Thursday, December 27, 2012

و این زمان ِ خسته‌ی مسلول

دراز کشیده‌ام توی تخت و بعدِ سال‌ها دوباره «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» می‌خوانم، همین‌جور بی‌دلیل
یعنی اول برش داشتم که یادم بیاید نثر خوب و نوشته‌ی خوب چیست و بعد هی دلم خواست که چرخ بزنم توی زندگی کلاریس
آفتاب هی می‌آید بالا و پرده‌ها کنار است و من هی سرم را جابه جا می‌کنم و متمایل می‌شوم به سمت چپ تخت که چشم را نزند
و دلم می‌خواهد این بعدازظهر آرام بی‌صدا همین‌جور تا ابد ادامه پیدا کند
و من هی بخوانم و صداهای سرم ساکت شود و قلبم این‌قدر نکوبد
اصلا قلبم چش شد دیشب؟ که ساعت‌های طولانی هی کوبید و کوبید و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و احساس‌های متضاد و یاد تمام آدم‌های زندگی که در سرم، که باز رفتم سراغ کتاب و تا پنج صبح خواندم و تنم تاب نیاورد و خوابم برد؟

 پا می‌شم آرام آرام می‌روم سمت حمام و کند کند تنم را می‌شویم و رحمم هی تیر می‌کشد
اصلا چرا هی تیر می‌کشد؟
که یادآوری کند باید بروم و برای بار نمی‌دانم چندم سونوگرافی بدهم و توش نوشته باشد کیست دارد که نمی‌دانم چند میلی‌متر است و بعد شش ماه شبی یک عدد قرص سبز ریز بخورم و بعد باز کیست‌ها همان‌جا جا خوش کرده باشند و من فکر کنم که اصلا به درک، بچه‌ می‌خواهم مگر؟ و واقعا بچه بخواهم...
اصلا چرا انقدر دلم می‌خواست حامله بودم یا بچه‌ی دو سه ساله‌ای داشتم که شیرین زبانی کند و بپیچد توی دست و پام و من دلم غنج برود؟
چرا مثل خانوم‌های چهل‌ ساله‌ی نازا خیره می‌شوم به بچه‌های مردم و قربان صدقه‌شان می‌روم؟
شاید چون ترس تولید بچه تنم را می‌لرزاند جدی
ترس به وجود آوردن

حوصله‌ی مهمان‌های شب را ندارم
حوصله‌ی فکر کردن به اینکه چه بپوشم، حوصله‌ی معاشرت با آدم‌هایی که دوست نمی‌دارم، حوصله‌ی کمک کردن
همین حالا به جای اینکه توی آشپزخانه کمک کنم آمده‌ام اینجا نشسته‌ام و هی فکر می‌کنم کاش طره‌ی سبز مو را رنگ می‌کردم امروز که این طلایی آزارم ندهد انقدر
دلم می‌خواست امشب مهمان نداشتیم و جای عروسی‌طور دوست داشتنی‌ای دعوت بودیم و من پیراهن سفید جدی‌طورم را می‌پوشیدم و موهام را رنگ کرده بودم و همین‌طور ساده می‌ریختمشان روی شانه و فکر نمی‌کردم که چقدر کم شده‌اند
بعد خود ِ توی آینه‌ام را دوست داشتم و تمام شب کلی می‌خندیدم و معذب نبودم
حالم از این مهمانی‌های خانوادگی معذب وار که قبلش ساعت‌ها به درست کردن غذا می‌گذرد و همه‌ی مهمانی می‌شود پذیرایی از آدم ها و تند و تند شستن ظرف‌ها و رفتن آن‌ها و آخیش گفتن میزبان به هم می‌خورد
ظرف هم اگر نشویم حرفی ندارم برای زدن با آدم‌ها، دلم می‌خواهد خودم را زندانی کنم توی اتاق و سفرنامه‌ام را بنویسم و  هی کلنجار بروم با خودم و از اول بنویسم و از زبانم بدم بیاید و از خودم متنفر شوم اما ادامه دهم
اصلا چرا انقدر از خودم متنفر می‌شوم مدام؟
چرا انقدر ناتوانیم در همه چیز پررنگ است جلوی چشمم؟

آن روز همین جور بی‌مقدمه ازم پرسید: تو فکر می‌کنی خوشبختی؟(شاید هم گفت خوشحالی، یادم نیست، خیلی فرق دارند می‌دانم اما من نه فکر می‌کنم خوشحالم در زندگی و نه فکر می‌کنم خوشبختم)ا
گفتم:نه
یک ساعت بعد زیر برف اشاره کرد به من و خواهر و گفت که: فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی شکرگزار نیستین از زندگی.. داره برف می‌اد و ما می‌ریم شام بخوریم و با همیم و خوبه دیگه
شاید هم نگفت شکرگزار، اصلا گفتمان دینی نبود که بگوید شکرگزار، پس گفت چی؟
راست هم می‌گفت، خوب بود همه چی و برف بود و قرار بود پیتزای خوشمزه بخوریم و با هم بودیم و هنوز هم پام در حال قطع شدن نبود از سرما
من اما با پام برف‌ها را زدم کنار و بغض بیخ خرم را گرفت و دهنم باز نشد که بگم: حالا چه گیریه حرف زدن راجع به حال ما؟
و تا آخر شب بغ کردم... نه اینکه از قصد... حالم جور نشد دیگه، نشد سرخوش و بلند بلند بخندم

از نقد شدن می‌ترسم، از هر قضاوتی از جانب کسی که ذره‌ای برایم مهم است
ترس دارم از اینکه پشت سرم بگویند: دختره‌ی احمق...
همین است که همیشه کوچکترین حرفی که بخواهم سر کلاس بزنم صدای قلبم توی گوش‌هام است و جملاتم نصفه و نیمه
ترجیح می‌دهم ساکت بمانم...چیزی نگویم تا ندانسته‌هام معلوم نشود
همین‌جور الکی الکی دارم می‌رم ترم هشت و لیسانس تمام می‌شود و فکر آینده فقط بغض می‌آورد به گلو
لابد همین‌جور الکی الکی کنکور ارشد هم می‌دهم و سه سال هم به ارشد می‌گذرد و بعد باز هیچ
باز وقتی می‌پرسد توی جامعه شناسی خانواده چی می‌خوانید جواب سربالا می‌دهم و خیره می‌شوم به سیب زمینی‌ها که دقیق سرخ شوند و بی‌روغن، تنها کاری که بلدم شاید
بعد هی با خودم فکر می‌کنم واقعا چی یاد گرفتیم آن ترم و جواب درستی ندارم
الکی پرخاش می‌کنم
به موبایلم خیره می‌شم و فکر می‌کنم چرا زنگ نمی‌زند و بعد زنگ او و هی غر می‌زنم و غر می‌زنم و بعد تا چند روز معذرت‌خواهی
اصلا چرا انقدر معذرت‌خواهی می‌کنم؟
چرا تصویری که همه ازم دارند بدرفتاری است؟
چه کار دارم می‌کنم با این زندگی؟
چقدر ترس دارم از اسفند ۹۱ که بیاید و آن‌ها بهم بگویند که چه گه‌تر شده‌ام امسال، چه بدرفتارتر، چه غمگین‌تر

Monday, December 10, 2012

حس می‌کنم که میز فاصله‌ی کاذبی است/ در میان گیسوان ِ من و دست‌های این غریبه‌ی غمگین




یک وقت‌هایی همین‌جور بی‌حواس می‌ری  جلوی آینه
که مسواک بزنی مثلا

و به نظر خودت زیبا می‌آی ناگهانی
با پلیور گشاد و پیژامه و موهای ژولیده‌ات
و فکر می‌کنی کاش اینجا بود و می‌دید منو در این لحظه 
...

تایتل از فروغ، پنجره

Monday, December 3, 2012

به جز این سرا... به جز این سرا...

همین الان
باید پاشم و لباس‌های گرم و مناسبم رو بریزم تو کوله و بزنم بیرون
حتا بدون توضیح به خانواده
بعد برم بیهقی
بشینم تو اولین اتوبوسی که بلیتش موجود بود
و برم
 و برم
...