به دخترک میگم که میخوام باهاش حرف بزنم و شب میرم خونهشون
نگران میشه، اطمینان میدم که در مورد خودمون نیست
اما هیچ جور نمیتونم بگم چیز بد و وحشتناکی نیست
که هست...که هست...که هست
.....
از پنجشنبه شب کلمات ذهنم تقلیل مییابند به پنج کلمه: م.(اسم او)، دروغ، دزدی، کلاهبرداری، درد
و درد
و درد
و درد
.....
از تکرار این داستان خستهام
از بس که این چند روز ثانیهای بدون این داستان زندگی نکردم
از بس که برای خودم تعریف کردهام، موشکافی کردهام و بارها و بارها از خودم پرسیدم: یعنی اینم دروغ بوده؟؟
برای دختر از اول اول تعریف کردم
از لحظهای که پسر همدانشگاهی آمد در خانه و گفت که به م. بهتان دزدی زدهاند و در بازداشتگاه
سند اگر داشتم همان لحظه راهی کلانتری بودم که در بیاید
گفتم که شرافتم را میدهم برای این آدم، مطمئن است...بهتان است
داستان قشنگی بود
م. با شهرداری کار میکرد
و اهالی شهرداری که خواستند اختلاس کنند و پسر فهمیده و حالا دورش کردهاند از ماجرا
به اتهام دزدی ۸۰۰ هزار تومن پول
مبهوتم از این خبر، میگم آخه م. پولداره، چه دلیلی داره که انقدر بدزده؟؟ میگم که معتقد هم هست، اخلاقی هم هست، حتا برای شوخی و خنده این کار را نخواهد کرد
تنها چیزی که به نظرم ممکنه وجود داشته باشه اینه که مریضی دزدی کردن داشته باشه
که اونم غیر منطقیه
....
از فرداش شروع میشود
روز اول کلانتری و فردایش دادسرا و مادر بیچاره را که ساعتها اسیر خود میکنم که کفیل او شود و بعد میفهمیم اصلا قراری صادر نشده
دادسرایی که پر است از آدمهای جنایتکار واقعی و پابند و دستهای درهم بند شده و لباسهای آگاهی فاتب
و تی-شرت قرمز او و دو متر قد و چشمهای بیگناهش
و غریبگی دستبند با او
و غریبگی ما با همهی آدمها در دادسرا
و داستان او که چه حقیقی مینماید
و شاکیهایی که هیچ برخوردی نداریم باهاشان من و مادره
چرا شک نمیکنم؟ چرا شک نمیکنم؟
تا دم آخر
که نشسته آنجا و با دستبند بسته شده به میلهای
و من که نگرانم و دلداریاش میدهم
و با چشمهای گندهام خیره میشوم به او
از فیلمی که میگن ازش وجود داره هنگام دزدی میپرسم و اون که میگه نشسته روی صندلی و کت یارو افتاده و این بلندش کرده و حالا میگن از تو جیبش کیفش رو زده
میگم که دیدم کیف پول یارو را
میگه :میگن از توش ۱۲۰ هزار تومن برداشتم!! چطور میتونم اینقدر سریع باشم؟
در اون لحظه این خندهدارترین حرفیه که به عمرم شنیدم
چطور میتونه انقدر سریع باشه واقعا؟
چطور میتونست انقدر حرفهای باشه و ما نفهمیده باشیم؟
چقدر باهوش بود؟
یکی از شاکیها جامعهشناسه، قراره استادمون باشه از این ترم
میگه پیش بازپرس گفته که میدونه ۱۲۰ تومن پولی نیست اما این آدم برای جامعه خطرناکه
و من نگاهم گره خورد در نگاهش و با خنده گفتم: جامعهای که آدم خطرناکهاش تویی چه خوب جامعهایه
و حالا هی فکر میکنم توی اون لحظه، با دیدن چشمهای من و سادگی بیش از حدم و اعتمادم
چی فکر میکرد با خودش؟ یعنی یک لحظه عذاب وجدان نگرفت؟
.....
م. برای ما نمونهی یک پسر خوب بود
مبارز بود، در همهی راهپیماییها شرکت کرده و خاطرهها داشت
اولین خاطرهی من از او روبان سبزی است که تا ۲۳ خرداد ۸۹ همیشه دیده بودم بر دستش
تا روزی که اومد و گفت که خواهر متولد ۷۰ اش رو دیشب اومدن از خونه بردن
گفت که باباش نمیدونم چیچیه ستاد بوده
اون روز، روز اول معاشرت ما بود
پسری که اشک توی چشمهاش حلقه میزد هی و نگران خواهرش
فرداش گفت که ولش کردن، فقط برای ترسوندن اینها بوده
(امروز با خودم فکر میکنم که آن روز چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی کلا هیچ؟ همه چیز ساختگیه ساختگی؟)
.....
م. مذهبی بود، خود انتخاب کرده، گرچه که نام مذهبیای داشت ولی مگر همین خواهره نیست؟
اعتقاد داشتن به هر چیز برای من مقدس میشود
کسی که معتقد است به چیزی و پابرجاست بر آن، گویا خیلی قابل اعتماد است در قاموس من
خیر(به فتح خ و تشدید ی) بود، هر از گاهی پول جمع میکرد برای خانوادهای که پدرشون بیمار بود
دو سه باری کمک کرده بودیم...نخواسته بودم دقیقتر بدونم یارو کیه، فکر میکردیم به آبروی طرف
.....
م. بچه پولدار بود
ساکن قیطریه، پدری که نمیدونستیم چه کاره است و مادری که مدیر یکی از مهمترین مدرسههای دولتی دخترانهی این شهر
اختلاف سنی م. با مادر و پدرش کم بود، خواهر و برادری کوچکتر داشت
از خانوادهی هیچ کس دیگری انقدر خاطره نشنیدهام، با جزئیات
چهرهاش معصومیت خندهداری دارد، شبیه وودی قصهی اسباب بازی است
تقریبا همیشه خوش پوش و دست به جیب....لپتاپ خوب و آی پاد ۴ و هارد و همه چی
........
به مامان و باباش اطلاع نداده که بازداشته، گفته که ماموریت کاری
من نمیفهمم که چطور باورش کردهاند که سه روز موبایل و ارتباط قطع
شک زیادی نمیبرم
میگه که اگه جرم سیاسی بود سرش رو با افتخار میگرفت بالا و میگفت به خانوادهاش
میگه اگه مامانش بفهمه سرقته سکته میکنه
ادعاش اینه که گول خورده و فکر کرده اگه اعتراف کنه رضایت میدن، اعتراف کرده!!ء
قضیه داره بیخ پیدا میکنه و من هی اصرار میکنم که به پدرش بگه
سرباز بیچاره یک ساعت میره مخ شاکی رو بزنه که رضایت بده
میگه باید مادر و پدرش بیان، میگه که تو کیفش مهر آموزش دانشگاه بوده و این یه علامت سوال بزرگ برای من و سربازه
م. ادعا میکنه که دروغه همه چی
میره که به پدرش زنگ بزنه و به من میگه که این پسرعموی باباشه اما فامیلیش یکیه با اون و دردسر نمیشه
نمیتونم متقاعدش کنم که به پدرش زنگ بزنه
بهم میگه که ۳-۴ میلیون براش جور کنم تا دو سه روز دیگه
من ندارم، اما با حماقت بهش فکر میکنم، سعیام اینه که با پدرش تماس بگیرم و اطلاع بدم که اگر مشکل مالیای هست اون حل کنه
این آخرین تصویریه که از م. دارم
.....
فیلمنامهی زندگیم رو دادن اصغر فرهادی بنویسه
هی با چالشهای جدیدی روبرو میشم
هی بیشتر گره میخوره
دادسرا هم داره و رضایت شاکی
به یاد جدایی ام...به یاد شهر زیبا ام
.....
فردا شبش باز پسر میآد دم خونه
و واقعیت رو فاش میکنه، چیزایی رو که امروز بعد ساعتها جستجو فهمیده
که خونهی قیطریه وجود نداره، بابای سیاسی وجود نداره، مامان مدیر وجود نداره
خونه ته شهره گویا و پدر کارگر، کسی نمیدونه
بچههای دانشکده که همکارش بودن تو این پروژه فیلم رو دیدن
م. یک جیببره حرفهایه، خیلی خیلی حرفهای
جاعل هم هست، چهار تا مهر تو کیفش پیدا شده
و گویا دو سه تا کیف پول
پولهایی که برای خیریه ازمون گرفته خرج لپتاپ و آیپاد و رستورانهای خوب شده گویا
خرج کرایه تاکسیهایی که وقتی قیطریه پیاده میشد از ماشین بچهها باید سوار میشده تا برگرده پایین خونهشون
م. یه دروغ بزرگه
و ما ساده لوحانی که در دامش بودیم
حرفای پسر رو باور نمیکنم گرچه همش منطقیه
قلبم به شدت میکوبه، دلم میخواد بخنده و بگه که همه چی شوخیه
یا حداقل بپرم از این کابوس
نمیتونم کلمهی کلاهبردار رو استفاده کنم در مورد این آدم، نمیتونم بگم بهش دزد
تا نمیآم بالا و برای خانواده تعریف نمیکنم باورم نمیشه
بعد همین جور گریه میکنم، گریه میکنم، گریه میکنم
همهی چتهام رو باهاش میخونم
به همهی خاطراتی که ازش دارم/ ازش شنیدم فکر میکنم
سعی میکنم فیلتر کنم دروغ رو از راست
اما همه چی میافته تو قسمت دروغ
....
امروز میفهمم نویسندهی زندگی واقعا اصغر فرهادیه
میفهمم که باران دایره زنگی چقدر در زندگی واقعی غیر قابل تحمله
آدمی که حتا کاملا هیجانزده میشی از کارهاش
چقدر وقتی تو قربانیاش باشی نفرت انگیزه
.....
از پنجشنبه شب زندگی به طور کامل تعطیل شده
همهی خاطرهها رو مرور کردم، همهی حرفها رو و یک لحظه تصویرش از جلو چشمم نمیره بیرون
میرم سر کار که کمتر فکر کنم، حل نمیشه مشکلم
اوایل اشک میریزم همینجور
بعدتر میشه ضجه
حالا فقط درد داره
درد و ناباوری
به راحتی ته اسمش میگم دزد
میخوام به خواهره بگم که به عمو گفتم زندگیمون داغونه، فهمیدیم دوست من که یه سال بوده باهاش دوست بودم دزد و کلاهبرداره
اشتباهی میگم: به عمو گفتم دزدمون باهام دوست بوده
میفهمم که معناش فرقی هم نمیکنه
از دم اوین رد میشیم و فکر میکنم الان اینجاست؟ و دلم نمیسوزه راستش
دلم میخواست مرده بود ولی، یعنی میمرد قبل اینکه بفهمیم چه آدمی بوده
که میرفتیم مجلس ختم، که عزادار بودیم، که گریه میکردیم، که حتا شاید تا ماهها زخم رفتنش درد میکرد
دلم میخواست جور دیگهای محو میشد از زندگیام، جور بهتری
......
واکنش دختر وقتی براش تعریف کردم مثل من بود، باور نکرد، فکر کرد اشتباه میکنم حتما
این دومین شب مزخرفی بود که در طول دوستیمون با هم میگذروندیم
سه ساعت خوابیدیم و صبح من رفتم سر کار
و اولین چیزی که دیدم تو اتاقش شعر گروس بود که روی در کمدش نوشته:
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را میکشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
....
نگران میشه، اطمینان میدم که در مورد خودمون نیست
اما هیچ جور نمیتونم بگم چیز بد و وحشتناکی نیست
که هست...که هست...که هست
.....
از پنجشنبه شب کلمات ذهنم تقلیل مییابند به پنج کلمه: م.(اسم او)، دروغ، دزدی، کلاهبرداری، درد
و درد
و درد
و درد
.....
از تکرار این داستان خستهام
از بس که این چند روز ثانیهای بدون این داستان زندگی نکردم
از بس که برای خودم تعریف کردهام، موشکافی کردهام و بارها و بارها از خودم پرسیدم: یعنی اینم دروغ بوده؟؟
برای دختر از اول اول تعریف کردم
از لحظهای که پسر همدانشگاهی آمد در خانه و گفت که به م. بهتان دزدی زدهاند و در بازداشتگاه
سند اگر داشتم همان لحظه راهی کلانتری بودم که در بیاید
گفتم که شرافتم را میدهم برای این آدم، مطمئن است...بهتان است
داستان قشنگی بود
م. با شهرداری کار میکرد
و اهالی شهرداری که خواستند اختلاس کنند و پسر فهمیده و حالا دورش کردهاند از ماجرا
به اتهام دزدی ۸۰۰ هزار تومن پول
مبهوتم از این خبر، میگم آخه م. پولداره، چه دلیلی داره که انقدر بدزده؟؟ میگم که معتقد هم هست، اخلاقی هم هست، حتا برای شوخی و خنده این کار را نخواهد کرد
تنها چیزی که به نظرم ممکنه وجود داشته باشه اینه که مریضی دزدی کردن داشته باشه
که اونم غیر منطقیه
....
از فرداش شروع میشود
روز اول کلانتری و فردایش دادسرا و مادر بیچاره را که ساعتها اسیر خود میکنم که کفیل او شود و بعد میفهمیم اصلا قراری صادر نشده
دادسرایی که پر است از آدمهای جنایتکار واقعی و پابند و دستهای درهم بند شده و لباسهای آگاهی فاتب
و تی-شرت قرمز او و دو متر قد و چشمهای بیگناهش
و غریبگی دستبند با او
و غریبگی ما با همهی آدمها در دادسرا
و داستان او که چه حقیقی مینماید
و شاکیهایی که هیچ برخوردی نداریم باهاشان من و مادره
چرا شک نمیکنم؟ چرا شک نمیکنم؟
تا دم آخر
که نشسته آنجا و با دستبند بسته شده به میلهای
و من که نگرانم و دلداریاش میدهم
و با چشمهای گندهام خیره میشوم به او
از فیلمی که میگن ازش وجود داره هنگام دزدی میپرسم و اون که میگه نشسته روی صندلی و کت یارو افتاده و این بلندش کرده و حالا میگن از تو جیبش کیفش رو زده
میگم که دیدم کیف پول یارو را
میگه :میگن از توش ۱۲۰ هزار تومن برداشتم!! چطور میتونم اینقدر سریع باشم؟
در اون لحظه این خندهدارترین حرفیه که به عمرم شنیدم
چطور میتونه انقدر سریع باشه واقعا؟
چطور میتونست انقدر حرفهای باشه و ما نفهمیده باشیم؟
چقدر باهوش بود؟
یکی از شاکیها جامعهشناسه، قراره استادمون باشه از این ترم
میگه پیش بازپرس گفته که میدونه ۱۲۰ تومن پولی نیست اما این آدم برای جامعه خطرناکه
و من نگاهم گره خورد در نگاهش و با خنده گفتم: جامعهای که آدم خطرناکهاش تویی چه خوب جامعهایه
و حالا هی فکر میکنم توی اون لحظه، با دیدن چشمهای من و سادگی بیش از حدم و اعتمادم
چی فکر میکرد با خودش؟ یعنی یک لحظه عذاب وجدان نگرفت؟
.....
م. برای ما نمونهی یک پسر خوب بود
مبارز بود، در همهی راهپیماییها شرکت کرده و خاطرهها داشت
اولین خاطرهی من از او روبان سبزی است که تا ۲۳ خرداد ۸۹ همیشه دیده بودم بر دستش
تا روزی که اومد و گفت که خواهر متولد ۷۰ اش رو دیشب اومدن از خونه بردن
گفت که باباش نمیدونم چیچیه ستاد بوده
اون روز، روز اول معاشرت ما بود
پسری که اشک توی چشمهاش حلقه میزد هی و نگران خواهرش
فرداش گفت که ولش کردن، فقط برای ترسوندن اینها بوده
(امروز با خودم فکر میکنم که آن روز چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی کلا هیچ؟ همه چیز ساختگیه ساختگی؟)
.....
م. مذهبی بود، خود انتخاب کرده، گرچه که نام مذهبیای داشت ولی مگر همین خواهره نیست؟
اعتقاد داشتن به هر چیز برای من مقدس میشود
کسی که معتقد است به چیزی و پابرجاست بر آن، گویا خیلی قابل اعتماد است در قاموس من
خیر(به فتح خ و تشدید ی) بود، هر از گاهی پول جمع میکرد برای خانوادهای که پدرشون بیمار بود
دو سه باری کمک کرده بودیم...نخواسته بودم دقیقتر بدونم یارو کیه، فکر میکردیم به آبروی طرف
.....
م. بچه پولدار بود
ساکن قیطریه، پدری که نمیدونستیم چه کاره است و مادری که مدیر یکی از مهمترین مدرسههای دولتی دخترانهی این شهر
اختلاف سنی م. با مادر و پدرش کم بود، خواهر و برادری کوچکتر داشت
از خانوادهی هیچ کس دیگری انقدر خاطره نشنیدهام، با جزئیات
چهرهاش معصومیت خندهداری دارد، شبیه وودی قصهی اسباب بازی است
تقریبا همیشه خوش پوش و دست به جیب....لپتاپ خوب و آی پاد ۴ و هارد و همه چی
........
به مامان و باباش اطلاع نداده که بازداشته، گفته که ماموریت کاری
من نمیفهمم که چطور باورش کردهاند که سه روز موبایل و ارتباط قطع
شک زیادی نمیبرم
میگه که اگه جرم سیاسی بود سرش رو با افتخار میگرفت بالا و میگفت به خانوادهاش
میگه اگه مامانش بفهمه سرقته سکته میکنه
ادعاش اینه که گول خورده و فکر کرده اگه اعتراف کنه رضایت میدن، اعتراف کرده!!ء
قضیه داره بیخ پیدا میکنه و من هی اصرار میکنم که به پدرش بگه
سرباز بیچاره یک ساعت میره مخ شاکی رو بزنه که رضایت بده
میگه باید مادر و پدرش بیان، میگه که تو کیفش مهر آموزش دانشگاه بوده و این یه علامت سوال بزرگ برای من و سربازه
م. ادعا میکنه که دروغه همه چی
میره که به پدرش زنگ بزنه و به من میگه که این پسرعموی باباشه اما فامیلیش یکیه با اون و دردسر نمیشه
نمیتونم متقاعدش کنم که به پدرش زنگ بزنه
بهم میگه که ۳-۴ میلیون براش جور کنم تا دو سه روز دیگه
من ندارم، اما با حماقت بهش فکر میکنم، سعیام اینه که با پدرش تماس بگیرم و اطلاع بدم که اگر مشکل مالیای هست اون حل کنه
این آخرین تصویریه که از م. دارم
.....
فیلمنامهی زندگیم رو دادن اصغر فرهادی بنویسه
هی با چالشهای جدیدی روبرو میشم
هی بیشتر گره میخوره
دادسرا هم داره و رضایت شاکی
به یاد جدایی ام...به یاد شهر زیبا ام
.....
فردا شبش باز پسر میآد دم خونه
و واقعیت رو فاش میکنه، چیزایی رو که امروز بعد ساعتها جستجو فهمیده
که خونهی قیطریه وجود نداره، بابای سیاسی وجود نداره، مامان مدیر وجود نداره
خونه ته شهره گویا و پدر کارگر، کسی نمیدونه
بچههای دانشکده که همکارش بودن تو این پروژه فیلم رو دیدن
م. یک جیببره حرفهایه، خیلی خیلی حرفهای
جاعل هم هست، چهار تا مهر تو کیفش پیدا شده
و گویا دو سه تا کیف پول
پولهایی که برای خیریه ازمون گرفته خرج لپتاپ و آیپاد و رستورانهای خوب شده گویا
خرج کرایه تاکسیهایی که وقتی قیطریه پیاده میشد از ماشین بچهها باید سوار میشده تا برگرده پایین خونهشون
م. یه دروغ بزرگه
و ما ساده لوحانی که در دامش بودیم
حرفای پسر رو باور نمیکنم گرچه همش منطقیه
قلبم به شدت میکوبه، دلم میخواد بخنده و بگه که همه چی شوخیه
یا حداقل بپرم از این کابوس
نمیتونم کلمهی کلاهبردار رو استفاده کنم در مورد این آدم، نمیتونم بگم بهش دزد
تا نمیآم بالا و برای خانواده تعریف نمیکنم باورم نمیشه
بعد همین جور گریه میکنم، گریه میکنم، گریه میکنم
همهی چتهام رو باهاش میخونم
به همهی خاطراتی که ازش دارم/ ازش شنیدم فکر میکنم
سعی میکنم فیلتر کنم دروغ رو از راست
اما همه چی میافته تو قسمت دروغ
....
امروز میفهمم نویسندهی زندگی واقعا اصغر فرهادیه
میفهمم که باران دایره زنگی چقدر در زندگی واقعی غیر قابل تحمله
آدمی که حتا کاملا هیجانزده میشی از کارهاش
چقدر وقتی تو قربانیاش باشی نفرت انگیزه
.....
از پنجشنبه شب زندگی به طور کامل تعطیل شده
همهی خاطرهها رو مرور کردم، همهی حرفها رو و یک لحظه تصویرش از جلو چشمم نمیره بیرون
میرم سر کار که کمتر فکر کنم، حل نمیشه مشکلم
اوایل اشک میریزم همینجور
بعدتر میشه ضجه
حالا فقط درد داره
درد و ناباوری
به راحتی ته اسمش میگم دزد
میخوام به خواهره بگم که به عمو گفتم زندگیمون داغونه، فهمیدیم دوست من که یه سال بوده باهاش دوست بودم دزد و کلاهبرداره
اشتباهی میگم: به عمو گفتم دزدمون باهام دوست بوده
میفهمم که معناش فرقی هم نمیکنه
از دم اوین رد میشیم و فکر میکنم الان اینجاست؟ و دلم نمیسوزه راستش
دلم میخواست مرده بود ولی، یعنی میمرد قبل اینکه بفهمیم چه آدمی بوده
که میرفتیم مجلس ختم، که عزادار بودیم، که گریه میکردیم، که حتا شاید تا ماهها زخم رفتنش درد میکرد
دلم میخواست جور دیگهای محو میشد از زندگیام، جور بهتری
......
واکنش دختر وقتی براش تعریف کردم مثل من بود، باور نکرد، فکر کرد اشتباه میکنم حتما
این دومین شب مزخرفی بود که در طول دوستیمون با هم میگذروندیم
سه ساعت خوابیدیم و صبح من رفتم سر کار
و اولین چیزی که دیدم تو اتاقش شعر گروس بود که روی در کمدش نوشته:
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را میکشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
....