هفت صبح ساعت زنگ میزنه و بیدار میشی و خیرهای به پنجره
ذهنت بیداره اما هیچ انگیزهای برای بیداری وجود نداره، همش ضد انگیزه/نخواستنی
آروم و لخ لخ بلند میشی و بلوز آستین بلند رو میکشی به تن و میری دستشویی
ذهنت بیداره اما هیچ انگیزهای برای بیداری وجود نداره، همش ضد انگیزه/نخواستنی
آروم و لخ لخ بلند میشی و بلوز آستین بلند رو میکشی به تن و میری دستشویی
اونجا همینجور نشستی و به هیچ فکر میکنی، فقط برای کش دادن وقت
بعد لقمههای نون پنیر که چه بیمزه به نظر میاد
و پوشیدن رو هم رو هم لباسها
و حتا کشیدن خط چشم مشکی که داغون به نظر نیاد قیافه
تمرین لبخندهایی که همه بیمزهان
بعد همین جور که ساکسیفون رو انداختی روی دوش و خم شد کمی پشتت یهو موزیک شروع میشه
و میای بیرون از در خونه
همه چیز باید همینجور کشدار و مسخره باشه
کش دار و مزخرف، انقدر که وقتی فیلمش رو میبینی حالت بهم بخوره اما فکر کنی که چه موزیکش درسته
بعد عینک آفتابی رو میزنی به چشمت
همون جا
درست همونجاست که یهو انگار کسی بهت نهیب میزنه که این که یکی اومد بهت گفت سعید مدنی رو آزاد کردن خوابت بوده...
پس چرا انقدر واقعی؟
تو گفتی: نه آزادش نکردن، برش گردوندن ۲۰۹... یازده ماهه انفرادیه
اون گفت: نه دیگه، بعدش آزادش کردن، واسه اینکه میخواستن آزادش کنن بردنش ۲۰۹
دقیقا اون لحظهای که میفهمی همه چی خواب بوده
دختر داره میخونه: با تو فراموشم میشه، واسهی همیشه ترکهای قلبم
و تو اشکهات گوله گوله میچکه پایین
شونههات میلرزه...
به خوابت که فکر میکنی صدات میشکنه تو گلو
بدبختی
تایتل: رقص در تاریکی- گروس عبدالملکیان