ساعت
از دو نیمه شب که بگذرد ماه بالاخره ساختمان
زشت روبرویی را رد میکند و قهرمان مبارزه
با آجرهای بیرحم میشود و نورش را با
قدرت تمام میتاباند و اتاق غرق مهتاب
میشود.
پنجرهی
اتاق بزرگ است و پردهها نازک.
پدر
دو سه ماه پیش یکهو ساعت ۱۱ شب آمد توی
اتاق و پرسید:
«سپیده
پردهی اتاقت جلوی دید رو هم میگیره؟»
من
دراز کشیده بودم توی تخت و لابد روزگار
دوزخی آقای ایاز میخواندم.
سرم
را آوردم از روی کتاب بالا و خندهای کردم
و پرسیدم:
«بعد
چهار سال یادت افتاده؟»
باید
میگفتم که چشمهای همسایههای خانهی
زشت روبرو مهم نیستند، اما این مهتاب
لامصب...
کاش
اینجور نمیافتاد توی اتاق که جنون بخلد
زیر پوستم و هواییام کند.
من
تحمل ماهی یکبار جنون را ندارم آخر.
میافتم
به عوعو.
چنگ
میاندازم.
زخم
میزنم.
خطرناک
میشوم.
خواب
به چشمم نمیرود تا نزدیکهای صبح.
عید
۹۳ که همایون «چرا
رفتی؟»
را
خواند مضحکهش کردیم.
همهمان
البته ته دلمان آلبوم را دوست داشتیم اما
حالا پاپ شده بود و دیگر نمیشد گفت که
میتوانم بیست دفعه پشت هم کولی و چرا
رفتی؟ را بشنوم و سیراب نشوم.
همهمان
کسانی را داشتیم که ولمان کرده بودند،
رفته بودند، یک تار مو با خودشان نبرده
بودند.
اما
چرا رفتنشان مهم نبود برای من.
آن یک
جملهی «نگفتی
ماهتاب امشب چه زیباست/
ندیدی
جانم از غم ناشکیباست»
من را
دیوانه میکرد.
سیمین
را میدیدم که مثل من شبهای چهاردهم
ماه به جنون دچار میشود، که غم حمله
میکند، که دلش میخواهد زنگ بزند به
کسی و بگوید:
«ماه
رو نگاه کن»
و قطع
کند بیحرف دیگری.
فکر
میکردم سیمین هم دچار بیماری من بوده
همه عمر، که اگر دههی نود را جوانی میکرد
شبها که رو به سمت شرق میرفت سمس میزد
به کسانی که «شرق
رو بیابید!
ماه
رو ببینید!»
خانهمان
که سعادتآباد بود بیماری دیدن خورشید
و غروب بود، کودک بودم و زودتر باید
میرسیدم به خانه و دمدمای غروب میرفتم
به سمت غرب و خورشید شگفتزدهام میکرد.
یکی
دو ماه پیش با مهرداد حرف غروب بود و ماه
شب چهارده.
مهرداد
میگفت غروب جواد است.
راست
میگفت.
غروب
را نقاشیهای دوزاری نابود کردند.
غروب
دم دریا را به خصوص.
اما
مگر نه اینکه ما همهمان با شازده کوچولو
بزرگ شدهایم و لحظاتی در زندگی دلمان
خواسته کمی صندلی را جا به جا کنیم و ۴۳
بار غروب را تماشا کنیم؟ حالا فقط نمیخواهیم
اعتراف کنیم به شیفتگیمان برای مخلوط
نارنجی و آبی آسمان.
شرق
و غرب را میگفتم؛ حالا بزرگ شدهام و
محدودیت زمانیم کمتر شده، شبها میآیم
سمت خانه که شرق است و ماه بیچارهام
میکند.
گاهی
دلم میخواهد بزنم به شانهی مردمی که
توی تاکسی و اتوبوس مسخ شده خیره
شدهاند به موبایلهاشان و تلگرام و
اینستاگرامشان را بالا و پایین میکنند
و ماه را نشانشان دهم.
چیزی
در ماهتاب هست که باید شریکش شوی با
بقیه،مثل غروب، مثل نوک قلهی دماوند که
پیدا میشود گاهی اما با هر کسی نباید
شریک شد، کسی باید باشد که بفهمد، مثل
کلمه است که میگفت نباید به گوش هر کسی
خواند.
به
گوش اهلش باید خواند.
۲۸ تیر
۹۵
شب
چهاردم شوال
پ.ن:
جالبی
ماه میدانی چیست؟ این که نمیشود ازش
عکس گرفت.
همیشه،
هر عکسی، لکه نوریست در آسمان بیکه
شگفتیاش را منتقل کند.
بازیگوش
است ماه، در میرود از زیر قاعدههای
ما، پنهان میشود پشت ابرها، تن نمیدهد
به خواستههامان.
همینش
لابد جذابترش میکند.