم بر غمم
اس.ام.اس میزنه دختر که مراسم هفتم برگزار میشه تو لواسان
میرم خونه و مانتوی سرمهای میپوشم و روسری سفید از ترس اینکه ایستاده باشن تو راه و نذارن رد شیم
میریم سر مزار...کسی نیست...حس غریبی دارم
بعد خونهشون و ما زیر درخت گیلاس
و حرف زدن آدمها و آرامش عجیبشون
و خشم سارا
و هقهق من
و چشمهام که کوچیک شده انگار از غم، از درد، از اشک
ولی یه حال آروم خوبی دارم....انگار خالی شده باشم کمی...
به گیلاسها فکر میکنم
به : گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
به این که کسی امسال حوصله ندارد این گیلاسها را بچیند
غم برمیگردد
.....
پیش سارا بودم توی خواب
توی خونهشون راحت داشتم تردد میکردم
حامله بود
من خوشحال نبودم از حاملگیاش
میترسیدم که بعدش نیاد سر کار
گفت که دو قلوئه
مطمئن شدم که دیگه نمیتونه کار کنه
جا خوردم و گفتم که پس کارت چی؟
نگرانی این روزهام کلا ساراست
نگران خشم و غماش ام و پف زیر چشمها
و حس اینکه پیر شده چندین سال
و نگران اینکه بندازنش بیرون از دانشگاه
....
هنوز هدا زنده بود
خواب میدیدم داریم هاله رو دفن میکنیم
تصویرش رو خیلی خوب یادمه، همون عکسه بود که توی کیسهاست...تنها تصویری که از جنازه وجود داره
ما دفنش کردیم، آدمها رو یادم نیست
ولی خیلی خوب یادمه که داشتم با یه بیلچه خاک میریختم روش
هوا روشن بود
من غم نداشتم، آروم بودم
......
خسته و نابود از امتحان اومدم خونه که بخوابم و جون داشته باشم برای راهپیمایی عصر
خواهره یه جوری میآد از اتاق بیرون که میترسم قشنگ، معلومه خبر بد میخواد بده
میگه که اس.ام.اس زده برام
من ندیده بودم، میخونمش، باور نمیکنم
چطور میشه مرده باشه، زنگ میزنم به او که آشنای بسیار نزدیک ملی-مذهبیها
خبر نداره، پرس و جو میکنه، زنگ میزنه بعدتر و بغضش میترکه که: خبر درسته
مبهوتم...مبهوتم...میاد دم خونه، گریه میکنه، هوا گرمه، من سیاه پوشیدم، هیچی نمیفهمم
نمیریم دم بیمارستان، نمیریم خونهی خواهرش
امروز ما مردمیم...باید بریم میدون ونک
چقدر زیادیم
چقدر کاری ندارن بهمون
از کنار مردم رد میشیم و خیلی خیلی کمتر از قدیمها چشمک و لبخند و نشونی از همراهی دریافت میکنیم
معلومه که چقدر ناامنه همه چی، که چقدر اطمینان نداریم به اینکه آدم کنار دستی اطلاعاتیه یا نه
فکر میکنم: یعنی این مردم خبر دارن هدا صابر مرده؟؟
نمیدونم
......
میریم مسجد، راهمون میدم این بار
من گریهام نمیآد، دخترک غریبه است، همسن و سال من، میگه که شاگردش بوده
ازم پرسید ما کی هستیم؟
گفتم: مردم
فک کنم هیچ وقت من از یادش نرم
هی زیر لب گفت مردم...مردم...مردم
و اشکاش چکید پایین و گفت که وقتی مهندس بیمارستان بوده شیرینی پخش میکرده بین مردم که دعا کنن برای سلامتیش و مردم میپرسیدن که کی هست اصلا
گفتم که ما از اون مردمها نیستیم، میشناختیم
دوستدار ملی-مذهبیهاییم در واقع...اینروزها که زیاد
اما نه ملی هستیم و نه مذهبی(این رو نمیگم)ء
....
آدمهای زندان اعتصابان
من غذا خوردنم نمیآد خیلی
اما میخورم
وزنم همینجور کم میشه ولی
همینجور کم میشه
خواب اعتصاب غذا ندیدم هنوز
نامهی شریف رو میخونم
میگریم
میگریم
میگریم....
Saturday, May 28, 2011
جایت در زندگی درد میکند، زخم است...زخم است...
سبحان الله
سبحان الله
سبحان الله
ایستادم توی بی.آر.تی، ۱۰ صبحه
تسبیح رو درمیارم از دور گردن و شروع میکنم تند تند زیر لب سبحانالله گفتن
چتریهای ریخته توی پیشانی و عینک سبز
مانتوی کوتاه و قیافهای که هیچ به آدمهای معتقد شبیه نیست
و طرهی موی سبزی که گاه معلوم میشود
سبحان الله
و خانومی که با دخترش روبروی من
و از کل صورتشان فقط دماغ معلوم است و چشمها
روبندهی عجیبی دارند...درست از زیر بینی شروع میشود
سبحانالله
میفهمم که نظرها رو جلب کردم
میفهمم که مردم خیره میمونن و این تصویر رو درک نمیکنن
نمیشه برای همه توضیح داد که فرد عزیزی مریض شده ناگهانی
و همسرش خواب دیده که هفتصد هزار سبحانالله
نمیشود برای همه توضیح داد که من هم اعتقادی ندارم
که باورم نمیشود خودم را که روزی دو،سه هزار تا سبحانالله میگم
سبحانالله
پیاده که میشم خانوم چادری تپلمپل خانومْ جلسهطوری، اومد بهم گفت: شما جوونی ما رو هم دعا کن
بعد من سر خم کردم که چشم
و روم نشد بگم که فکر کنم در عمر بیست سالهام بیشتر از او گناه کردهام از لحاظ اسلام
سبحان الله
عصر که باز سیل اشک روان شده...از زیر عینک میغلطد پایین
من ذکر میگم و تسبیح میچرخد و اشکها میچکد پایین
جایی را انتخاب کردم که کسی جلوم نباشد
که بیخود آدمها را تحت تاثیر قرار ندهم
که سبحانالله ها مربوط نیستند به اشکها
اشکها بیشتر مربوطند به موزیک توی گوش
Well I know I make you cry
And I know sometimes you wanna die
But do you really feel alive without me?
سبحان الله
But do you really feel alive without me?
سبحان الله
من ۱۴-۱۵ ساله بودم
دخترک همسایه ۴-۵ ساله
گفت که گریه نمیکنه چون آب بدنش تموم میشه
خندیدیم کلی بهش
حالا همسایهمان نیست دیگر
چطور بگویم بهش که آب بدن تمام نمیشود؟
که من امتحان کردهام
یک روز تمام بدون اینکه بدانم دقیقا چرا اشک ریختم
همینجور نشستم و اشک ریختم
انقدر که تنم خیس شده بود
دراز کشیدم و اشک ریختم
نشستم پای کامپیوتر و اشک ریختم
و نفهمیدم که دقیقا چرا
سبحان الله
صبح توی دانشگاه و بچهها که خندیدیم
باورم نمیشد باز بتونم بخندم
تیناسوروس رکس-دوست جدید کاغذی و آبی من-پیشم بود همش
احتیاج دارم به این که یک عروسک محبوب داشته باشم که همیشه همراهم
-چیزی که نداشتم هیچوقت-
شاید اینجور کمتر حس تنهایی داشته باشم
سبحان الله
بعداز ظهر که میشود
باز من گیج...غم برمیگردد...خفه میشوم که نلرزد صدا
و اشک...
خداوندا من این همه اشک را از کجا میآورم؟
از کجا میآورم؟
با گرمی هوا آبهای تن رقیقتر میشوند؟؟
سبحان الله
مهم نیست که غم دارم
سبحان الله گفتن را وظیفهی خود میدانم
یکجایی میشینم توی اتوبوس که بسیجیهای دانشگاه نبینندم
اینجور شکسته و ذکر گویان...
سبحان الله
نه من اعتقاد ندارم
به هیچ چیز، حتا به یک کلم فرنگی...به آدمها...به هیچ چیز
میخواستم که داشته باشم...واقعا میخواستم...
برای بعضی روزهای ناآرامی به شدت لازم است
اما نمیتوانم
سبحانالله
نه من اعتقاد پیدا نکردم توی این دو، سه روز
نه، آروم نشدم
نه، فقط هی تکرار شده غم
هی یادآوری شده بیماری او
هی بیشتر عواقب را سنجیدهام
هی بیشتر فکر کردهام
هی بیشتر فرورفتهام در خودم
نه...اعتقاد نه...آرامش نه...وظیفه است انگار فقط
کاری که باید انجام شود
سبحان الله
سبحان الله
سبحان الله
سبحان الله
پاک و منزه است آیا از بدی؟
پاک و منزه است؟؟
سبحان الله
سبحان الله
ایستادم توی بی.آر.تی، ۱۰ صبحه
تسبیح رو درمیارم از دور گردن و شروع میکنم تند تند زیر لب سبحانالله گفتن
چتریهای ریخته توی پیشانی و عینک سبز
مانتوی کوتاه و قیافهای که هیچ به آدمهای معتقد شبیه نیست
و طرهی موی سبزی که گاه معلوم میشود
سبحان الله
و خانومی که با دخترش روبروی من
و از کل صورتشان فقط دماغ معلوم است و چشمها
روبندهی عجیبی دارند...درست از زیر بینی شروع میشود
سبحانالله
میفهمم که نظرها رو جلب کردم
میفهمم که مردم خیره میمونن و این تصویر رو درک نمیکنن
نمیشه برای همه توضیح داد که فرد عزیزی مریض شده ناگهانی
و همسرش خواب دیده که هفتصد هزار سبحانالله
نمیشود برای همه توضیح داد که من هم اعتقادی ندارم
که باورم نمیشود خودم را که روزی دو،سه هزار تا سبحانالله میگم
سبحانالله
پیاده که میشم خانوم چادری تپلمپل خانومْ جلسهطوری، اومد بهم گفت: شما جوونی ما رو هم دعا کن
بعد من سر خم کردم که چشم
و روم نشد بگم که فکر کنم در عمر بیست سالهام بیشتر از او گناه کردهام از لحاظ اسلام
سبحان الله
عصر که باز سیل اشک روان شده...از زیر عینک میغلطد پایین
من ذکر میگم و تسبیح میچرخد و اشکها میچکد پایین
جایی را انتخاب کردم که کسی جلوم نباشد
که بیخود آدمها را تحت تاثیر قرار ندهم
که سبحانالله ها مربوط نیستند به اشکها
اشکها بیشتر مربوطند به موزیک توی گوش
Well I know I make you cry
And I know sometimes you wanna die
But do you really feel alive without me?
سبحان الله
But do you really feel alive without me?
سبحان الله
من ۱۴-۱۵ ساله بودم
دخترک همسایه ۴-۵ ساله
گفت که گریه نمیکنه چون آب بدنش تموم میشه
خندیدیم کلی بهش
حالا همسایهمان نیست دیگر
چطور بگویم بهش که آب بدن تمام نمیشود؟
که من امتحان کردهام
یک روز تمام بدون اینکه بدانم دقیقا چرا اشک ریختم
همینجور نشستم و اشک ریختم
انقدر که تنم خیس شده بود
دراز کشیدم و اشک ریختم
نشستم پای کامپیوتر و اشک ریختم
و نفهمیدم که دقیقا چرا
سبحان الله
صبح توی دانشگاه و بچهها که خندیدیم
باورم نمیشد باز بتونم بخندم
تیناسوروس رکس-دوست جدید کاغذی و آبی من-پیشم بود همش
احتیاج دارم به این که یک عروسک محبوب داشته باشم که همیشه همراهم
-چیزی که نداشتم هیچوقت-
شاید اینجور کمتر حس تنهایی داشته باشم
سبحان الله
بعداز ظهر که میشود
باز من گیج...غم برمیگردد...خفه میشوم که نلرزد صدا
و اشک...
خداوندا من این همه اشک را از کجا میآورم؟
از کجا میآورم؟
با گرمی هوا آبهای تن رقیقتر میشوند؟؟
سبحان الله
مهم نیست که غم دارم
سبحان الله گفتن را وظیفهی خود میدانم
یکجایی میشینم توی اتوبوس که بسیجیهای دانشگاه نبینندم
اینجور شکسته و ذکر گویان...
سبحان الله
نه من اعتقاد ندارم
به هیچ چیز، حتا به یک کلم فرنگی...به آدمها...به هیچ چیز
میخواستم که داشته باشم...واقعا میخواستم...
برای بعضی روزهای ناآرامی به شدت لازم است
اما نمیتوانم
سبحانالله
نه من اعتقاد پیدا نکردم توی این دو، سه روز
نه، آروم نشدم
نه، فقط هی تکرار شده غم
هی یادآوری شده بیماری او
هی بیشتر عواقب را سنجیدهام
هی بیشتر فکر کردهام
هی بیشتر فرورفتهام در خودم
نه...اعتقاد نه...آرامش نه...وظیفه است انگار فقط
کاری که باید انجام شود
سبحان الله
سبحان الله
سبحان الله
سبحان الله
پاک و منزه است آیا از بدی؟
پاک و منزه است؟؟
Tuesday, April 26, 2011
یه روز خوب میاد که ما همو نکشیم؟؟ که ما همو نخوریم؟؟؟
سوار تاکسی، چمران رو میآیم بالا
من جلو نشستم....هوا فوقالعاده است،کوههای پربرف و ابرهای قلنبه
من دلم میخواد این رفتن به سمت شمال شهر تا ابد ادامه داشته باشه
دلم میخواست فقط اون نشسته بود جای آقای راننده
و من گاهی دستم رو سر میدادم توی دستش
و اون چشمک میزد یعنی که: اشکال نداره دخترک...نگران نشو
و من چشمهام رو برهم میزدم که یعنی: منم همینه حرفم...
بعد هی یکی درمیون بیهمزبانی شجریان رو میشنیدیم و بهار غمانگیز بامداد فلاحتی رو
شایستی هم من اشکهام اون وسط مسطها میغلتید پایین با اینکه حالم خوب بود...فقط برای تسکین غمی که بزرگ است
اصلا خدا حتما که وجود داره
فقط به شدت کملطفه
به شدت کملطفه که تمام روز جلوی آزاری که ما داریم هم رو میدیم رو نمیگیره
که سال به سال پیداش نمیشه
اما وقتی که همهی وجودت غم شده و جوابی نیست برای سوالهات
یهو از مترو میآی بیرون و میبینی که سیل داره میآد و میری زیرش
و خوشی
خداوندا به شدت خوشی
و بارونی که کوبیده میشه توی صورتت
و این اولین بار توی روزه که حس میکنی میتونی اروتیک باشی(گرچه تمام روز شنیده باشی که قابلیت داری مردها رو تحریک کنی)
وقتی که این جور خوشی از خیس شدن
بعد برای اینکه ثابت کنه هست یه رنگین کمون فوقالعاده رو میذاره جلوت
و تو باور نمیکنی خدایی که انقدر بده و بعضی آدمها رو انقدر پلید آفریده میتونه طبیعت رو زیبا آفریده باشه
.........
من خستهام
انقدر خسته و درهم شکسته که فقط هیچکس گوش میدم
انقدر داغون که یه روز خوب میآد باورم نمیشه
انقدر داغون که هر خط اینجا تهرونه برام میشه استتیوس فیسبوک
انقدر داغون که وقتی میرم تو سایت پیش مهربونترین دختر دانشکده و پسر
و میگم که: فکر نمیکردم این همه آدم از من متنفر باشن...
و پسر از من دفاع میکنه و قاطی میکنه و استدلال میآره و من همینجور که نگاهش میکنم چشمهام اشک میشه بعد هی نمیشه که نریزه و دو سه قطره میچکه پایین و نگاهم گره میخوره با مهربونترین که اون هم با من اشکش غلتیده پایین، انگار که آینه
و من نمیفهمم که چطور ممکنه من و این دختر و همهی آن دیگران در یک کتگوری به اسم انسان بگنجیم
.......
من شب که سرم رو میذارم رو بالش فکر میکنم آدم خوبیام
چون کمترین آدمهایی رو که تونستم آزار دادم
چون با آدمها مهربونم...حق کسی رو زیر پا له نمیکنه
با حیوونا مهربونم...کارهام رو انجام میدم و توی خودمم
من به کسی حمله نمیکنم...من تفنگم رو به سمت کسی نشونه نگرفتم
(گرچه اگه قدرتش رو داشتم میکردم...از بیقدرتیمه که صلحطلبم)
پس چرا انقدر متنفرند از من؟؟
چرا؟؟
آنهایی که تفنگهاشان را...واقعی و مجازی نشانه رفته اند سمت ما
چطور شب را صبح میکنند؟؟
چطور؟
چطور؟
من جلو نشستم....هوا فوقالعاده است،کوههای پربرف و ابرهای قلنبه
من دلم میخواد این رفتن به سمت شمال شهر تا ابد ادامه داشته باشه
دلم میخواست فقط اون نشسته بود جای آقای راننده
و من گاهی دستم رو سر میدادم توی دستش
و اون چشمک میزد یعنی که: اشکال نداره دخترک...نگران نشو
و من چشمهام رو برهم میزدم که یعنی: منم همینه حرفم...
بعد هی یکی درمیون بیهمزبانی شجریان رو میشنیدیم و بهار غمانگیز بامداد فلاحتی رو
شایستی هم من اشکهام اون وسط مسطها میغلتید پایین با اینکه حالم خوب بود...فقط برای تسکین غمی که بزرگ است
اصلا خدا حتما که وجود داره
فقط به شدت کملطفه
به شدت کملطفه که تمام روز جلوی آزاری که ما داریم هم رو میدیم رو نمیگیره
که سال به سال پیداش نمیشه
اما وقتی که همهی وجودت غم شده و جوابی نیست برای سوالهات
یهو از مترو میآی بیرون و میبینی که سیل داره میآد و میری زیرش
و خوشی
خداوندا به شدت خوشی
و بارونی که کوبیده میشه توی صورتت
و این اولین بار توی روزه که حس میکنی میتونی اروتیک باشی(گرچه تمام روز شنیده باشی که قابلیت داری مردها رو تحریک کنی)
وقتی که این جور خوشی از خیس شدن
بعد برای اینکه ثابت کنه هست یه رنگین کمون فوقالعاده رو میذاره جلوت
و تو باور نمیکنی خدایی که انقدر بده و بعضی آدمها رو انقدر پلید آفریده میتونه طبیعت رو زیبا آفریده باشه
.........
من خستهام
انقدر خسته و درهم شکسته که فقط هیچکس گوش میدم
انقدر داغون که یه روز خوب میآد باورم نمیشه
انقدر داغون که هر خط اینجا تهرونه برام میشه استتیوس فیسبوک
انقدر داغون که وقتی میرم تو سایت پیش مهربونترین دختر دانشکده و پسر
و میگم که: فکر نمیکردم این همه آدم از من متنفر باشن...
و پسر از من دفاع میکنه و قاطی میکنه و استدلال میآره و من همینجور که نگاهش میکنم چشمهام اشک میشه بعد هی نمیشه که نریزه و دو سه قطره میچکه پایین و نگاهم گره میخوره با مهربونترین که اون هم با من اشکش غلتیده پایین، انگار که آینه
و من نمیفهمم که چطور ممکنه من و این دختر و همهی آن دیگران در یک کتگوری به اسم انسان بگنجیم
.......
من شب که سرم رو میذارم رو بالش فکر میکنم آدم خوبیام
چون کمترین آدمهایی رو که تونستم آزار دادم
چون با آدمها مهربونم...حق کسی رو زیر پا له نمیکنه
با حیوونا مهربونم...کارهام رو انجام میدم و توی خودمم
من به کسی حمله نمیکنم...من تفنگم رو به سمت کسی نشونه نگرفتم
(گرچه اگه قدرتش رو داشتم میکردم...از بیقدرتیمه که صلحطلبم)
پس چرا انقدر متنفرند از من؟؟
چرا؟؟
آنهایی که تفنگهاشان را...واقعی و مجازی نشانه رفته اند سمت ما
چطور شب را صبح میکنند؟؟
چطور؟
چطور؟
Thursday, March 24, 2011
two friends but not like before
خب منم آدمم....دلم تنگ میشه...بدحالی میکنم...بدحالی میکنم...بدحالی میکنم
اس.ام.اس میزنم هی...سوال مزخرف میپرسم
زنگ میزنم....اشک میریزم...اشک میریزم و بالطبع صدام خفه میشه...اینه که تلفنها میشه سکوتهای طولانی: بغض من و بیچارگی او در هندل کردن
خب منم آدمم...دلم تنگه...بهش فکر میکنم...خودم رو سرزنش میکنم...بهش فکر میکنم...خودم رو فحش میدم...آدم نمیشم
میدوم زیر بارون و شادم
از همون موقع یهو یه خوشحالی عجیبی دارم
آفتاب میشم...بارونهام کم میشه...عینهو بهاره...بارون میزنه اما آفتابه...دو دقیقهای بند میآد
هوا خوبه این روزها
من راه میرم....موزیک گوش میدم...بلند بلند با گرگ «خرگوشها و ستارهها» آواز میخونم
بعد یهو ته ذهنم اسم اونه....بعد یهو دلم میخواد بهش اس.ام.اس بزنم و نازش رو بکشم و بگم که دلم تنگه
هوا خوبه و آفتاب دلپذیر و من زود میآم خونه و متعجبم هنوز از اینکه هیچ خبری نیست از او...عادت ندارم
برای خانواده شیرینی میخرم و عینک سبزم به چشم و لبخند بر لب
بعد یهو دلم میخواد قایم بشم تو بغلش و مطمئن باشم که هست همیشه...دلم میخواد تو بغلش باشم و پشیمون نباشم از اتفاقی که افتاده و نباید میافتاده
من شادم این روزها...همش سرحالم بیاینکه بدونم چرا
حتا تو کلاس موسیقی مسخره بازی در میارم و مثل دفعههای قبل نمیره رو مخمم صدای ساز و خوبم...استرسم کمتره
از لباسام و خودم راضیام...
ولی وقتی میشینم تو ماشینش و روبوسی فقط
وقتی داره خاطرات بابای محمد مختاری رو تعریف میکنه و من هی پاهام رو بغلتر میکنم و بیشتر مچاله میشم تو خودم
و وقتی نگه میداره بیشتر از چند ثانیه نمیمونم تو بغلش
که یاد بگیرم همهی غمهای زندگیم رو تنهایی هندل کنم
و میذارم بره بیرون و بعد منم و ماشین و صدای هقهق های من
و نمیفهمم که چرا انقدر به هم ریختهام و همش به خاطرهی گوش بریدن روز عاشورا میافتم که مرتضا گفت
و همینجور اشک میریزم و سرم درد میگیرم
وقتی اومد ولی اشکهام رو پاک کردم
مثل الان که این صفحه تاره و منم آدمم و دلتنگ اما اس.ام.اس نمیزنم بهش
و میشینم اینجا و مزخرف میبافم به هم و سهیل نفیسی میشنوم و پیتر سلیمانی پور و وبلاگ کسرا می خونم و هی شبیه اون مینویسم و شبیه اون فکر میکنم و گیجم و فکر میکنم که آفتاب پرست طوریه زندگیام
خستهام و خوابم میآدم اما نمیرم تو تخت، نمیرم که اونجا هی فکر نکنم هیچی رو بیشتر از شب رو صبح کردن با اون دوست ندارم...امشب از اون شب هاست که هی فکر کنم به این چیزا و غصه بخورم... و دلم تنگ شه و هیچی رو نفهمم و کلی سعی کنم که اس.ام.اس نزنم و صبح به زور از خواب پاشم
اس.ام.اس میزنم هی...سوال مزخرف میپرسم
زنگ میزنم....اشک میریزم...اشک میریزم و بالطبع صدام خفه میشه...اینه که تلفنها میشه سکوتهای طولانی: بغض من و بیچارگی او در هندل کردن
خب منم آدمم...دلم تنگه...بهش فکر میکنم...خودم رو سرزنش میکنم...بهش فکر میکنم...خودم رو فحش میدم...آدم نمیشم
میدوم زیر بارون و شادم
از همون موقع یهو یه خوشحالی عجیبی دارم
آفتاب میشم...بارونهام کم میشه...عینهو بهاره...بارون میزنه اما آفتابه...دو دقیقهای بند میآد
هوا خوبه این روزها
من راه میرم....موزیک گوش میدم...بلند بلند با گرگ «خرگوشها و ستارهها» آواز میخونم
بعد یهو ته ذهنم اسم اونه....بعد یهو دلم میخواد بهش اس.ام.اس بزنم و نازش رو بکشم و بگم که دلم تنگه
هوا خوبه و آفتاب دلپذیر و من زود میآم خونه و متعجبم هنوز از اینکه هیچ خبری نیست از او...عادت ندارم
برای خانواده شیرینی میخرم و عینک سبزم به چشم و لبخند بر لب
بعد یهو دلم میخواد قایم بشم تو بغلش و مطمئن باشم که هست همیشه...دلم میخواد تو بغلش باشم و پشیمون نباشم از اتفاقی که افتاده و نباید میافتاده
من شادم این روزها...همش سرحالم بیاینکه بدونم چرا
حتا تو کلاس موسیقی مسخره بازی در میارم و مثل دفعههای قبل نمیره رو مخمم صدای ساز و خوبم...استرسم کمتره
از لباسام و خودم راضیام...
ولی وقتی میشینم تو ماشینش و روبوسی فقط
وقتی داره خاطرات بابای محمد مختاری رو تعریف میکنه و من هی پاهام رو بغلتر میکنم و بیشتر مچاله میشم تو خودم
و وقتی نگه میداره بیشتر از چند ثانیه نمیمونم تو بغلش
که یاد بگیرم همهی غمهای زندگیم رو تنهایی هندل کنم
و میذارم بره بیرون و بعد منم و ماشین و صدای هقهق های من
و نمیفهمم که چرا انقدر به هم ریختهام و همش به خاطرهی گوش بریدن روز عاشورا میافتم که مرتضا گفت
و همینجور اشک میریزم و سرم درد میگیرم
وقتی اومد ولی اشکهام رو پاک کردم
مثل الان که این صفحه تاره و منم آدمم و دلتنگ اما اس.ام.اس نمیزنم بهش
و میشینم اینجا و مزخرف میبافم به هم و سهیل نفیسی میشنوم و پیتر سلیمانی پور و وبلاگ کسرا می خونم و هی شبیه اون مینویسم و شبیه اون فکر میکنم و گیجم و فکر میکنم که آفتاب پرست طوریه زندگیام
خستهام و خوابم میآدم اما نمیرم تو تخت، نمیرم که اونجا هی فکر نکنم هیچی رو بیشتر از شب رو صبح کردن با اون دوست ندارم...امشب از اون شب هاست که هی فکر کنم به این چیزا و غصه بخورم... و دلم تنگ شه و هیچی رو نفهمم و کلی سعی کنم که اس.ام.اس نزنم و صبح به زور از خواب پاشم
Tuesday, March 22, 2011
دل ز غم هاي گلوگــير گره در گره است
این روزها من گره میزنم
نخهای رنگارنگ را به هم
نخهای یک رنگ را
بعد هی دستبند میشوند گرهها و بسته میشوند به دست راست
دست خودم که دیگر جا نداشت گره میزنم و میبندم به دست دیگران
گره میزنم
گره میزنم
گره میزنم
انگشتهام درد میگیره اما گره میزنم
شاید که گرههای زندگیم باز شه
با هر گره فکر میکنم به او، به پیچیدگی این زندگی، به دروغهایی که احاطهام کردن، به تظاهرها
با هر گره، گره میخورد افکارم میپیچد به هم و هی گیج و گیجتر میشوم
به حرفهای شین فکر میکنم، به ادای معصومیتی که در میاورد
و من رو تحت تاثیر قرار داد متاسفانه
انقدر که نگفتم منم فکر میکنم که تو فاحشهای
انقدر که نگفتم تو برای من مساوی هستی با جمهوری اسلامی
که هر دو برای قدرت(برای او میشود محبوب همه بودن)دیگران را له میکنید...زیر پا...با هر وسیلهای
.....
نشسته روبروی من توی راهروی دانشکده و آدمها در رفت و آمد
و چه حرفهایی...که جاش نیست اونجا و من خستهام از تکرارشون
دستهام یخ زده، گره میکنم انگشتهام رو تو هم که معلوم نشه میلرزه
میلرزه؟ نمیدونم اما احتمالا میلرزه، نمیخوام بفهمه
نمیخوام بفهمه که من رو شکسته توی این چند ماه
به حرفهاش گوش میدم
اصلا چی میگه؟ میفهمم؟
میگم که بسه فقط
میگه میخواد دم سال جدید کینه نباشه
چطور بگم که چقدر کینه دارم ازش؟ که زخمی عمیق ساخته بر تن نحیف من
دلم میخواد گوشهام رو بگیرم و بلند بگم: هوووووووووو
که نشنوم هیچ و چشمهام رو ببندم که نبینمش اونجا
که حرف میزنه و دلیل میآره و من گیج میشم
من گیج میشم و دخترها هی اس.ام.اس میزنند که خوبم آیا؟
و من برمی گردم سر جلسهی اونها
چرت و پرت میگم و میخندم و روی یه کاغذی که دم دستمه با خودنویس شعر مینویسم و وانمود میکنم خوبم، وانمود میکنم هیچ اتفاقی نیفتاده
تا فرصتی پیش میآد برای عین بر میگرده به سمت من که خوبی؟
من لبخند میزنم و سر تکون میدم
یعنی میفهمه که نیستم؟
میرم خرید
راه میریم تو خیابونا...من سعی میکنم یادم بره
اما از همهی فیلمهای لعنتی دنیا من همش فکر میکنم که مژده شمسایی سگ کشیام
از زندگی بیضاییطوری خستهام
شب زنگ میزنم...غمگینه...باز من همه چی رو ریختم به هم که درست همین امروز نامهی چند روز قبل نوشته شده رو دادم بهش
آخرین نامه رو
اشکهام میغلته روی گونهها
میخوام با دخترک حرف بزنم
رفته مهمونی خانوادگی و نمیشه
........
من گره میزنم
نخ سبز رو میگیرم تو دست چپ با دست راستم آبی رو میگیرم
دست چپ ثابته
نخ آبی رو از زیر رد میکنم
یه گره میزنم محکم
فکر میکنم: مگه میشه دخترک دروغ بگه؟ چه دلیلی داره اصلا؟
باز نخ آبی رو میگیرم و دوباره یه گره دیگه
من فکر میکردم همه چیز توی دنیا راحت تره از این
حالا نخ زرد توی دست چپمه و آبی هنوز در دست راست
چقدر سخت بود که سال تحویل بشه و من نخوام زنگ بزنم به او/به کسی کلا
چقدر سخته که فکر نکنم که حالا خانواده میرن سفر و اون میتونه بیاد اینجا
نخ آبی رد میشه از زیر زرد و گره محکمی زده میشه
یعنی هنوز میخوامش؟
فکر نکنم
روزهاست که خیره میشم بهش و نمیشناسمش
فکر میکنم کیه این؟؟ دغدغههاش رو نمیفهمم، بیحوصلگیهاش رو
هنوز ردیف آبی تموم نشده، نارنجی رو رد کردیم و نوبت قرمزه
اگه دوستش ندارم پس چرا همین جور که نشستم اشکهام یهو میریزه پایین؟
پس چرا وقتی شب اول فروردین طاقت نمیآرم(شایدم از روی عادت) و زنگ میزنم بغض گرفته گلومو؟
و بعدش همین جور هقهق هق
آبی تموم میشه حالا سبز توی دست راستمه و زرد تو دست چپ
سعی میکنم فقط به گرهها فکر کنم
و رنگها
و دقیق بشم که اشتباه نشه
اما هی چشمم میافته به موبایل که شاید اس.ام.اسی
و من گره میزنم
و خداوندا چقدر تعطیلی برای کات کردن نامناسب است
و خداوندا چقدر دلم حرف جدی میخواهد با آدمها دانه دانه
شاید هم نه
شاید هم تنم ضعیفتره از اون که تحمل کنم بار این همه حرف رو
که هر چه بیشتر میشنوی کورتر میشود گرههاش
یک گره اشتباهی، بازش میکنم با ناخونی که کوتاه است و سخت میشود
اما میشود، یعنی این گرههای زندگی را هم میشود که باز کرد؟
تو باورت میشود؟؟
ردیف سبز تمام شد
زرد را میگیرم در دست راست، این ردیف آخر است
فردا دستبندی دیگر
سبز و یا شاید هم رنگینکمانی دیگر برای کسی دیگر
نخهای رنگارنگ را به هم
نخهای یک رنگ را
بعد هی دستبند میشوند گرهها و بسته میشوند به دست راست
دست خودم که دیگر جا نداشت گره میزنم و میبندم به دست دیگران
گره میزنم
گره میزنم
گره میزنم
انگشتهام درد میگیره اما گره میزنم
شاید که گرههای زندگیم باز شه
با هر گره فکر میکنم به او، به پیچیدگی این زندگی، به دروغهایی که احاطهام کردن، به تظاهرها
با هر گره، گره میخورد افکارم میپیچد به هم و هی گیج و گیجتر میشوم
به حرفهای شین فکر میکنم، به ادای معصومیتی که در میاورد
و من رو تحت تاثیر قرار داد متاسفانه
انقدر که نگفتم منم فکر میکنم که تو فاحشهای
انقدر که نگفتم تو برای من مساوی هستی با جمهوری اسلامی
که هر دو برای قدرت(برای او میشود محبوب همه بودن)دیگران را له میکنید...زیر پا...با هر وسیلهای
.....
نشسته روبروی من توی راهروی دانشکده و آدمها در رفت و آمد
و چه حرفهایی...که جاش نیست اونجا و من خستهام از تکرارشون
دستهام یخ زده، گره میکنم انگشتهام رو تو هم که معلوم نشه میلرزه
میلرزه؟ نمیدونم اما احتمالا میلرزه، نمیخوام بفهمه
نمیخوام بفهمه که من رو شکسته توی این چند ماه
به حرفهاش گوش میدم
اصلا چی میگه؟ میفهمم؟
میگم که بسه فقط
میگه میخواد دم سال جدید کینه نباشه
چطور بگم که چقدر کینه دارم ازش؟ که زخمی عمیق ساخته بر تن نحیف من
دلم میخواد گوشهام رو بگیرم و بلند بگم: هوووووووووو
که نشنوم هیچ و چشمهام رو ببندم که نبینمش اونجا
که حرف میزنه و دلیل میآره و من گیج میشم
من گیج میشم و دخترها هی اس.ام.اس میزنند که خوبم آیا؟
و من برمی گردم سر جلسهی اونها
چرت و پرت میگم و میخندم و روی یه کاغذی که دم دستمه با خودنویس شعر مینویسم و وانمود میکنم خوبم، وانمود میکنم هیچ اتفاقی نیفتاده
تا فرصتی پیش میآد برای عین بر میگرده به سمت من که خوبی؟
من لبخند میزنم و سر تکون میدم
یعنی میفهمه که نیستم؟
میرم خرید
راه میریم تو خیابونا...من سعی میکنم یادم بره
اما از همهی فیلمهای لعنتی دنیا من همش فکر میکنم که مژده شمسایی سگ کشیام
از زندگی بیضاییطوری خستهام
شب زنگ میزنم...غمگینه...باز من همه چی رو ریختم به هم که درست همین امروز نامهی چند روز قبل نوشته شده رو دادم بهش
آخرین نامه رو
اشکهام میغلته روی گونهها
میخوام با دخترک حرف بزنم
رفته مهمونی خانوادگی و نمیشه
........
من گره میزنم
نخ سبز رو میگیرم تو دست چپ با دست راستم آبی رو میگیرم
دست چپ ثابته
نخ آبی رو از زیر رد میکنم
یه گره میزنم محکم
فکر میکنم: مگه میشه دخترک دروغ بگه؟ چه دلیلی داره اصلا؟
باز نخ آبی رو میگیرم و دوباره یه گره دیگه
من فکر میکردم همه چیز توی دنیا راحت تره از این
حالا نخ زرد توی دست چپمه و آبی هنوز در دست راست
چقدر سخت بود که سال تحویل بشه و من نخوام زنگ بزنم به او/به کسی کلا
چقدر سخته که فکر نکنم که حالا خانواده میرن سفر و اون میتونه بیاد اینجا
نخ آبی رد میشه از زیر زرد و گره محکمی زده میشه
یعنی هنوز میخوامش؟
فکر نکنم
روزهاست که خیره میشم بهش و نمیشناسمش
فکر میکنم کیه این؟؟ دغدغههاش رو نمیفهمم، بیحوصلگیهاش رو
هنوز ردیف آبی تموم نشده، نارنجی رو رد کردیم و نوبت قرمزه
اگه دوستش ندارم پس چرا همین جور که نشستم اشکهام یهو میریزه پایین؟
پس چرا وقتی شب اول فروردین طاقت نمیآرم(شایدم از روی عادت) و زنگ میزنم بغض گرفته گلومو؟
و بعدش همین جور هقهق هق
آبی تموم میشه حالا سبز توی دست راستمه و زرد تو دست چپ
سعی میکنم فقط به گرهها فکر کنم
و رنگها
و دقیق بشم که اشتباه نشه
اما هی چشمم میافته به موبایل که شاید اس.ام.اسی
و من گره میزنم
و خداوندا چقدر تعطیلی برای کات کردن نامناسب است
و خداوندا چقدر دلم حرف جدی میخواهد با آدمها دانه دانه
شاید هم نه
شاید هم تنم ضعیفتره از اون که تحمل کنم بار این همه حرف رو
که هر چه بیشتر میشنوی کورتر میشود گرههاش
یک گره اشتباهی، بازش میکنم با ناخونی که کوتاه است و سخت میشود
اما میشود، یعنی این گرههای زندگی را هم میشود که باز کرد؟
تو باورت میشود؟؟
ردیف سبز تمام شد
زرد را میگیرم در دست راست، این ردیف آخر است
فردا دستبندی دیگر
سبز و یا شاید هم رنگینکمانی دیگر برای کسی دیگر
Monday, January 3, 2011
Well this has got to die, this has got to stop
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره
زخمهای زندگی
زخم
درد
درد
درد
....
میگم که خوبم
یعنی یک روزی بیدار میشم و حس میکنم خوب خوب شدم
هنوز یک هفته هم نگذشته از اتفاقات...از حرفها...از حرفها..از حرفها
و من چه بیزارم از شنیدن و گفتن
چه بیزارم از بیشتر دانستن
از کاویدن
اما من به طرز غریبی خوبم و میگم به آدمها
سرگرم دعوت کردن مهمون برای کلاس سارا
مضطرب خوب برگزار شدن جلسه...اصلا فراموش میکنم که چه شده
فقط دیدن او، دیدن هر روزه و سلام که نمیدهد
چرا سلام نمیکند؟
.....
خواب میبینم که همهی آدمها بلاکام کردن
بایکوت شدم و هیچ کس دوستم نمیدارد
جز همین چند نفری که این روزها با مناند زیاد( و درد را کاهش دادهاند زیاد)ء
خواب میبینم که داد می کشم که: فقط به دختر بگید بکشه بیرون از من...بکشه بیرون...
و فردا صبحش، انگار که اصلا نخوابیدهام از بس که حال بد دارم از این خواب
و میفهمم که همه چیز تمام نشده
که خوره هنوز سر جاش
که زخم دلمه بسته اما هست
حتا تازه است هنوز
....
مثلا دارم درس میخونم
اما یهو اس.ام.اس میزنم به او که هیچ تماسی داشتی با دختر در این دو هفته؟
(فقط دو هفته گذشته اما انگار که دو سال...انگار که خیلی بیشتر)
میگه که آره و اس.ام.اسی زده دختر و پریروز اتفاقی در خیابان با دوست پسر تازه دیده شده
بعد اشکها همینجور سر میخورد روی گونهها
و میچکد روی تی-شرت
و باز سر میخورد پایین
و جزوهی کار و شغل تار میشود هی
و من از زخمها میگم...از درد...از خوره
و او میگوید که زخم هست برای او هم
نوشتهام که: اما تو چاقویی داشتی زمانی در دستت، گیریم که کسی چاقوی بزرگتری را نشانه رفته سمتت
من اما بیسلاحم
حتا دستانم را بسته میبینم یک جاهایی و زخمها را میبینم بر تن
دکمهی سٍند را فشار نمیدهم ولی...
دلم میخواست نقاشی بلد بودم
که تصویرهای توی ذهنم را میکشیدم
بلکه تموم میشد این درد
دلم میخواست راپید سیاهی داشتم که خط میکشیدم باهاش
محکم و قوی، شبیه کمیک استریپهای تیره
......
بدرفتاری میکنم
احساس میکنم بیرحمم
این روزها حتا به خودم شک دارم
فکر میکنم شاید من هم آدم بدی باشم
اما ته دلم میدانم که نیستم
میدانم که این اینوسنس را از دست ندادهام هنوز
برای همین چشمهام گرد میشود از کارهای او
و اشکهام میغلتد روی گونهها و هضم نمیکنم نارویی را که خوردهام
چرا همه چیز در هم گره میخورد؟
چرا این کات کردن را انقدر طول دادیم که حالا گره بخورد به این قضیه
و روزهایی باشد که من دلم بخواهد محو شوم...نباشم هیچ کجا
دلم میخواهد مغزم را از کار بیندازند
فکر کردن را بگیرند از من
خیره میشه به چشمهام، لوسم میکنه
میگم: نکن...تناقضهات رو حل کن...نکن
میبینم که ناراحت میشه...زیر لب میگه: راست میگی...
من از سنگ نیستم نه...بیشتر از هر چیز به آغوش او محتاجم
کنارش که میشینم دستهام را مشت میکنم
مواظب هر حرکت تن
تمرین سنگ بودن میکنم شاید که حل شود
دلم که میگیره ولی اس.ام.اس میزنم: حالم بده...مثل بچهای که از خواب بپره و بخواد بره تو اتاق مامان باباش اما روش نشه
خودم پر از تناقضم
خودم پر از تناقضم
....
تنم درد میکنم
خستهام
به درد فکر میکنم
به زخم
زنگ میزنم و میگه که کتاب خونه مرکزیه به دنبال کتابی
میگم:خب برو به کارت برس
حرف میزنه...چمه من؟
به زخمها فکر میکنم
به درد
سکوت میکنم
به زخمهایی فکر میکنم که نمیشود پیش کسی اظهار کرد
و مثل خوره
مثل خوره
کاش آهسته نبود حداقل
برای صادق هدایت و با تشکر
Subscribe to:
Posts (Atom)