مرض دور همی گرفتهایم. بیماری معاشرت بیش از اندازه، خواستِ تفریح مطلق. انگار که از همهی ناتوانیهامان فرار کنیم به آغوش هم. منتها نه آغوش واقعی. پناه میبریم به دامان مضحکه. یک لحظههایی از شب به خودمان میآییم و میبینیم تمام حساسیتهامان را ریختهایم وسط و بهشان خندیدهایم. بعد نوبت خودمان میشود، با هم به هم میخندیم. لا به لای این مضحکهها تماما خاطرات است. ف. میگوید توی خوابگاه عادت عجیبی پیدا کردهاند؛ خاطرات مشترکشان را برای هم تعریف میکنند در حالی که همه در خاطره حضور داشتهاند. ح. هم همینجور بود. من این را در آن نزدیک ۱۲ ساعت معاشرت مدام نفهمیده بودم. ح. جملاتی از خودم را تحویلم میداد، یعنی نشسته بود و یکهو میگفت: «میگه فلان چیز» و میخندید. من را سوم شخص خطاب میکرد. انگار که نیستم و دارد ماجرا را برای دیگری تعریف میکند. خوشم نیامد. بلد نبودم چطور واکنش نشان دهم. گریختم. خاطرات من و ح. هم محدود میشد به خودمان دو نفر. مجبور بودیم برای هم تعریفش کنیم لابد. حق داشت حتما. اما حالا در همین شهر نکبتزدهی خودمان بودیم و از بیکسی پناه نبرده بودیم به هم که مجبور باشیم به معاشرت. نه که آن روز مجبور بوده باشیم ها اما شرایط فرق میکرد. این دفعه بوی لجن دریا نزده بود زیر دلم که مچاله شوم به خودم از تنهایی و بخواهم کسی از خودم نجاتم دهد.
برای ف. اما گریزی نبوده. همان پنج نفر مشترک در خوابگاه مدام تکرار میشدهاند. پس شروع کردهاند خاطرات را برای هم گفتن. لابد هر بار با اغراق بیشتر. همین شده که حالا خاطراتشات خاطرهی صرف نیست، تبدیل شده به هنر اجرا. توی زندان هم همین است لابد؛ مجبوری وقتی خاطرات بیرون ته کشید همان اتفاقات روزمره را تعریف کنی برای همبندیهای محدود که بخندی بهشان. همیشه هم البته برای خنده نیست. این مرض خاطرهگویی معلوم نیست چرا در جان ماست. انگار که گاهی زندگی میکنیم تا تعریفش کنیم.پیشترها بود که یک روزی به خودم آمدم و دیدم در عجیبترین و حساسترین شرایط زندگی دارم به چطور نوشتنش فکر میکنم. کلمهها توی مغزم ردیف میشدند پشت هم، ذهنم ادبی میشد و از لحظه جدا میشدم. صداهای توی سرم اصولا ادبی نیستند، با زبان معیار حرف نمیزنند. دقیقا لحظهای که این اتفاق میافتد یعنی دارم فاصله میگیرم از تجربه. انگار که تجربهی بیواسطه ممکن نباشد.همه چیز گره میخورد در زبان. تجربههای دیگری میشود تجربیات من. صدای ف. و س. و ن. و الف. توی سرم پخش میشود. من صاحب خاطرات همهشان میشوم. برای دیگران تعریفشان میکنم و آنها هم لابد برای دیگرانی دیگر. غرق میشویم در کلمات، در زندگیهای دیگران، جایی در حواشی زندگی پناه میگیریم برای خودمان.