Monday, August 6, 2018

Guess I'm not the fighting kind

داشتیم از سر کار برمی‌گشتیم که موتورها و گارد ویژه‌ی آماده به خدمت را دیدیم ردیف کنار خیابان. خسته و له بودم. چشم‌هام درد می‌کرد و مغزم بیشتر. ناامیدی توی هرم گرما بود انگار. نمی‌شد باهاش مبارزه کرد. نشسته بود روی پوستم. صبح شال سرخ پوشیده بودم و مانتوی گل‌دار، می‌خواستم حال‌بدی‌ها را از یادم ببرم. آدم آرایش‌کنی اگر بودم سرخ را باید می‌مالیدم به لب‌ها اما نبودم هیچ‌وقت، سرخ به تیرگی پوستم هم نمی‌آید البت. رفته بودم سر کار و نشسته بودم پشت میز و غرق فاصله‌گذاری کلمات شده بودم. بعد یکهو می‌دیدم مات متن شده‌ام. نباید. اما نمی‌شد گیر نشد به زندگی آقای رشدیه، به آن تلاش بی‌وقفه و سنگ‌اندازی‌ها و بعد دوباره بلندشدن او. ماجراها عجیب شبیه ماجراهای باغچه‌بان بود و دردناکی‌ش این است که مسئله‌ی ما هنوز هم همان است، منتها حالا با چوب و چماق نمی‌ریزند توی مدرسه‌ها، چوب و چماق را کرده‌اند توی سرمان. خودمان شده‌ایم چوب و چماق خودمان.
هشت، نه ساعت نشسته‌ام آنجا. سورنا فیلم وارد شدن عبدالفتاح به خانه را نشانم می‌دهد. اشکم سرازیر نمی‌شود. اشک ندارم دیگر. از بی‌رحم شدنمان می‌گویم، بی‌شفقت شدنمان، بی‌حس شدنمان. به نام او فکر می‌کنم. به عبد فتاح بودن. به اینکه خدایشان فتاح نیست، می‌بندد همه‌ی درها را. گشایشی در کار نیست.خودم را لای کلمات گم می‌کنم. بعد تا می‌آیم فراموش کنم حرف قیمت کاغذ می‌شود. که شاید اصلا این کتاب‌ها چاپ نشوند. از آنجا که می‌زنم بیرون احساس بیهودگی پخش شده توی تنم. خیابان اما ازم نمی‌پرسد آمادگی مواجه با واقعیت را دارم یا نه. مجبورم می‌کند به دیدن. مجبورم به دیدن این چماق‌های توی خیابان که دیگر خبر نیستند که دور باشند از من. واقعی بودند. هول و هراس موج می‌زد توی هوا. تفاوتش با هشتاد و هشت اما در عدم حضور مردم بود. هراس بود بدون چشم‌هایی که از کنارت رد شوند و بهت اطمینان دهند که گرچه ساکت‌اند با تو هم‌درد و همراهند. حالا اما فرق دارد، خبری نیست انگار و بعد صدای سرفه‌های مردم که می‌آیند توی زیرگذر اما نمی‌دوند. فقط سرفه سرفه. من تا به حال صدای سرفه‌ی دسته‌جمعی در سکوت را نشنیده بودم. سرفه‌ی دسته‌جمعی همیشه همراه بود با دویدن، با شعار، با صدای موتور، با فریاد، با صدای شوکر برقی. حالا اما فقط سرفه است و چشم‌های ملتهب و من این را نمی فهمم. چند دقیقه‌ای می‌ایستیم آنجا و بعد باز می‌رویم پایین‌تر و زیر زمین و میان قطارها و آدم‌ها پنهان می‌شویم. آرام و بی‌صدا اوضاع را تحلیل می‌کنیم برای هم. دلم می‌خواهد نشنوم. دلم پرانول می‌خواهد. یک چیزی باید این ضربان قلب را آرام کند. توی حرف‌هاش می‌گوید: «همه‌شون طمع قدرت دارنبیست دقیقه بعد به خودم می‌آیم و می‌بینم انگشتم روی در مترو می‌رود و برمی‌گردد و می‌نویسد: «طمع»


دارم توی زمانه‌ی مهمی زندگی می‌کنم و دلم نمی‌خواهدش. پیر شده‌ام. توان این میزان اضطراب و ناامنی را ندارم.