Wednesday, August 23, 2017

Wake me up when September ends.

دو سه قطره اشک مانده پشت چشمهام. از همان شب که تنهایی رانندگی کردم و اشکها پایین نچکید همش حس میکنم اشکهای نچکیده غده شده پشت چشمهام. رانندگی و اشک را  اسفند ۹۵ یاد گرفتم. هنوز برایم راههای جدید و تنهایی سخت بود اما رفته بودم دنبال مادربزرگ و توی ترافیکِ جان به سر کن رفته بودیم تا بیمارستان آتیه و بعد بیچاره شده بودم تا جای پارک بیابم و بالاخره رسیده بودم به طبقهی پنج آن ساختمان مسخره، توی اتاق و بابابزرگ را دیده بودم. تمام آن روزهای غم دستهام میرفت سمت ساختن کرگدن کاغذی. یکی دو ساعت وقت گذاشته بودم کرگدن یاد گرفته بودم لابد برای اینکه پوست کلفت شوم. تاها شده بودند دانههای تسبیح. به جای سبحاناللههای زیر لبی کاغذ تا زده بودم که فکر مغشوشم مرتب شود. بعد خواب دیده بودم، توی خواب زوم-این دستهام را میدیدم که کاغذها را تا میزدم. توی خواب به این نتیجه رسیدم که اگر یاد بگیرم ریل بسازم با اریگامی بابابزرگ خوب میشود. عجیبیش این بود که فکر نکرده بودم قطار بسازم حتا. بابابزرگ که چهل سال توی راهآهن کار کرده بود توی سرم شده بود قطار، ریل شده بود پاهاش. 
من یاد نگرفتم ریل بسازم و آنها پای بابابزرگ را قطع کردند. آن روز با مادربزرگ رفتیم بیمارستان. رسیده بودم آن بالا. تلاش میکردیم به روی خودمان نیاوریم. لبخند بزنیم. ادا دربیاوریم. پاها زیر پتو بود. اینکه پیدا نبود واقعیت را دور میکرد از من. تا وقتی بابابزرگ ازم خواست ببینم چه چیزی روی پایش است. چیزی اذیتش میکرد. پتو را زدم کنار. مات مانده بودم. گفتم چیزی نیست. بابابزرگ اصرار میکرد. جایی را نشان میداد که اصلا پایی وجود نداشت. هنوز درک نمیکرد پایش را بریدهاند. با نگرانیای که سعی میکرد پنهانش کند ازم پرسید: «تا کجاست؟»
تنها زدم بیرون. به سبا گفتم میروم خانهی آنها و تمام ترافیکهای شهرک غرب تا هفت تیر را گریه کردم. یادم هست هوا بهاریطور و بارانی بود و برای من دیگر مهم نبود که همهی حواسم به خیابانها نیست.
اشک و رانندگی من را یاد فیلم شب یلدا میاندازد. من آنجور هقهق اشک ریختن را البته خیلی کم بلدم. حالا که اصلا انگار هیچ. آن شب هم اشکی نیامد. بیخوابی حمله کرد بعدش. فردا صبحش هنوز دلم اشک میخواست و خبری نبود. حس میکردم اشکها کیست شدهاند پشت چشمها. بدن من نابلد است در آزاد کردن؛ تخمکها رها نمیشوند و انقدر میمانند تا کیست بشوند. موها میمانند زیر پوست و باید به زور کشیدنشان بیرون و حالا نوبت اشکهاست که بمانند آن پشت، غده شوند، بروند توی گلو، بشوند غمباد.