Sunday, October 8, 2017

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید



روزهای اول مدام فکر میکردم باید بنویسم حالا چمباتمه جلوی این صفحهی سفید چند تصویر توی سرم هست که 
تخیلشان کردهام، چند تصویر از آن فیلم کذایی که جایگزین حال آنها کردهام و چند تصویر از مراسم، کلمات پر کشیده و رفتهاند. بعد از دیدنشان فشار بغلهایی به جا مانده که کمی بیش از معمول طول میکشید تا شاید تسلی باشد اما باید معجزهآسا هم میبود که ما بلد نبودیم. فاجعه برای من که دور بودم و قهر هم مصیبتبار بود. فاجعه اما قهر نمیشناسد. یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر هنوز توی دلم جا دارند همهشان. از آدمهایی که تا کسی میمیرد وانمود میکنند دوست طرف بودهاند و خاطرهها داشتهاند و چه و چه بدم میآید، تمام این روزها فکر کردم نکند دارم این نقش را بازی میکنم و الکی و مسخرهام. اما واقعیت این است که فاجعه برای من نه در غرق شدن آنها که در تجربهی وحشتناک بازماندگان و ادامه دادن است. اولین سوالی هم که پرسیدم همان بود: «ع هم بوده؟» از تصور حال بچهها در آن طلوع شنبهی نکبتبار در کنار ساحل لرز به جانم میافتد. از تصور تلفنها، سرگردانیها، جادهی برگشت و تمام روزهای بعدی... تمام روزهای بعدی که باید زندگی کنند با خاطرهی دهشتناک از دریا. بعدتر بود که فکرهای دیگری سراغم آمد؛و  فکر اینکه اگر به جای آنها، که آشنا بودند و نه دوست، او بود، که زمانی رفیقترین بوده، بیچارهام کرد. بعد همهی آن دعواها، همهی «کسی که فلان کار رو بکنه دیگه رفیق من نیست»ها انگار دود شد و رفت هوا. در برابر این مرگ تراژیک همهی دعواهای ما حقیر و مسخره بود. الف. در جواب تسلیتم نوشت: «کم بودیم و حالا کمترم شدیم» بعد دیدم پسِ این فاجعه شدهایم «ما»، اشکهای مشترک نزدیکمان کرده، نیاز داریم به آن فشار بغلهایی که حالا ناگهان دوباره راحت چفت میشوند با هم و بیگانگیای نیست توی بدنهامان. 
برای او نوشتم که پسِ همهی این دعواها و دوریها یک زمانی رفیقترینم بوده و تازه فهمیدهام چقدر جای محکمی داشته در زندگیم. نوشت «مراقب هم باشیم. مگه چند نفریم تو این دنیا؟» 
مگر چند نفریم توی این دنیا که یا آب ببردمان یا دعوا دورمان کند و در تنهاییمان بیچارهی افسردگی شویم؟

مینویسم که یادم بماند.
که یادم بماند باید مراقب هم باشیم. که نگذارم باز کم شدنها به هم نزدیکمان کند. که آن جادهی غمگین و ابری را یادم باشد که میراندیم به سمت شرق و نزدیک قبرستان ارامنه بودیم اما آنها دیروزش قبرستان ارامنه را ترک کرده بودند و حالا داشتند در غرب پسر را به خاک میسپردند و ما رقیق شده بودیم و صدایش میلرزید وقتی میگفت ناراحتیش از این است که باید همچین اتفاقی میافتاد تا بفهمد چقدر آنها برایش عزیزند و من گفتم هولناک آنجاست که باز فراموش میکنیم.
مینویسم که هولناک نباشد. که فراموش نکنیم.