شب بود. نه. نیمهشب بود. من الکل را با خون آریایی ترکیب کرده بودم. رها کرده بودم. گذاشته بودم غرق شوم. تا خفه کنم صداهای تو سرم را لابد. یا چون اولترش نشسته بودم گوشهی دستهی مبل و فکر میکردم تا ته شب همانجا خواهم نشست و با گیجی نگاهشان خواهم کرد. و دلم نخواسته بود این باشد. دلم نخواسته بود دخترک ده سالهی مهمانی باشم. گفته بودم پیشتر که من نات کول اینافام برای شما. آن شب نبودم. نخواستم باشم. اینها البته مهم نیست. صبح که توی تخت خودم چشمهام را باز کردم فقط یک چیزی خراشم میداد. یادم میآمد که نیمهشب بود. من مچاله شدم توی بغل کسی و عر میزدم. نه. عر نمیزدم. اصلا اشک نداشتم. همهی دردم این بود که اشک ندارم. مچاله شده بودم توی بغل او و ناله میکردم. ضجه میزدم. نه. مویه میکردم. لغت درست همین است. یک جور هقهقِ بدون اشک بود. مویه میکردم و میگفتم که پنج روز دیگر بیست و پنجم است.میگفتم که پنج سال گذشت و ما هیچ نکردیم.که لعنت به ما. لعنت به ما. لعنت به ما. یادم هست که او دلداری میداد. اما هیچ یادم نیست که چی. اصلا نمیدانم چه شده بود که رسیده بودم به مویه توی بغل او و از شرمم گفتن.
…
توی
کلاس نشسته بودیم. یکی
از بچهها گفت موضوعش سوژهی مایوس است. استاد
داشت میگفت که حتا این موضوع که انقدر
انتزاعی است هم میتواند مکانی داشته
باشد. مثلا
کجا؟ من یکهو از دهنم پرید که «مهمونی» بعد
چندین جفت چشم خیره شد بهم که یعنی چی؟
مهمانی برای آنها جای خوشی بود. من
گفتم که نه. برای
ما این نیست. سرم
را انداختم پایین و از عرقخوری برای
فراموشی میگفتم. از
غصه که حمله میکند. از یه
لیوان فراموشی سلامتی شما.
….
نوشته
بود که
شبی در میانهی حال بد میگفته قرارمان این
نبود. قرارمان
این نبود که این همه غمگین باشیم. من
اما پذیرفتهام انگار.
کاش
حداقل غمگین بودم فقط. من
شرمسارم.
شرمسار
بودن سخت است.
بیست
و پنجم بهمن نود و چهار
* تایتل
از شعر «شیون
بریده بریده»،
نصرت رحمانی