Sunday, February 14, 2016

گویی زمانه عایق ذهن است/ افسوس باد به من‌ها/ افسوس*


شب بودنهنیمه‌شب بودمن الکل را با خون آریایی ترکیب کرده بودمرها کرده بودمگذاشته بودم غرق شومتا خفه کنم صداهای تو سرم را لابدیا چون اول‌ترش نشسته بودم گوشه‌ی دسته‌ی مبل و فکر می‌کردم تا ته شب همان‌جا خواهم نشست و با گیجی نگاهشان خواهم کردو دلم نخواسته بود این باشددلم نخواسته بود دخترک ده ساله‌ی مهمانی باشمگفته بودم پیشتر که من نات کول ایناف‌ام برای شماآن شب نبودمنخواستم باشماینها البته مهم نیستصبح که توی تخت خودم چشم‌هام را باز کردم فقط یک چیزی خراشم می‌دادیادم می‌آمد که نیمه‌شب بودمن مچاله شدم توی بغل کسی و عر می‌زدمنهعر نمی‌زدماصلا اشک نداشتمهمه‌ی دردم این بود که اشک ندارممچاله شده بودم توی بغل او و ناله می‌کردمضجه می‌زدمنهمویه می‌کردملغت درست همین است. یک جور هق‌هقِ بدون اشک بودمویه می‌کردم و می‌گفتم که پنج روز دیگر بیست و پنجم است.می‌گفتم که پنج سال گذشت و ما هیچ نکردیم.که لعنت به مالعنت به مالعنت به مایادم هست که او دلداری می‌داداما هیچ یادم نیست که چیاصلا نمی‌دانم چه شده بود که رسیده بودم به مویه توی بغل او و از شرمم گفتن
توی کلاس نشسته بودیمیکی از بچه‌ها گفت موضوعش سوژه‌ی مایوس استاستاد داشت می‌گفت که حتا این موضوع که انقدر انتزاعی است هم می‌تواند مکانی داشته باشدمثلا کجا؟ من یکهو از دهنم پرید که «مهمونی» بعد چندین جفت چشم خیره شد بهم که یعنی چی؟ مهمانی برای آنها جای خوشی بودمن گفتم که نهبرای ما این نیستسرم را انداختم پایین و از عرق‌خوری برای فراموشی می‌گفتماز غصه که حمله می‌کنداز یه لیوان فراموشی سلامتی شما
.
نوشته بود که شبی در میانه‌ی حال بد می‌گفته قرارمان این نبودقرارمان این نبود که این همه غمگین باشیممن اما پذیرفته‌ام انگار.
کاش حداقل غمگین بودم فقطمن شرمسارم.
شرمسار بودن سخت است

بیست و پنجم بهمن نود و چهار 

تایتل از شعر «شیون بریده بریده»، نصرت رحمانی