Tuesday, September 20, 2011

بخون برام لالایی....بخون برام لالایی

دوست دارم ساعت‌ها دراز بکشم یه جایی، جای عجیب حتا، دم کمد لباس‌ها مثلا روی لباس‌های که تلنبار شدن اون‌جا و آویزون نشدن
بعد خیره بشم به سقف...تخیل کنم...غصه‌ی زندگی‌م رو بخورم، اشکم بچکه پایین همین‌جور
بعد اصلا نگران نباشم که الان یکی می‌آد تو و می‌گه داری چه می‌کنی
بعد اصلا اشک‌هام رو پاک نکنم، انقدر که خشک شدنشون رو صورتم رو حس کنم
بعد از خودم حرص نخورم، خودم رو به خاطر حس‌های تکراری‌م سرزنش نکنم
........
خیره می‌شم به این مانیتور، می‌خونم حرف آدم‌ها رو به پری‌سا روی وال‌اش
هی اشک‌هام می‌غلته پایین
دختر اون روز باهام چت کرد کلی، گفت که فکر می‌کنه پری‌سا احتیاج داشته به استراحت(من می‌دونم که احتیاج داشت، همه‌مون احتیاج داریم به استراحت طولانی)
گفت که برمی‌گرده...ولی الان یک هفته شده...یک هفته‌ی واقعی چقدر طول می‌کشه تو کما؟
یک هفته است تو کماست....
نمی‌ذارن بلند «اگه‌ها»ی تو ذهنمون رو بگیم بچه‌ها، ولی من که بهشون فکر می‌کنم
یعنی اونایی که ایمان دارن این «اگه‌ها» تو ذهنشون نیست؟
دختر گفت با پری‌سا حرف بزنم تو خیالم و براش دلیل بیارم که باید برگرده
و راستش من دلیلی ندارم...تبلیغ چی رو بکنم آخه براش؟
تنها دلیلی که می‌تونم بیارم خودمونیم، دوستاش، خانواده‌اش...ماهایی که بهش احتیاج داریم که باشه تا با هم بتونیم این زندگی نکبت رو تحمل کنیم
........
دویست بار پشت هم کوچه‌ی زدبازی رو گوش می‌دم
انقدر که باورم بشه همه چی خوبه و همه چی همون‌جوره که هست
از تابستون بدم می‌آد، همیشه تابستونای بدی داشتم
واسه همین هیچ احساسی ندارم نسبت به «تابستون کوتاهه»، اصلا به درک که کوتاه...بهتر
ولی این تابستون شاید بدترین تابستون این بیست سال بوده
بیست سال
بیست سال
من همش بیست سالمه
پس چرا انقدر احساس نابود و پیری دارم؟
زیادتر از سنم نیست تجربیاتم؟
بدی‌های زندگی‌م؟
دردها؟
......
حرف تو حرف نمی‌ره/دست تو دست دیگه
هرکی هرجا می‌ره
آسمون نیست آلوده/سفید مثل فالوده
لابد اون بالاها یکی فکر ما بوده
فکر ما بوده؟
هست؟
خواهد بود؟
......
چقدر دلم می‌خواست که وقتی بیدار می‌شم و دلم می‌خواد یکی از پشت محکم بغلم کنه یکی بود که بهش فکر کنم
یعنی یکی بود جز اینی که در ذهن
که تاریخ مصرف این رابطه مدت‌هاست گذشته و من چرا ول نمی‌کنم پس؟
چون تنهایی سخته
چون خیلی همه چی تنهایی‌اش سخته
چون دلت می‌خواست یکی بود و بغلش می‌شد امن‌ترین جای دنیا که بری قایم شی
و یادت بره ...اصلا یادت بره که دوستت تو کماست و تو کاری ازت برنمی‌آد
یادت بره که هیچ حال دانشگاه و مبارزه و گیر حجاب و داد و بیداد و بسیجی‌ها و نگاه‌شون که داد می‌زنه: «متنفرم ازت» رو نداری
یادت بره که اون دزد بوده( الانم یادت رفته ولی از شروع دانشگاه می‌ترسی، از اولین نفری که از م. بپرسه و تو مات بمونی، چی باید بگی؟)
یادت بره مریضی مرد رو و سبحان‌الله ها رو ( اون روز هی دست‌بند بافتم وسط درخت‌های سیب و با هر گره یه سبحان‌الله گفتم برای پری‌سا...به این ذکر ایمان اوردم انگار)
یادت بره بابابزرگ رو....اشکی که هی می‌گیردت وقتی می‌بینی چقدر خودش نیست و با بی‌رحمی دلت می خواست که تموم می‌شد...چون فکر نمی‌کنی که دلش بخواد این شکلی ادامه بده
که یادت بره...
یادت بره...
یادت بره...
هر کس باید بغل امن خودش رو داشته باشه
که آروم بره گوله بشه اون‌تو و اجازه داشته باشه گریه کنه و قوی بیاد بیرون
بعد هی بشنوه که اون نازش می‌کنه، می‌گه: جانم...عزیزم...
بعد هی بیشتر گریه کنه تا حس کنه انرژیش پر شده و می‌تونه ادامه بده
.........
شب آروم با خنده خوابیدن/ صبح آسون سر کار می‌رن
چقدر آرزو‌هام سطح پایینه
چقدر فقط آرزوم در حد همین بیت بالاست...
همین