اینو تو ماشین توی راه نوشتم دو روز پیش:
داریم از میگون برمیگردیم. آیدین رانندگی میکنه، من جلو نشستم و فاطمه عقب. پرسیدم چی بذارم؟ آیدین گفت: شب، سکوت، کویر. من دلم نمیاد شب، سکوت، کویر رو بذارم. میترسم که عادی بشه برام. که هر آرشهای که میکشه رو اونجور که باید و شاید درک نکنم. امشب اما از همون زمانهایی بود که باید شنیده میشد. جاده پر پیچ وخمه، از ضبط صدای معجزه میاد، تو آسمون رعد و برق میزنه و بارون نمنم میباره و توی دل من صلحه. خیره شده بودم به روبرو و فکر میکردم چقدر خوشحالم. خوشحال یعنی همین معنی لغوی که حالم خوشه. و چقدر عجیب که انقدر خوبم.
تو مزایای منزوی بودن یه لحظه هست که چارلی میگه: «یه بار قدم میزدیم. فقط سهتاییمون بودیم و من وسط بودم.یادم نمونده کجا داشتیم میرفتیم یا از کجا میاومدیم. فقط یادمه بین اونا قدم میزدم و برای اولین بار احساس کردم به جایی تعلق دارم.» حالا، حالم همینه. البته برای اولین بار نیست ولی احساس میکنم همه چی سر جاشه.