دلم میخواهد بنویسم اما دست نوشتنم خشک شده و حالا هم توی تاکسی، در این شهر دوست نداشتنی، با صدای یکی از این خوانندههای بدصدای جدید که تخصصشان فرورفتن در مغز است، زمان مناسبی نیست. اصلا هیچوقت زمان مناسب نوشتن نیست، مثلا الان آفتاب بیش از حد داغ است و صندلی راننده بیش از حد عقب و زانوهام فشرده میشود به چرم و شلوارم هر لحظه بیشتر میچسبد به پا و خواننده میخواند که «نبض این عشق میزنه تا وقتی دستات پیشمه» و من حتا تصوراتم هم عیب کرده، خیسی عرق پخش شده توی تصوراتم و هر تنی را ناممکن کرده. اما فقط اینها نیست یک جور گرهِ خردادی افتاده به جانم که هر کاری را بیمعنا میکند. باید بتوانم از این گره بنویسم بلکه باز شود اما توضیحش بعد هشت سال هنوز سخت است. یعنی هر سال که میگذرد موقعیت سختتر میشود و من پوچتر بعد در موقعیتهای خاص تاریخی پوچی مثل عرق تن پخش میشود در سطح روحم. خیس نمیکند اما، میخراشد. از این خراش اما خون نمیچکد، مثل بریدن انگشت با کاغذ است؛ دردی مزمن، بیدرمان، سوزناک..
*تایتل از کتاب یادداشتهای کامو، جلد یکم