تصویر از lunarbaboon
Saturday, January 28, 2017
Wednesday, January 4, 2017
به من بگویید، آیا در آن اتاق بلور/ که مثل مردمک چشم مردهها سرد است/ ومثل آخر شبهای شهر، بسته و خلوت/ صدای نیلبکی را شنیدهاید؟
کانال
تلگرامی هرانا را چک میکردم مدتها
پیش. نوتیفیکیشن
آمده بود. بیتوجه
رد میشدم از روی اعدامها و شکنجهها
و کودکآزاریها، فقط برای اینکه آن عدد
قرمزرنگ بالای علامت نامهی کاغذی نباشد.
آن وسطها دیدم
نوشته زندانیهای رجاییشهر را زدهاند.
رد شدم، انگار نه
انگار. یادم
رفت به ۲۸ فروردین ۹۳ که دلم فروریخته بود
با دیدن خبر ضرب و شتم زندانیان.
فکر کردم اگر
یاشار رجاییشهر بود حالا دلم فرومیریخت
باز یا سنگ شدم بالاخره؟ مثل آن یادداشتی
که یکهو دیدم در دفترچهام چند روز پیشتر،
که در صفحهای خالی با خودکار آبی و کج و
کوله نوشتهام:
«و من تمام روز/ تلاش
در سنگ شدن/ سنگ
شدن/ سنگ
شدن..» و
تاریخ هم ندارد و یادم نیست که کی و چرا
باید سنگ میشدم اما گمان کرده بودم موفق
شدهام. دیگر
چیزی برایم مهم نبود.
هیچ چیز بیرون
«من»
وجود نداشت.
شده بودم مرکز
جهان خودم، گرگ درندهی خودخواه.
هر لحظهی زندگی
شده بود پوچی. فکر
کرده بودم دیگر از هیچ خبری شگفتزده
نخواهم شد، که دیگر دلم برای کسی که
نمیشناسم نخواهد لرزید، که دیگر نمیتوانم
برای بچههای آوارهی سوری اشک بریزم،
که حتا دیگر اسرائیل خشمگینم نمیکند.
پر شده بودم از
مرگ، از شکنجه، از جنگ، از بیعدالتی.
دیگر هجده ساله
نبودم که باورم نشود کسی با وقاحت هر چه
تمامتر رایمان را دزدیده و جهان ساکت
و خموش درگیری ما را نظاره میکند.
طول کشید تا بفهمم
جهان حتا نظارهمان هم نمیکرد، مثل خود
ما که از بوکوحرام و یمن و سوریه و همهی
آنهایی که حتا نامشان را نمیدانیم رو
برمیگردانیم.
آن
روز صبح اما بیدار شدم و کامپیوتر را روشن
کردم و دیدم در صفحهی تلگرامی یکی از
همین گروههای کودک نوشته «توران
میرهادی سکتهی مغزی کرد.»
فروریختم.
باورم نمیشد.
بغض پیچیده بود
توی گلوم. دلم
میخواست کامپیوتر را خاموش کنم و بعد
دیگر این خبر نباشد.
که خانم میرهادی
نیفتد یکجا، بعضی آدمها نباید از پا
بیفتند. انگشتهام
سست شده بود روی کلیدهای کیبورد.
بعد فهمیدم که
زندهام هنوز.
که قلبم میتپد
برای آدمهای دور.
دیدم میتوانم
اشک بریزم از فکر ناتوانی زنی چنین قوی.
خبر سکتهی خانم
میرهادی باید هم همینجور میبود.
چه کس دیگری
میتوانست با خبر نزدیک شدن مرگش بهمان
یادآوری کند که زندهایم؟
توی
این مدت که خبر تازهای نبود بارها و
بارها با هم زمزمه کردیم که خبری نشده و
نگرانیمان را قسمت کردیم.
دلمان نمیخواست
خانم میرهادی را روی تخت بیمارستان تصور
کنیم. چطور
میشد باور کرد آن چشمها دچار مه گیجی
پس از سکتهی مغزی شود؟ چطور میشد باور
کرد او که در هشتاد و چند سالگی دو ساعت
برایمان ایستاده سخنرانی کرده بود از
انجام امور اولیهی زندگیاش ناتوان
شود؟ در خفا مرگش را آرزو میکردیم.
خانوم جان همیشه
دعا میکرد:
«خدایا خوارم
نکن.» منظورش
این بود که وابسته نشود به کسی در هیچ
زمانی از زندگی.
آخرش شد.
خدا به حرفهای
آن بندهی مطیع دوستدارش هم گوش نمیداد
انگار. گرچه
من نرفتم خواریش را ببینم هیچوقت.
برای من وقتی رفت
همان زن مو نارنجی خمیده قامت بود، عاشق
سیدها. توی
این مدت یکی دو بار خواستیم بگردیم ببینیم
خانم میرهادی کدام بیمارستان است اما جدی
نپرسیدیم. شاید
دلمان میخواست همان تصویر سخنرانی
ایستاده را به یاد بیاوریم همیشه.
سر
کلاس بودم که سمس ن.
رسید:
«خانم میرهادی
هم...» استاد
داشت از سوژهی فوکویی حرف میزد.
من یکهو مات شدم.
جهان ایستاد.
سوژهی فوکویی
دیگر اهمیتی نداشت.
مگر دنیا چند نفر
آدم مثل او داشت؟ شب آمدم خانه و دیدم ن.
نوشته بعد از
خواندن خبر «ترافیک
سنگینتر میشود، نورهای آزارنده
تندتر...» فکر
میکنم همین شده لابد که عرصه اینجور
بهمان تنگ شده؛ بعد از همهی این خبرها
ترافیکها سنگینتر شده و نورهای آزارنده
تندتر....
پ.ن:
این را که نوشتم آقای کوهن زنده بود هنوز، حالا جهان تاریکتر هم هست...
نه/ نومیدْمردم را/ معادی مقدّر نیست.
پنج
تومنیم را دادم به آقای راننده.
کرایه میشد هزار
و پانصد تومن.
هنوز نگفته بودم:
«ببخشید خورد
ندارم.» که
اخم کرد و غر زد، نه حتا زیر لب.
دومین اضطراب من
در تاکسی این است که پنج یا ده تومنی داشته باشم و ببینم که اطرافیانم هم اسکناسهای درشت از کیفهاشان در میآورند و آماده میکنند و میمیرم تا هر چه زودتر پول را به راننده بدهم و من آنی نباشم که بدبخت میشود و باید بدود از مردم تقاضای پول خورد کند.
اولیش این است که
راننده بخواهد ازم بیشتر کرایه بگیرد و
من همش توی سرم بجنگم که باید اعتراض کنم
یا نه. حالا
نشسته بودم توی تاکسی و تازه فهمیده بودم
کم لباس پوشیدهام و یحتمل تا شب یخ خواهم
زد و کیسهی بزرگ و پری همراهم بود و خودم
را به زور جا داده بودم عقب تاکسی که مرد
چهرهاش را در هم کرد که «قبلیت
هم خورد نداشت، قبلتری هم...»
و من خودم را آماده
کردم برای عزاداری که دیدم کناریم دو
تومنی دارد و جلویی هم.
و بعد راننده دستش
را کرد توی جیبش کلی اسکناس درآورد که شرط
میبندم ۱۰ تاش پانصدی بود و دلم در هم
فشرده شد که الکی باهام بداخمی کرده.
خانومی که پشت
راننده بود همینطور که ده تومنیش را
میداد به راننده گفت که تقصیر ما نیست
و بانکها پول خورد نمیدهند و راننده
شروع کرد به تحلیل بانکها و سیستم اقتصادی
مملکت و اینکه جاهای دیگر دنیا چگونه است
و زن گفت: «خودتون
دارین میگین جاهای دیگهی دنیا،
اینجا جهنمه!» من
داشتم میرفتم سر کلاس دانشگاه که در
مورد جامعهی مدنی و حوزهی عمومی هابرماس
حرف بزنیم. سرم
از تحلیل پر بود.
دلم میخواست
دیگر یک کلمه در مورد تحلیل زندگیمان
نشنوم. دلم
میخواست اصلا کلان نبینم ماجراها را.
خسته شدم از بس
هی سعی کردم بروم سه قدم عقبتر و کارهام
را در مقیاس «داریم
به کجا میرویم؟»
تحلیل کردهام
و هی مغاک را جلوی خودم دیدهام و امیدی
نه.
ع.
میگفت نباید
بگویم «ناامید»،
باید بگویم «بیامید».
میگفت «ناامیدی
مرگه». من
باید مثل خانوم توی تاکسی جواب میدادم:
«خب این زندگیه
یعنی که ما داریم؟»
اما نگفتم.
چون این زندگی
بود. از
همان ها که سایه میگفت.
گیریم ما همیشه
بیشتر به «که
سرو راست هم در او شکسته مینمایدت»
نزدیک بودهایم
تا «به
سان رود، که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش»
یعنی روندهایم
دیگر. نیستیم؟
رود هم غمگین است لابد.
کسی از غم رود
برایمان نگفته تا به حال.
کسی از غم رود خبر ندارد خب. من
اتفاقا از همین میترسم گاهی که انقدر
رونده شدهایم که انگار دیگر یادمان رفته
دریا کجاست. گاهی
ترسمان مهم نیست که ریخته یا نه، مهم این
است که اصلا داریم به سمت اقیانوس میرویم
یا مرداب؟
این
روزها همش به «آیا
کار درستی میکنیم/کردهایم
تا به امروز یا نه؟»
فکر میکنیم و
در موردش حرف میزنیم.
پیشتر هم همین
بود لابد ولی من حالا به تنگ آمدهام.
همش ترس آن لحظه
را دارم که بیخیال «کاری
کردن» بشوم
و بروم یک گوشهی این خاک برای خودم کتاب
بخوانم و در شرکت احمقانهای کار کنم و
بهتر کردن دنیا را رها کنم.
چون در نهایت من
یک بچه بورژوای احمقم که میتوانم یک روز
تمام بیفتم توی تخت و از افسردگی زندگی
زبالهگردها له شوم و ماروخیستوار فرو
روم در فشار ۸.۵
روی ۶ و به ف. فکر
کنم که سالها پیش با تمسخر ازم پرسیده
بود که تا به حال از عشق کسی کارم به
بیمارستان کشیده یا نه و من از عشق کارم
به بیمارستان نکشیده بود و دلم نمیخواست
کس دیگری هم از عشق من برود زیر سرم چون
دنیا داستان م.مودبپور
نبود و من از ف.
که دانشجوی ادبیات
بود انتظار بیشتری داشتم و حالا فکر
میکردم که یعنی از «غم
دنیا خوردن» کارم
به سرم کشیده یا فقط این آلودگی لامصب است
که نفوذ میکند در رگ و پیام و در اغما
فرو میبردم؟ حالا بیمارستان و اینها هم
که مهم نیست، من اینجورم کلا؛ وقتی گزارش
تصادفهای ساختگی را میخواندم هم
دلپیچه گرفتم و دور خودم چرخیدم و سعی
کردم فریادم را فرو بخورم و با برادرکم
غرغر کنم و بعد بنشینم سر درسم و فقط بار
غصه را روی دوشم حمل کنم و همین.
یعنی انگار از
این مرحله بعدتر را بلد نیستم.
Subscribe to:
Posts (Atom)