Saturday, February 22, 2014

كلمات به روياى من/ از نو زاده مى شوند


 
اول ها بلد نبودم ببافم، لابد براى همين است كه پسر كه عزيزترين بوده به جز دو سبزبند هيچ دستبند خاصى نداشته هيچ وقت. حالا اما تغيير كرده ام، صبح بيدار مى شوم، اسم كسى توى سرم، خيال مى كنم علاقه مندم به معاشرت.. هى دل تنگ مى شوم، دوست دارم باشد همه اش. بعد معده درد آغاز مى شود؟ نه لزوما، معده درد مال مراحل بعدترى است كه شروع مى كنى به ابراز علاقه... شايد هم معده درد مال روابط پيچيده تر باشد، مال عشق هايى كه از اول خيلى خيلى ناگهانى و عميق اند... اصلا شايد قانون خاصى ندارد، صرفا بايد خوشحال باشم كه اين دفعه معده دردى نيست و من باز رفته ام سراغ كيسه ى نخ ها و نخ هاى شبيه پسر را انتخاب كرده ام.. بعد شروع مى شود، دلبستگى را مى گويم... شايد هم نه، شايد اول شروع شده، آن زيرترهاى وجودم كه بى خبرم ازش، شايد اول همان جاها دلبستگى شروع كرده به ريشه دادن، عميق شدن و بعد هر گره عميق ترش كرده، واقعى ترش كرده... نمى دانم، هميشه درك علت و معلول سخت بوده براى من، درك توالى چيزها، حس ها، اتفاق ها، ايناريتوى ذهنم ترتيب وقايع را به هم مى ريزد، عاشق تدوين به هم ريخته است...
حالا نگاه مى كنم به اين دستبند نيمه كاره و از رنگ هاش خوشحالم، خوشحالم كه رنگ هاى پسر به نظرم اين هاست، خوشحالم كه انقدر متفاوت است با نفر قبلى كه سبز بود و سرمه اى و خاكسترى و هيچ دوستم نداشت اما تا دستبند را ديد مات مانده بود كه: "رنگ هاى من!" و شش ماه بعدتر ديدم كه بسته به دستش و پاره طور، يعنى كه تمام اين مدت به دستش بوده و  هى از سرم گذشت" اگر با من نبودش هيچ ميلى، پس چرا؟" ... راستش يك روزى هم پرسيدم ازش، وقتى همان يك نشانه اميدوارم كرده بود و دستبند مشابهى بافته بودم براش اما همش بى جوابى بود و من اشك اشك و با شماره ى غريبه زنگ زدم و جواب داد و آب پاكى و من غمگين ترين بودم اما پرسيدم، گفتم: اون دستبنده همونه كه من بهت دادم؟ گفت: آره... بعد سكوت كردم و خودش توضيح داد كه نمى دونه چرا، با اينكه آدم دستبند نيست، شايد به خاطر رنگ... شايد به خاطر رنگ ها... شايد
كاش اين دفعه دستبند را به خاطر رنگ ها نبندد...

تايتل از شعرى از سيدعلى صالحى