Wednesday, April 17, 2013

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم...هم جور به؟



گاهی هم از فیس‌بوکِ آدم‌ها عکس می‌دزدم، یعنی یکهو عکسی از طرف چشمم را می‌گیرد، انقدر که ذخیره‌اش کنم و بعد با خودم سرک می‌کشم توی فولدر فرندز و نگاهشان می‌کنم...خیلی‌هاشان نیستند دیگر توی زندگی‌م، یا خیلی کم‌رنگ... یک روزی هم نشستم به دیدن آلبوم عکس‌های «او»، که ناچیز و همه را دیگرانی گذاشته و او را تگ کرده بودند...بعد یکی از عکس‌ها را دزدیدم که یادم بماند تصویرش را، عکس چند نفری بود... بعد بُریدمش از عکس و رنگ‌هاش را تغییر دادم... لابد برای اینکه به نظر نیاید کارم زشت است، که انگار عکس خانوادگی کسی را دزدیده‌ام... توی عکس دارد آب معدنی می‌خورد از بطری... حالا انقدر گذاشته که فراموش کرده باشم خطوط چهره را، تصویر‌های اندکی باقی مانده در ذهنم، مثلا آخرین باری که دیدمش و ته کنسرت خانگی داشت جیب‌هاش را می‌گشت دنبال سیگار و نیمه نشسته بود روی زمین و پسرک پشت میکرفون چرت می‌گفت و او نگاه کرد به من و جور هم‌دلانه‌ای گفت: «چی می‌گه؟» و خنده‌ای هم کرد و من خنده را یادم مانده و لب‌ها را، با این‌که تاریک بود... عکس را می‌گفتم، تا این‌جا آنقدری هم مجرم به نظر نمی‌رسم و قابل بخشش.. آن‌جایی بد می‌شود که نتوانستم مقاومت کنم و عکسش را گذاشتم برای آهنگی که فقط او را به خاطرم می‌آورد و گره خورده با بهمن91 و اسفند و گاهی حتا این فروردین... که یک وقت‌هایی دلتنگی عجیبی وجودم را پر می‌کند و یک روز در خود فرو می‌بردم و من تن می‌دهم، تن می‌دهم به غرق شدن در وهم و امید به آینده...حالا او همیشه در خیالم دست چپش را گذاشته روی زانو و در حال خوردن آب معدنی است از بطری، انگاری که عطش شدید... و من... من می‌دانم که این کارهام بد است، می‌دانم که نباید حتا امیدوار باشم چه برسد به منتظر اما کسی ته دلم منتظر مانده...

اردی‌بهشت 89 برای تولدم عشق سال‌های وبا را خرید، اولین کادوی تولدی بود که بهم می‌داد و من مشتاق خواندن کتاب، آن موقع خیلی نفهمیدمش، دوستش نگرفتم... یک روز ِبعدتری یادم هست که حرف زد از کتاب و از آخرش که بالاخره مرد داستان می‌رسد به دختر که حالا پیر شده، یادم هست که گفت: «خیلی عجیبه، با اینکه با این همه آدم بوده اما انگار خودش رو برای این زن باکره نگه داشته بوده» ... آن موقع هیچ نفهمیدم از حرفش و منگ نگاهش کردم، نوزده ساله‌ای که من بودم انقلابی و طاغی بود اما سنتی هم، رویای دنیای صورتی و مهربان در سر داشت و عشق و وفاداری ِتن و ذهن، دنیای ساده‌‌ی دوستم داری یا نداری بدون حد وسط، دنیای مشخص بی‌خطا... سپیده‌ای که حالا اینجاست، در شرف بیست و دو سالگی، حرف پسر را می‌فهمد.. می‌فهمد که می‌شود حتا در آغوش آدم‌های زیادی خوشحال بود اما وفادار ماند به کسی/ به خیالی... که آدم‌ها جایگاه خاص خودشان را دارند، کسی قدمت دارد، دیگری عجیب و متفاوت است و آن یکی ...آن یکی را فکر می‌کنی عاشقش هستی و این هی در ذهنت تکرار می‌شود، بی که معنایی داشته باشد لابد...