یک
ساعت بیشتر بود که ایستاده بودیم زیر
آفتاب. آنجا برِّ بیابان است
و آفتاب تیز. خاکبرداری
هم میکردند در زمینهای اطراف و باد
خاک میآورد و کیسههای زبالهی کوچک
را به پرواز درمیآورد. این
را از سایهشان که میافتاد روی زمین
میفهمیدم. آفتاب آنجا
تیزتر از آن است که سرت را بگیری سوی آسمان.
سر به زیر میشوی ناگزیر و
محدود. برای دیدن چیزها
صورتهامان را جمع میکنیم و چروک میافتد
دور چشمها. چروکهای
عمیق صورت آقا شاهملا برای همین سوز
آفتاب است لابد، چند سال، چند ساعت کار
زیر آفتاب لازم است برای آن همه چروک روی
صورت؟
هنوز
دو باردون از بارهای جمعهگل مانده بود.
معروف سرماخورده و بیحال
بود، نرفته بود کاسبی، بار نداشت برای
تمیز کردن. آفتاب داشت رس
همهمان را میکشید. دست
کشیدم به پوست صورتم و احساس کردم روی
صورتم را یک لایه نمک گرفته. داشتم
تبخیر میشدم انگار. دقایقی
نشستیم توی اتاق پیش آقا سعید، کولر روشن
بود آنجا و او قلیان میکشید و فیسبوک چک
میکرد. وکیل احمد با قالب
بزرگ یخ در دست آمد، شده بود عین امیرو
اما یخ توی کیسه بود و او هم مثل امیرو
نمیدوید. میرآقا میخواست
یخ را خورد کند که کیسه پاره شد و یخ سقوط
کرد روی پاش. جیکش در نیامد.
فکر کردم اگر من بودم لابد
انگشتم شکسته بود. یخ
بیپلاستیک را میخواست بدهد دست
وکیلاحمد که آب بکشدش. نگرفت
بچه. گفت دستهاش یخ
میکند. سوزش عجیبی هم
دارد آخر. یک جور بیحسی
همراه با درد پخش میشود توی استخوانها.
من دلم میخواست یک تکه یخ را
بگیرم و بکشم به صورتم.
خانه
که رسیدم یک راست رفتم توی حمام. به
تاپ لجنیام سفیدی نمک تن مانده بود و به
سوتین سیاهم هلال سفید ماهمانند.
ماه نمکین مشمئزکننده.
نمک
مانده بر روی لباس خلاصهی تابستان تهران
است...
این جمله را باید با عزیزم تمام میکردم. یا با نام کوچکی کسی در نیمکرهی دیگر. اما من کسی را ندارم که برایش از تابستان دمکردهی تهران بنویسم.
این جمله را باید با عزیزم تمام میکردم. یا با نام کوچکی کسی در نیمکرهی دیگر. اما من کسی را ندارم که برایش از تابستان دمکردهی تهران بنویسم.