"در نوزده سالگى، مورد علاقه ى مردى كه آدم دوستش دارد بودن همان اندازه به نظرش طبيعى مى آيد كه مورد علاقه ى پدر و مادرش كه آدم هاى محترمى هستند، يا خداوند قرار گرفتن"
-ماندارن ها، سيمون دوبوار، ترجمه ى پرويز شهدى، نشر دنياى نى، جلد اول، ص٨٦
٢٠ آذر ٩٢، اول صبحى سر كار تست مى دم كه ببينم از لحاظ عقلى/ذهنى چند ساله ام و مطمئنم كه مى گه بيش از واقعيت، از بس كه مثل نويد ِ عصبانى نيستم! بيست و دو ساله اى هستم كه احساس مى كنم دويست و بيست ساله ام. بعد يه جا مى پرسه: يو هو إ دريم؟ و من بى فكر و بى معطلى جواب مى دم: يس!، سبز بندم به دستمه و تصوير كلى آدم توى ذهنم، چطور مى تونم بگم كه نه؟!
همان موقع ها كه مد شده بود اين تست كسى نوشته بود كه دهه هاى سنى را همين يك سوال جا به جا مي كند به نظرش، به من گفت ١٩ ساله اى و براى اينكه بيشتر دلم را بشكند پايين تر توضيح داده بود كه بيشتر مردم سن عقلى شان ٥ سال بزرگتر ، است... من نوزده سالگيم را مرور كرده ام، تصورم اين بود كه خيلى خوشحال تر بوده ام از حالا اما بعد ديدم كه نه. آن روز به پسر هم گفتم، بعد دو سال نشسته بوديم روى صندلى فلزى و سرد پارك و من فرورفته در پليور گشاد و آجرى مردانه ام از غم اين روزهام مى گفتم يا چه يادم نيست كه تاكيد كردم اساسا آدم خوشحالى نيستم، گفت:بودى. پرسيدم: كِى؟ گفت: اولش... و من نفهميدم اولش كى بود، لابد وقتى ١٨ ساله بودم، اصلا آدم از بعد ١٨ سالگى پير است، مهم نيست كه ٢٢ ساله باشم يا ١٩ ساله، مهم اين است كه ١٨ را رد كرده ام، يعنى كه افتاده ام در سراشيب پيرى... همه ى اين ها را گفتم كه صحه بذارم بر حرف خانوم دوبوار، گرچه من سال هاى بسيارى است فكر نمى كنم مورد علاقه ى خداوند بودن طبيعى باشد، در واقع سالهاست كه مطمئنم اگر خدايى باشد حتمن براى ما نيست.. مامان اگر اينجا را مى خواند مى گفت كه ناشكرم، راست مى گفت. من اساسا ناشكرم و چقدر بد است گاهى كه آدم شكر كردن بلد نباشد، قدر دانستن نتواند...
اما "مورد علاقه ى مردى كه دوستش مى دارى بودن"، همه ى نوزده ساله بودن عقل من در همين نقطه متمركز است حتمن كه حتا اگر به نظرم طبيعى نرسد تمام تلاشم را مى كنم كه مرد را به دست بياورم كه ته دلم همش فكر مى كنم مرد مى توانسته/ مى تواند من را دوست بدارد...
كاش به جاى اينكه از كودكى به سمت پيرى بروم اين وسط بزرگ مى شدم كمى، بين كودكى و پيرى حد وسطى لازم است كه من ندارم...