وركينگ كلس هيرو به زندگيم وارد مى شود اما من ثبتش نمى كنم، نه اينجا و نه توى دفترچه ى سبزِ گل دار. اصلا از وقتى يكهو احساس ناامنى كردم و دفترچه را قايم كردم خيلى كم توش مى نويسم. حالا هم نبايد بنويسم، چون آيپد نيم فاصله ندارد و من از اين همه فاصله ى كامل بدم مى آيد و چون فردا سال بابابزرگ است و بايد صبح زود بيدار شويم. من باور نمى كنم كه سه سال از مردن بابابزرگ گذشته، همان طور كه باورم نمى شود دو سال از مرگ آقاى قابل گذشته. اما بايد باورم شود، چون دو سال پيش باران مى آمد و در دو شهر ديگر مراسم هايى برگزار مى شد و من گير كرده بودم توى تهران و مى دويدم زير باران و غم داشتم و بعد با پسر رفتيم رستوران و من هيچ فكر نمى كردم اين آخرين بارى ست كه با هم مى رويم بيرون، هيچ فكر نمى كردم پانزده روز بعدش او پشت ميله ها باشد و اين ميله ها دو سالِ تمام كش بيايند.. شايد هم بيشتر، شايد هم پنج سال و نيم.. كاش حداقل كسى ته دلم معتقد بود پنج سال و نيم طول نخواهد كشيد..
وركينگ كلس هيرو خوب است، آدمِ جديدِ شبيه كه دوست دارى مدام بيشتر كشفش كنى و خوشحالى كه هست من اما نمى توانم از خوبى ها و قشنگى ها بنويسم چون يادم هست كه تمام يكشنبه را فرو رفتم توى تخت و در مهِ عميقِ تنهايى غرق شدم.. چون حواسم هست كه هميشه ديرم، نه كه آگاهانه، انگار كه دير به دنيا آمده باشم و هر چه مى دوم نمى رسم.. و مى دانم كه با يا بى وركينگ كلس هيرو اين تنهايى ادامه خواهد داشت و من يك روزى از هم خواهم پاشيد اما ديگر غم هام را نمى نويسم، خسته شدم از سپيده اى كه هى برمى گردد و غم هاش را مرور مى كند.. اصلا ديگر خوابهام/كابوسهام را هم نمى نويسم. چون مدام خواب مى ديدم او آدم بدى ست و دلم نمى خواست اين را بنويسم. ديشب هم خواب ديدم رفته ام توى مغازه ى مسخره اى و سوال چرتى مى پرسم و خواهره بيرون مانده و بعد موتورسوارها گروگان گرفتندش و من بيرون مغازه در ناكجايى ايستاده ام و موبايل به دست سعى مى كنم به خواهره زنگ بزنم و موتورسوارها ويراژ مى دهند و يكى شان مى رود روى كله ى يك آدمى كه قرچ صدا مى دهد و خون مى پاشد.. خب اين ها زاييده ى يك ذهن مريض است و اعتراف به داشتن ذهنى مريض كار راحتى نيست..
حالا سر خودم را شلوغ و پلوغ مى كنم، از اين ور شهر مى دوم به آن سمت شهر، همه ى عمرم را به ترافيك هاى شهر تقديم مى كنم و عملا هيچ كارى نمى كنم و هنوز همان بى سوادى هستم كه قبلا بودم، هنوز همان تنهايى هستم كه توى خيابانها ١٢٧ گوش مى دهد و اشك مى ريزد، هنوز دنيا را كج و مزخرف مى بينم و آدمها را بد و وحشى و هيچ سعى نمى كنم بدى هاشان را ببخشم يا فراموش كنم، چون من ماندلا نيستم و قرار نيست وقتى مُردم مردم براى ديدن جنازه ام صف ببندند و از اين بابت ناراحت هم نيستم.