Wednesday, January 4, 2017

نه/ نومیدْمردم را/ معادی مقدّر نیست.


پنج تومنیم را دادم به آقای راننده. کرایه میشد هزار و پانصد تومن. هنوز نگفته بودم: «ببخشید خورد ندارمکه اخم کرد و غر زد، نه حتا زیر لب. دومین اضطراب من در تاکسی این است که پنج یا ده تومنی داشته باشم و ببینم که اطرافیانم هم اسکناسهای درشت از کیفهاشان در میآورند و آماده میکنند و میمیرم تا هر چه زودتر پول را به راننده بدهم و من آنی نباشم که بدبخت میشود و باید بدود از مردم تقاضای پول خورد کند. اولیش این است که راننده بخواهد ازم بیشتر کرایه بگیرد و من همش توی سرم بجنگم که باید اعتراض کنم یا نه. حالا نشسته بودم توی تاکسی و تازه فهمیده بودم کم لباس پوشیدهام و یحتمل تا شب یخ خواهم زد و کیسهی بزرگ و پری همراهم بود و خودم را به زور جا داده بودم عقب تاکسی که مرد چهرهاش را در هم کرد که «قبلیت هم خورد نداشت، قبلتری هم...» و من خودم را آماده کردم برای عزاداری که دیدم کناریم دو تومنی دارد و جلویی هم. و بعد راننده دستش را کرد توی جیبش کلی اسکناس درآورد که شرط میبندم ۱۰ تاش پانصدی بود و دلم در هم فشرده شد که الکی باهام بداخمی کرده. خانومی که پشت راننده بود همینطور که ده تومنیش را میداد به راننده گفت که تقصیر ما نیست و بانکها پول خورد نمیدهند و راننده شروع کرد به تحلیل بانکها و سیستم اقتصادی مملکت و اینکه جاهای دیگر دنیا چگونه است و زن گفت: «خودتون دارین میگین جاهای دیگهی دنیا، اینجا جهنمهمن داشتم میرفتم سر کلاس دانشگاه که در مورد جامعهی مدنی و حوزهی عمومی هابرماس حرف بزنیم. سرم از تحلیل پر بود. دلم میخواست دیگر یک کلمه در مورد تحلیل زندگیمان نشنوم. دلم میخواست اصلا کلان نبینم ماجراها را. خسته شدم از بس هی سعی کردم بروم سه قدم عقبتر و کارهام را در مقیاس «داریم به کجا میرویم؟» تحلیل کردهام و هی مغاک را جلوی خودم دیدهام و امیدی نه.
ع. میگفت نباید بگویم «ناامید»، باید بگویم «بیامید». میگفت «ناامیدی مرگه». من باید مثل خانوم توی تاکسی جواب میدادم: «خب این زندگیه یعنی که ما داریم؟» اما نگفتم. چون این زندگی بود. از همان ها که سایه میگفت. گیریم ما همیشه بیشتر به «که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت» نزدیک بودهایم تا «به سان رود، که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش» یعنی روندهایم دیگر. نیستیم؟ رود هم غمگین است لابد. کسی از غم رود برایمان نگفته تا به حال. کسی از غم رود خبر ندارد خب. من اتفاقا از همین میترسم گاهی که انقدر رونده شدهایم که انگار دیگر یادمان رفته دریا کجاست. گاهی ترسمان مهم نیست که ریخته یا نه، مهم این است که اصلا داریم به سمت اقیانوس میرویم یا مرداب؟

این روزها همش به «آیا کار درستی میکنیم/کردهایم تا به امروز یا نه؟» فکر میکنیم و در موردش حرف میزنیم. پیشتر هم همین بود لابد ولی من حالا به تنگ آمدهام. همش ترس آن لحظه را دارم که بیخیال «کاری کردن» بشوم و بروم یک گوشهی این خاک برای خودم کتاب بخوانم و در شرکت احمقانهای کار کنم و بهتر کردن دنیا را رها کنم. چون در نهایت من یک بچه بورژوای احمقم که میتوانم یک روز تمام بیفتم توی تخت و از افسردگی زندگی زبالهگردها له شوم و ماروخیستوار فرو روم در فشار ۸.۵ روی ۶ و به ف. فکر کنم که سالها پیش با تمسخر ازم پرسیده بود که تا به حال از عشق کسی کارم به بیمارستان کشیده یا نه و من از عشق کارم به بیمارستان نکشیده بود و دلم نمیخواست کس دیگری هم از عشق من برود زیر سرم چون دنیا داستان م.مودبپور نبود و من از ف. که دانشجوی ادبیات بود انتظار بیشتری داشتم و حالا فکر میکردم که یعنی از «غم دنیا خوردن» کارم به سرم کشیده یا فقط این آلودگی لامصب است که نفوذ میکند در رگ و پیام و در اغما فرو میبردم؟ حالا بیمارستان و اینها هم که مهم نیست، من اینجورم کلا؛ وقتی گزارش تصادفهای ساختگی را میخواندم هم دلپیچه گرفتم و دور خودم چرخیدم و سعی کردم فریادم را فرو بخورم و با برادرکم غرغر کنم و بعد بنشینم سر درسم و فقط بار غصه را روی دوشم حمل کنم و همین. یعنی انگار از این مرحله بعدتر را بلد نیستم.

No comments:

Post a Comment