بعضی
روزها خاکستریِ غم پخش میشود در جانمان.
فراگیر
و گسترده هم هست.
این
روزها غم سرایت میکند.
یعنی
صبح بیداری میشوی و غمگین نیستی و تا
عصر از شش، هفت نفر میشنوی که غصهدار
و افتضاح و حالبدند و بعد خودت را میبینی
قعر چاه بیچارگی.
تصورم
همیشه این بود که گاهی صبح، غم را رنده
میکنند روی شهر.
یک
جایی این استعاره را خوانده بودم در بچگی
و فرو رفته بود در مغزم و غم فراگیر را
شبیه قالب پنیری عظیم کرده بود.
آن
روز اما فهمیدم اشتباه میکردهام.
تلفن
زنگ خورده بود و مسیرم را عوض کرده بودند
و فرستاده بودندم پیش کودکان فامیل که
کنار بچه باشم و غم از دست دادن مادربزرگش
را قسمت کنیم.
مامان
ازم نپرسید که آیا توان دلداری دادن به
کس دیگری را دارم یا نه.
فقط
پرسید که مسیر برایم سخت است یا نه.
سخت
بود اما رفتم.
سختتر
آن بود که ذرهای انرژی برای شنیدن غم
نداشتم.
نشسته
بودم توی بیآرتی چمران و به سمت شمال
میرفتم و اشکهام پشت پلکهام بازی در
میآورد و گلوم خراشیده بود و میسوخت
و نمیفهمیدم از غمباد است یا تلاشم سر
کلاس برای رساندن صدام به بچهها یا
سرماخوردگی.
داشتیم
از کنار آتیساز رد میشدیم که یکهو به
نظرم رسید این غم عمومی نباید شبیه قالب
پنیر باشد، باید احتمالا شبیه اسپریای
عظیمالجثه باشد که غم مایع را پخش میکند
در هوا و دقیقا در لحظهای که حواسمان
نیست غصه مینشیند روی پوستمان و از
منفذهاش نفوذ میکند و قاطی رگ و پیمان
میشود و ما تا به خودمان میآییم میبینیم
فرورفتهایم در مرداب و حتا کسی نیست که
بهش چنگ بزنیم.
آن
روز ششم دی ماه بود، یعنی اگر هفت سال
قبلتر بود میشد روز عاشورا.
حس
میکردم ارواح شهدای عاشورای هشتاد و
هشت اسپری را گرفتهاند توی دستشان و
میپاشند روی شهر.
از
دستمان عصبانیاند.
حق
هم دارند.
لابد
قلب آنها هم از دیدن بیلبوردهای نه دی
فشرده میشود.
از
همهمان متنفرند حتمن که به زندگی روزمرهی
مزخرفمان میپردازیم و فراموششان
کردهایم.
کاش
به جای غم توی اسپریهاشان عصیان میریختند
اما...
در
این غم هیچ راه نجاتی نیست..