دو شب پیش خواب میبینم که لواسانیم، همون خیابونیه که مزار سحابیها توشه
مثه روز اول بود، پر پلیس بود اطرافمون
اما مردم داشتن عزادار حرکت میکردن تو خیابون، به سمت مزار هم میرفتن
بعد وسط مردم گله گله پلیس بود با جلیقه ضد گلوله
نه اینکه پیوسته باشن به ما نه،گروه گروه افتاده بودن بین مردم که مراقب باشن
هوا تاریک بود
.....
۱۱ خرداد ۹۰
سیاهترین روز
وقتی که رسیدیم دم خونه و یه ربع به هشت بود فکر کنم و ماشینها داشتن دور میزدن که: بردنش قبرستون
از توی تاکسی میپریم تو ماشین یه خانومی با یه آقای خیلی پیر
گویا که ملی-مذهبی مهمی(بعدا فهمیدیم)
شیوهی من اصولا در مبارزه آویزون دیگران شدنه
اما تا به حال نپریده بودم تو یه ماشین غریبه که: ما هم با شما بیایم لطفا
وقتی نشستیم پشت ماشین آروم به خواهره گفتم:در جواب افشین که ۷تیر ۸۸ برام ای-میل زد و عکس تو تظاهرات رو فرستاد، گفتم که این اولین بارم بوده که رفتم مبارزه کلا، آخه ۶ تیر کنکور داده بودم من
و جواب داد که: ایتس فرست تایم فور اوریتینگ
خاطرههه رو تعریف کرده بودم که کارمون رو توجیه کرده باشم
نمیدونستم که جدی جدی فرست تایم فور اوریتینگه
نمیدونستم که دختر مهندس رو وقت تشییع کشتن
نمیدونستم که قراره کسی اعتصاب غذا کنه در اعتراض و بمیره
نمیدونستم باید منتظر حوادث ناگوارتری باشم
نمیدونستم که خرداد و حوادثش انقدر زود شروع شده
.....
طول میکشه تا پیدا کنیم قبرستون رو
دیر شده
صدای فریادی میآد: ولش کن
بعد پسر رو میبینم که پرتش میکنن تو ون
من پاهام میلرزه، قلبم میکوبه و زیر لب به اطرافیان میگم: این دوست من بود! دوست من بود!
مامانش میآد و میایسته جلوی ون و انگار نمیدونه که بچهاش اون توئه
من رو نمیبینه/ نمیشناسه، بینمون کلی پلیس و لباس شخصیه
چطور بگم که بچهاش اون توئه؟؟
زنی فریاد میکشه، میگه خودش رو آتیش میزنه یا باید با بچهاش ببرنش
فضا متشنجه...پراکندهمون میکنن
کسی داد میزنه که هاله مرد!!
من انقدر گیج و نادونم که فکر میکنم هاله زندانه اصلا
فکر میکنیم میگه: هاله رو برد...کس دیگهای چیزی نمیگه
ما برمیگردیم، بدون اینکه بفهمیم چی شده
میرسیم تهرون و خواهره میره اینترنت و میگه: هاله رو کشتن!!
میشینم رو زمین...مغزم فلجه
میرم مچاله میشم تو تخت خواهره و ساعتها میخوابم....همیشه وقتی اوج ناراحتیمه این کارو میکنم
تمام روز فلجم...مغزم تا دو سه روز بعد کار نمیکنه
تا دو سه روز بعد ۱۱ خرداد کش میآد برای ما
و هنوز کاملا تموم نشده
......
شب سوم هاله دم حسینیه ارشاد
خواب میبینم تو یه کوچهای دارم راه میرم، تنهام
یه سری زن چادری نشستن تو خیابون و انگار دارن گریه میکنن
و یه سری مرد با کاور زرد هم اونور وایسادن
یکی از زنها با اشارهی دست من رو نشون میده به یکی از مردها
جاسوسن انگار
من میبینم این حرکتش رو و ترس داره خفهام میکنه
میدوم میدوم میدوم میدوم
میپرم از خواب
........
یه دوستاییمون رو گرفتن دم حسینیه ولی شب آزادشون کردن
ما انقدر سرگرم بحث علمی بودیم که کاریمون نداشتن
یه جاهایی لباس شخصیها رو تقریبا با دست میزدیم کنار که رد شیم
قلبم مثل چی میزنه
و دارم غش میکنم قشنگ یه جاهایی
اراذل و اوباش با کاورهای زرد اما ترس و مسئلهی بزرگ این روزهاست
ترس این که تجاوز کنن بهمون تو کوچههای خلوت
هیچ امنیتی احساس نمیکنم
........
رفتم دانشگاه که درس بخونم، سراسر سیاهپوش
میپرسن که چرا؟ میگم هنوز فائق نیومدم بر غمم
اس.ام.اس میزنه دختر که مراسم هفتم برگزار میشه تو لواسان
میرم خونه و مانتوی سرمهای میپوشم و روسری سفید از ترس اینکه ایستاده باشن تو راه و نذارن رد شیم
میریم سر مزار...کسی نیست...حس غریبی دارم
بعد خونهشون و ما زیر درخت گیلاس
و حرف زدن آدمها و آرامش عجیبشون
و خشم سارا
و هقهق من
و چشمهام که کوچیک شده انگار از غم، از درد، از اشک
ولی یه حال آروم خوبی دارم....انگار خالی شده باشم کمی...
به گیلاسها فکر میکنم
به : گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
به این که کسی امسال حوصله ندارد این گیلاسها را بچیند
غم برمیگردد
.....
پیش سارا بودم توی خواب
توی خونهشون راحت داشتم تردد میکردم
حامله بود
من خوشحال نبودم از حاملگیاش
میترسیدم که بعدش نیاد سر کار
گفت که دو قلوئه
مطمئن شدم که دیگه نمیتونه کار کنه
جا خوردم و گفتم که پس کارت چی؟
نگرانی این روزهام کلا ساراست
نگران خشم و غماش ام و پف زیر چشمها
و حس اینکه پیر شده چندین سال
و نگران اینکه بندازنش بیرون از دانشگاه
....
هنوز هدا زنده بود
خواب میدیدم داریم هاله رو دفن میکنیم
تصویرش رو خیلی خوب یادمه، همون عکسه بود که توی کیسهاست...تنها تصویری که از جنازه وجود داره
ما دفنش کردیم، آدمها رو یادم نیست
ولی خیلی خوب یادمه که داشتم با یه بیلچه خاک میریختم روش
هوا روشن بود
من غم نداشتم، آروم بودم
......
خسته و نابود از امتحان اومدم خونه که بخوابم و جون داشته باشم برای راهپیمایی عصر
خواهره یه جوری میآد از اتاق بیرون که میترسم قشنگ، معلومه خبر بد میخواد بده
میگه که اس.ام.اس زده برام
من ندیده بودم، میخونمش، باور نمیکنم
چطور میشه مرده باشه، زنگ میزنم به او که آشنای بسیار نزدیک ملی-مذهبیها
خبر نداره، پرس و جو میکنه، زنگ میزنه بعدتر و بغضش میترکه که: خبر درسته
مبهوتم...مبهوتم...میاد دم خونه، گریه میکنه، هوا گرمه، من سیاه پوشیدم، هیچی نمیفهمم
نمیریم دم بیمارستان، نمیریم خونهی خواهرش
امروز ما مردمیم...باید بریم میدون ونک
چقدر زیادیم
چقدر کاری ندارن بهمون
از کنار مردم رد میشیم و خیلی خیلی کمتر از قدیمها چشمک و لبخند و نشونی از همراهی دریافت میکنیم
معلومه که چقدر ناامنه همه چی، که چقدر اطمینان نداریم به اینکه آدم کنار دستی اطلاعاتیه یا نه
فکر میکنم: یعنی این مردم خبر دارن هدا صابر مرده؟؟
نمیدونم
......
میریم مسجد، راهمون میدم این بار
من گریهام نمیآد، دخترک غریبه است، همسن و سال من، میگه که شاگردش بوده
ازم پرسید ما کی هستیم؟
گفتم: مردم
فک کنم هیچ وقت من از یادش نرم
هی زیر لب گفت مردم...مردم...مردم
و اشکاش چکید پایین و گفت که وقتی مهندس بیمارستان بوده شیرینی پخش میکرده بین مردم که دعا کنن برای سلامتیش و مردم میپرسیدن که کی هست اصلا
گفتم که ما از اون مردمها نیستیم، میشناختیم
دوستدار ملی-مذهبیهاییم در واقع...اینروزها که زیاد
اما نه ملی هستیم و نه مذهبی(این رو نمیگم)ء
....
آدمهای زندان اعتصابان
من غذا خوردنم نمیآد خیلی
اما میخورم
وزنم همینجور کم میشه ولی
همینجور کم میشه
خواب اعتصاب غذا ندیدم هنوز
نامهی شریف رو میخونم
میگریم
میگریم
میگریم....
مثه روز اول بود، پر پلیس بود اطرافمون
اما مردم داشتن عزادار حرکت میکردن تو خیابون، به سمت مزار هم میرفتن
بعد وسط مردم گله گله پلیس بود با جلیقه ضد گلوله
نه اینکه پیوسته باشن به ما نه،گروه گروه افتاده بودن بین مردم که مراقب باشن
هوا تاریک بود
.....
۱۱ خرداد ۹۰
سیاهترین روز
وقتی که رسیدیم دم خونه و یه ربع به هشت بود فکر کنم و ماشینها داشتن دور میزدن که: بردنش قبرستون
از توی تاکسی میپریم تو ماشین یه خانومی با یه آقای خیلی پیر
گویا که ملی-مذهبی مهمی(بعدا فهمیدیم)
شیوهی من اصولا در مبارزه آویزون دیگران شدنه
اما تا به حال نپریده بودم تو یه ماشین غریبه که: ما هم با شما بیایم لطفا
وقتی نشستیم پشت ماشین آروم به خواهره گفتم:در جواب افشین که ۷تیر ۸۸ برام ای-میل زد و عکس تو تظاهرات رو فرستاد، گفتم که این اولین بارم بوده که رفتم مبارزه کلا، آخه ۶ تیر کنکور داده بودم من
و جواب داد که: ایتس فرست تایم فور اوریتینگ
خاطرههه رو تعریف کرده بودم که کارمون رو توجیه کرده باشم
نمیدونستم که جدی جدی فرست تایم فور اوریتینگه
نمیدونستم که دختر مهندس رو وقت تشییع کشتن
نمیدونستم که قراره کسی اعتصاب غذا کنه در اعتراض و بمیره
نمیدونستم باید منتظر حوادث ناگوارتری باشم
نمیدونستم که خرداد و حوادثش انقدر زود شروع شده
.....
طول میکشه تا پیدا کنیم قبرستون رو
دیر شده
صدای فریادی میآد: ولش کن
بعد پسر رو میبینم که پرتش میکنن تو ون
من پاهام میلرزه، قلبم میکوبه و زیر لب به اطرافیان میگم: این دوست من بود! دوست من بود!
مامانش میآد و میایسته جلوی ون و انگار نمیدونه که بچهاش اون توئه
من رو نمیبینه/ نمیشناسه، بینمون کلی پلیس و لباس شخصیه
چطور بگم که بچهاش اون توئه؟؟
زنی فریاد میکشه، میگه خودش رو آتیش میزنه یا باید با بچهاش ببرنش
فضا متشنجه...پراکندهمون میکنن
کسی داد میزنه که هاله مرد!!
من انقدر گیج و نادونم که فکر میکنم هاله زندانه اصلا
فکر میکنیم میگه: هاله رو برد...کس دیگهای چیزی نمیگه
ما برمیگردیم، بدون اینکه بفهمیم چی شده
میرسیم تهرون و خواهره میره اینترنت و میگه: هاله رو کشتن!!
میشینم رو زمین...مغزم فلجه
میرم مچاله میشم تو تخت خواهره و ساعتها میخوابم....همیشه وقتی اوج ناراحتیمه این کارو میکنم
تمام روز فلجم...مغزم تا دو سه روز بعد کار نمیکنه
تا دو سه روز بعد ۱۱ خرداد کش میآد برای ما
و هنوز کاملا تموم نشده
......
شب سوم هاله دم حسینیه ارشاد
خواب میبینم تو یه کوچهای دارم راه میرم، تنهام
یه سری زن چادری نشستن تو خیابون و انگار دارن گریه میکنن
و یه سری مرد با کاور زرد هم اونور وایسادن
یکی از زنها با اشارهی دست من رو نشون میده به یکی از مردها
جاسوسن انگار
من میبینم این حرکتش رو و ترس داره خفهام میکنه
میدوم میدوم میدوم میدوم
میپرم از خواب
........
یه دوستاییمون رو گرفتن دم حسینیه ولی شب آزادشون کردن
ما انقدر سرگرم بحث علمی بودیم که کاریمون نداشتن
یه جاهایی لباس شخصیها رو تقریبا با دست میزدیم کنار که رد شیم
قلبم مثل چی میزنه
و دارم غش میکنم قشنگ یه جاهایی
اراذل و اوباش با کاورهای زرد اما ترس و مسئلهی بزرگ این روزهاست
ترس این که تجاوز کنن بهمون تو کوچههای خلوت
هیچ امنیتی احساس نمیکنم
........
رفتم دانشگاه که درس بخونم، سراسر سیاهپوش
میپرسن که چرا؟ میگم هنوز فائق نیومدم بر غمم
اس.ام.اس میزنه دختر که مراسم هفتم برگزار میشه تو لواسان
میرم خونه و مانتوی سرمهای میپوشم و روسری سفید از ترس اینکه ایستاده باشن تو راه و نذارن رد شیم
میریم سر مزار...کسی نیست...حس غریبی دارم
بعد خونهشون و ما زیر درخت گیلاس
و حرف زدن آدمها و آرامش عجیبشون
و خشم سارا
و هقهق من
و چشمهام که کوچیک شده انگار از غم، از درد، از اشک
ولی یه حال آروم خوبی دارم....انگار خالی شده باشم کمی...
به گیلاسها فکر میکنم
به : گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
به این که کسی امسال حوصله ندارد این گیلاسها را بچیند
غم برمیگردد
.....
پیش سارا بودم توی خواب
توی خونهشون راحت داشتم تردد میکردم
حامله بود
من خوشحال نبودم از حاملگیاش
میترسیدم که بعدش نیاد سر کار
گفت که دو قلوئه
مطمئن شدم که دیگه نمیتونه کار کنه
جا خوردم و گفتم که پس کارت چی؟
نگرانی این روزهام کلا ساراست
نگران خشم و غماش ام و پف زیر چشمها
و حس اینکه پیر شده چندین سال
و نگران اینکه بندازنش بیرون از دانشگاه
....
هنوز هدا زنده بود
خواب میدیدم داریم هاله رو دفن میکنیم
تصویرش رو خیلی خوب یادمه، همون عکسه بود که توی کیسهاست...تنها تصویری که از جنازه وجود داره
ما دفنش کردیم، آدمها رو یادم نیست
ولی خیلی خوب یادمه که داشتم با یه بیلچه خاک میریختم روش
هوا روشن بود
من غم نداشتم، آروم بودم
......
خسته و نابود از امتحان اومدم خونه که بخوابم و جون داشته باشم برای راهپیمایی عصر
خواهره یه جوری میآد از اتاق بیرون که میترسم قشنگ، معلومه خبر بد میخواد بده
میگه که اس.ام.اس زده برام
من ندیده بودم، میخونمش، باور نمیکنم
چطور میشه مرده باشه، زنگ میزنم به او که آشنای بسیار نزدیک ملی-مذهبیها
خبر نداره، پرس و جو میکنه، زنگ میزنه بعدتر و بغضش میترکه که: خبر درسته
مبهوتم...مبهوتم...میاد دم خونه، گریه میکنه، هوا گرمه، من سیاه پوشیدم، هیچی نمیفهمم
نمیریم دم بیمارستان، نمیریم خونهی خواهرش
امروز ما مردمیم...باید بریم میدون ونک
چقدر زیادیم
چقدر کاری ندارن بهمون
از کنار مردم رد میشیم و خیلی خیلی کمتر از قدیمها چشمک و لبخند و نشونی از همراهی دریافت میکنیم
معلومه که چقدر ناامنه همه چی، که چقدر اطمینان نداریم به اینکه آدم کنار دستی اطلاعاتیه یا نه
فکر میکنم: یعنی این مردم خبر دارن هدا صابر مرده؟؟
نمیدونم
......
میریم مسجد، راهمون میدم این بار
من گریهام نمیآد، دخترک غریبه است، همسن و سال من، میگه که شاگردش بوده
ازم پرسید ما کی هستیم؟
گفتم: مردم
فک کنم هیچ وقت من از یادش نرم
هی زیر لب گفت مردم...مردم...مردم
و اشکاش چکید پایین و گفت که وقتی مهندس بیمارستان بوده شیرینی پخش میکرده بین مردم که دعا کنن برای سلامتیش و مردم میپرسیدن که کی هست اصلا
گفتم که ما از اون مردمها نیستیم، میشناختیم
دوستدار ملی-مذهبیهاییم در واقع...اینروزها که زیاد
اما نه ملی هستیم و نه مذهبی(این رو نمیگم)ء
....
آدمهای زندان اعتصابان
من غذا خوردنم نمیآد خیلی
اما میخورم
وزنم همینجور کم میشه ولی
همینجور کم میشه
خواب اعتصاب غذا ندیدم هنوز
نامهی شریف رو میخونم
میگریم
میگریم
میگریم....
No comments:
Post a Comment