دلم میخواست با جزئیات بنویسم. از زندان باید با جزئیات نوشت. باید از سمس مامان شروع میکردم و آفتاب که اصلا شبیه نیمهی اسفند نبود و افتاده بود توی تاکسی و تنم که درد داشت و روحم که خسته بود و باید خوشحالی میکردم از قرار ملاقاتی که میترساندم. باید از صبح روز ملاقات میگفتم و اینکه صبحها تلفنها همیشه حامل خبرهای بدند. که صبحها مرگ از تلفنها سرازیر میشود. باید بلد میبودم که خیلی دقیق از کارت صورتی رنگ بگویم و اسامی ملاقاتکنندگان، از اضطرابم وقتی مسئول مربوطه مشخصات را چک میکند، از انتظار در آن سالن لعنتی که فریادهای اردیبهشت ۹۳ هنوز توش طنینانداز است انگار. باید از چهرهی مادر سعید مینوشتم، از جوری که دستش را جلوی دهانش میگرفت و از تظاهراتهایی که برای پسرش راه افتاده بوده حرف میزد، باید از ناتوانیمان در برابر حبس ابد، از ذکرهای مادربزرگ، از حرفهای مادر آن یکی و توهمهای توطئهاش مینوشتم. باید مینوشتم که اسم دایی را صدا زدند و ما بلند شدیم و دو نفری رفتیم توی صف و منتظر ماندیم با شناسنامههامان تطبیقمان دهد و مهر سبز را بکوبد کف دست چپ، باید بلد میبودم که چند پله را رفتیم بالا و دوباره بازرسی و سالن ملاقات کابینی که آنجا بود و مامان گفته بود که سالن کابینی را نشانم خواهد داد اما حالا رفته بود آن سوی شهر پی مرخصی و من تصورش میکردم که توی آن راهروی دراز نشسته روی صندلیهای نقرهای به هم چسبیده و اشک میریزد برای مرگ ناگهانی عمویش و انتظار میکشد. باید یادم میماند که بعد از بازرسی بدنی چند پله برگشتیم پایین تا برسیم به آن سالن، باید اسم بقیهی مردهای زردپوش را یادم میماند، تعداد میزها و صندلیها را، تعداد مامورها را. اما یادم نماند. تنش دایی را اما خوب یادم مانده، اصرارش به اینکه آبمیوه بخوریم، نگاهش که دو دو میزد و میچرخید انگار به دنبال دوربینها و حرفهایش که پیگیری کارهای دیگران بود و من یادم نمیآمد هیچوقت با دایی و مادربزرگم تنها بوده باشم و مجبور به معاشرت و حرفی نداشتم. میگفت چه خبر و من میگفتم هیچی. چند بار گفتم هیچی؟ چرا بلد نیستم هیچ جوابی به «چه خبر؟» بدهم؟ تنشاش میخکوبم کرده بود.من از فضای ناشناخته میترسم. ترس افتاده بود به جانم که چطور باید آن اشیا را از سالن خارج کنیم که مادربزرگ گفت میگیرد زیر چادرش و میآورد و من خیره شده بودم به زنی که نمیشناختم. باورم نمیشد او قویتر از من باشد و جمع و جورم کند. این ذکرها لابد یک جایی جواب میدهند. چهل دقیقهای آنجا نشسته بودیم و حرف زده بودیم و من یادم نیست که از چی فقط حواسم بود که مرگ عمو را لو ندهم و هی تکرار کنم که ایشالا مرخصی درست میشود و دو سه روز دیگر میآید بیرون و بدانم بیرون پر از ماجرا و مراسم و تشییع و اشک و داد است و دلم بخواهد این موقع نیاید بیرون. باید ساعت نگاه میکردم اما نکردم. دو سه باری صدا زد تا آخر سر بلند شدیم. بغلش کردم. چاق شده بود. گفت: «فکر کردم دوست داری بیای این فضا رو ببینی.» هم را میشناسیم. دلمان برای اعضای خانوادهمان تنگ نمیشود. ویژگیمان این است.پرستو به مریم گفته بود: «ما احساساتنشانبده نیستیم اساسا، سخت نگیر.» خواسته بود توی فرودگاه غافلگیر نشود از میزان یخ بودن ما. صبح هم همینطور یخزده نشسته بودم سر میز صبحانه و نتوانسته بودم مامان را دلداری دهم، سبا نگاهم کرده بود. میفهمیدم که منتظر است مامان را در آغوش بکشم اما بلد نیستم. هر چقدر با دوستهام بغلیام بلد نیستم به خانوادهام دست بزنم. آن روز که خبر دادگاه اولیه آمد هم همین شد. آمدم خانه و پلهها را دویدم بالا و به مامان که رسیدم قفل کردم. پرسیدم: خوبی؟ ادا دراورد که مثلا چیزی نشده. گفت: آره و بعد که آشفتگیام را دید پرسید از کجا فهمیدهام. دو روز صدام گرفته بود اما خبری از آغوش و دلداری نبود.
دایی توی آن لباس زردرنگ زشت با سربند زشتترش و دستهای لرزانش رقتانگیز بود. این را بقیه نمیفهمند. آنها صدای خندههاش و ادعاهای پوچ و مجلسگرمکنیهاش را یادشان مانده. توی این چند روز مرخصی من هم این تصویر را جایگزین آن یکی کردم. حالا اما که خداحافظی کردیم و برگشت آن تو تصویرش با لباس متحدالشکل سالن ملاقات بهم حمله میکند گاهی.
باید از مرخصی بنویسم. این یکی را نباید پشت گوش انداخت.
*تایتل از غزل «خونِ در جگر»- ه. الف. سایه