Wednesday, October 28, 2009

Just turn around now, 'Cause you're not welcome anymore

امروز حتما که روز عجیبی است در زندگی من
یعنی که کلی فرق کرده‌ام با قبل که دلم نمی‌خواد برم پیش او
نه اینکه تمربن نکرده باشم
حوصله ندارم، دیگه حوصله‌ی همه‌ی این فشارهای روانی رو ندارم
بعد به خودم وعده می‌دم که بعدش نون سنگک می‌خرم و می‌رم پیش اون‌ها و تا افسردگی‌هام محو نشه می‌شینم رو صندلی سمت چپ
اصلا از همه‌ی روابط پیچیده‌ی نامفهوم خسته‌ام
این رو پنج شنبه درست فهمیدم
وقتی که هی ازم می‌پرسن می‌آد؟ و من نمی‌دونم و زنگ می‌زنم و زن میگه که خاموشه
من عصبانی‌ام؟ ناراحتم؟
نمی‌دونم
می‌خوام به تخمکم هم نباشه
لیوانه رو یه کله سر می‌کشم گرچه می‌دونم که بی تاثیر
می‌شینم رو پای بابای مجازی و بهش می‌گم که یه احمق بزرگم
بعد نگاه می‌کنم به دور و برم
فکر می‌کنم این آدم‌ها دوستم دارن
براشون ارزش داشتم لابد که اومدن و باهام مهربونن
بعد از ته ته دلم می‌خندم به ماتروشکاها که ترتیبشون رو ریخته به هم که شاید قصد معاشرت داشته باشند کوتاه‌ها با بلندها
و برای خودم چرخ می‌زنم وسط خونه، تنهایی
و مجیکال و کیسبل بودنمان را به رخ او می‌کشم که نمی‌خواهد تجربه کندشان
و به تخمکم هم نیست جدی جدی
من به خودم خوش می‌گذرونم
اصلا دیگه تصمیم گرفتم همش به خودم خوش بگذرونم
که از روز بعد سفاک هرندی با ارشدها دوست شدم
و دو ساعتی توی سلف دانشگاه نشستن روزهای بعدی منجر شد به نیمی از بچه‌ها که وقت رفت و آمد بهم سلام می‌دن
و هم کلاسی‌هام متعجب که تو چطور سریع با همه‌ی اینها دوست شدی؟
و من لبخند و نگران از اینکه اینها به زودی فارغ التحصیل
بعد می‌رم شماره‌ی 10ویش لیست رو مینویسم:
تا چهارشنبه سوری دوست پسر داشته باشم!
و می‌نویسم که مهم نیست کی و سعی می‌کنم شماره‌ی 6 لیست رو نبینم اصلا
و حساب می‌کنم که 5 ماه و فکر می‌کنم که: می‌تونم؟
و سعی می‌کنم به زندگی‌ام ادامه بدم مثل قبل‌ترها
و خودم رو می‌ندازم با پسر که برسونتم خونه از دانشگاه
و سکوت که می‌شه میگم: موزیک بذار
و شجریانی که می‌خونه:گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق...
و من اصلا یادم نمی‌آد قبلا این رو از زبون شجریان شنیده باشم
و من اصلا نمی‌فهمم چرا از همه‌ی غزل‌ها این
و نمی‌تونم نگم که این به نظرم بهترین غزل سعدی
و نمی‌تونم نگم که چه می‌فهممش و اون در سکوت گوش می‌ده
و من خسته‌ام از تمام نشونه‌هایی که من رو به یاد اون میندازه

Monday, October 12, 2009

I wish I knew you before

روز ثبت‌نام بود
مچاله شده روی زمین، در حال پر کردن برگه‌های مزخرف
و خیره به آدم‌هایی که شبیهم نبودن هیچ
اس.ام.اس زدم برای خواهره: بسیجی اومده دانشگاه!!
خواستم بنویسم: هی نشستی توی خونه با آهنگ خوندی: بسیجی انسانی بخون، بسیجی انسانی بخون!
نگفتی خواهر بدبختم چی؟ نگفتی چطور تحمل کنه؟
اس.ام.اس جا نداره زیاد، باید از همون یه جمله می‌فهمید همه‌ی دردهای من رو
بعد اون جواب داد: اشکال نداره، عوضش شما سین رو دارید
و من باید همون‌ روز میرفتم وسط حیاط و داد می‌کشیدم: سین.میم کجایی؟
شاید اگر این طور می‌فهمیدم رفته بهتر از آن روز بود که وبلاگ‌هایش باز شد
و عکسش
و عینک کائوچویی مشکی که نقطه ضعف بزرگ من
فکر کردم: کاش طریق آشنایی مجله‌ی دگرباشان نبود
کاش دگر نبود او
و این دلباختن من یعنی که حتما جور دگر
یعنی که اگر من به شما دلباختم یا حتما شما هیچ وقت به من دل نمی‌بازید یا فکر می‌کنید که به جنس من علاقه‌مندید اما به زودی خواهید فهمید که نه، شاید هم بفهمید که فرقی ندارد برایتان
باید کمی چرخ بزنم توی نوشته‌های پیچیده‌ی غیرقابل فهم
باید به خودم بقبولانم که سرمای شهری که او ازش می‌نویسد اینجا نیست
انگار که کیلومترها دورتر
و انگشتان من، کوبیده می‌شود روی کیبورد، مثل همیشه/مثل همین حالا، یخ کرده
و تند تند نامه را پرواز می‌دهم به طرف جایی که نمی‌دانم کجاست
به طرف کسی که فقط در حد یک مصاحبه، سه تا پست وبلاگ و دو عکس می‌شناسمش
اما روزهاست که اسمش توی سر من
که بیخود فکر کرده بودم میان ارشدها باید دنبالش بگردم
و هر آدمی که دیده بودم خواسته بودم بروم جلو و بپرسم: سین.میم را می‌شناسید شما؟
شنبه روز دیگری بود برای من
وارد دانشگاه شدن، وقتی می‌دانی که سین.میم اینجا نیست
و تو هیچ‌وقت پیدایش نخواهی کرد
و تو هیچ‌وقت جرئتش را تحسین نخواهی کرد
و تو هیچ‌وقت رو در رو نخواهی گفت که چه موافقی با او
او اینجا نیست
از گوگل‌پوش مو پریشان هم خبری نیست
هرچند که بی‌محلی کند به من، یا مسخره حتا
که این ورودی جدید چه پررو است
و من غمگینم از دانشگاه، خصوصا بعد دیدن 50تومانی که چه بهتر
بعد جواب نامه است
انگاری که من سال‌هاست این پسر را میشناسم
انگاری که من سال‌هاست او را می‌شناسم و حالا دلتنگ
بعد جواب من است و مدام چک کردن جی-میل
چقدر وقت بود که انقدر منتظر نامه‌ای نبودم
چقدر باز از این دیر به دنیا آمدن شاکی‌ام
تمام وقت‌های توی دانشگاه که با هر کسی حرف میزنم ترم 7 و سال آخر
و من واقعا دیر کرده‌ام...

Friday, October 9, 2009

برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد



روزی می‌رسد که وقت اسباب‌کشی

شال سبز براق زشت من از لای لباس‌های قدیمی بیرون کشیده می‌شود

بعد دخترم صورت را درهم می‌کشد که: چه رنگی!!

آن‌وقت من می‌دهمش به او

می‌گم:

برای روزهایی که فکر کردی چه نامفیدی

برای روزهایی که فکر کردی چه تنهایی

برای روزهایی که از همه‌ی آدم‌ها بدت می‌اومد

چه این‌وری، چه اون‌وری

برای روزهایی که ترس وجودت رو پر کرده و دلگرمی می‌خوای

برای روزهایی که انقدر پری از نفرت که می‌ترسی از عشق

می‌گم: این نماد جرات مادر 18 ساله‌ات بوده

می‌گم: این شال یادآور خانوم است که فوت کرد بهمون، که برامون دعا خوند تا سالم بمونیم

یادآور انگشت‌های وی شده است

یادآور بوق از روی تشویق ماشین‌ها و لبخند مردمه

یادآور دلگرمی خاص اون روزهاست

.....

اینو ته روز قدس نوشته بودم

و بعد شال سبز براق مانده بود توی کشو تا سه شنبه که گیج خوابم و به خواهره می‌گم که لباس انتخاب کنه برام

و باورم نمی‌شه که دارم این سبزها رو می‌پوشم

اونجا یه جورایی خونه‌ی میرحسینه اما

صاحاب فرهنگستانه بالاخره هنوز

(گرچه نیومد و من هی منتظر چشم دوختم به در)

بعد نمی‌دونید چه خوش میگذره تو باشی و چهار تا عکاس

که تو باشی و لباس سراسر سبز و نقاشی‌های میرحسین و چهار تا عکاس با صدای بلند شاتر

و اینکه خم شدی پایین و دلت رو گرفتی از زور درد که نه، از زور خنده است

اصلا این مبارزه‌های با خنده اگر نبود مگه می‌شد دووم اورد

مثل اون روز جلوی کرملین

شاد و خندون و سبزپوش و شعارگو

انتظارم از روز قدس هم همین بود

که دوربین‌ها رو پیدا کنیم و توشون لبخندمون و روسری‌هامون ثبت شه

چه ساده بودیم که گمان کرده بودیم می‌توانیم در یک دسته باشیم،

علیه ظلم بجنگیم،

الله اکبرمان را بگوییم

چه ساده بودیم که انتظار شادی داشتیم از روز قدس

حالا فکر کردی ساده و خوش‌بین بودن من پایان‌پذیر است؟

نه برادر، اون روز هم که حیاط دانشگاه شلوغ بود،

من با خنده منتظرم که کسی اولین الله اکبر رو بگه

که عکس میرحسین و زهرا جون در بیاد از توی کیفم

( نه اینکه من این عکس رو حمل کنم با خودم،مجله‌های دو خرداد پخش بود دم در ساختمون دانشگاه و من کش رفته بودم یکی)

و دست‌بند سبز هم که همیشه به دستم

دلم یه مبارزه‌ی پر خنده می‌خواد با ساز و آواز

.....

فردا صبح‌اش خواهره گفت عکس اول خبرگزاری فارس بوده‌ام فقط

امروز هر چه سرچ کردم نبودم هیچ‌جا

عکس بالا را ولی همان روز خواهره سیو کرده است

حیف که سایت فارس لیاقت سبزی من و نقاشی میرحسین را نداشته

و بقیه هم احتمالا جراتش را

باشد که در آرشیوشان بماند

برای روزهای بهتر


*تایتل از فروغ