سوار تاکسی، چمران رو میآیم بالا
من جلو نشستم....هوا فوقالعاده است،کوههای پربرف و ابرهای قلنبه
من دلم میخواد این رفتن به سمت شمال شهر تا ابد ادامه داشته باشه
دلم میخواست فقط اون نشسته بود جای آقای راننده
و من گاهی دستم رو سر میدادم توی دستش
و اون چشمک میزد یعنی که: اشکال نداره دخترک...نگران نشو
و من چشمهام رو برهم میزدم که یعنی: منم همینه حرفم...
بعد هی یکی درمیون بیهمزبانی شجریان رو میشنیدیم و بهار غمانگیز بامداد فلاحتی رو
شایستی هم من اشکهام اون وسط مسطها میغلتید پایین با اینکه حالم خوب بود...فقط برای تسکین غمی که بزرگ است
اصلا خدا حتما که وجود داره
فقط به شدت کملطفه
به شدت کملطفه که تمام روز جلوی آزاری که ما داریم هم رو میدیم رو نمیگیره
که سال به سال پیداش نمیشه
اما وقتی که همهی وجودت غم شده و جوابی نیست برای سوالهات
یهو از مترو میآی بیرون و میبینی که سیل داره میآد و میری زیرش
و خوشی
خداوندا به شدت خوشی
و بارونی که کوبیده میشه توی صورتت
و این اولین بار توی روزه که حس میکنی میتونی اروتیک باشی(گرچه تمام روز شنیده باشی که قابلیت داری مردها رو تحریک کنی)
وقتی که این جور خوشی از خیس شدن
بعد برای اینکه ثابت کنه هست یه رنگین کمون فوقالعاده رو میذاره جلوت
و تو باور نمیکنی خدایی که انقدر بده و بعضی آدمها رو انقدر پلید آفریده میتونه طبیعت رو زیبا آفریده باشه
.........
من خستهام
انقدر خسته و درهم شکسته که فقط هیچکس گوش میدم
انقدر داغون که یه روز خوب میآد باورم نمیشه
انقدر داغون که هر خط اینجا تهرونه برام میشه استتیوس فیسبوک
انقدر داغون که وقتی میرم تو سایت پیش مهربونترین دختر دانشکده و پسر
و میگم که: فکر نمیکردم این همه آدم از من متنفر باشن...
و پسر از من دفاع میکنه و قاطی میکنه و استدلال میآره و من همینجور که نگاهش میکنم چشمهام اشک میشه بعد هی نمیشه که نریزه و دو سه قطره میچکه پایین و نگاهم گره میخوره با مهربونترین که اون هم با من اشکش غلتیده پایین، انگار که آینه
و من نمیفهمم که چطور ممکنه من و این دختر و همهی آن دیگران در یک کتگوری به اسم انسان بگنجیم
.......
من شب که سرم رو میذارم رو بالش فکر میکنم آدم خوبیام
چون کمترین آدمهایی رو که تونستم آزار دادم
چون با آدمها مهربونم...حق کسی رو زیر پا له نمیکنه
با حیوونا مهربونم...کارهام رو انجام میدم و توی خودمم
من به کسی حمله نمیکنم...من تفنگم رو به سمت کسی نشونه نگرفتم
(گرچه اگه قدرتش رو داشتم میکردم...از بیقدرتیمه که صلحطلبم)
پس چرا انقدر متنفرند از من؟؟
چرا؟؟
آنهایی که تفنگهاشان را...واقعی و مجازی نشانه رفته اند سمت ما
چطور شب را صبح میکنند؟؟
چطور؟
چطور؟
من جلو نشستم....هوا فوقالعاده است،کوههای پربرف و ابرهای قلنبه
من دلم میخواد این رفتن به سمت شمال شهر تا ابد ادامه داشته باشه
دلم میخواست فقط اون نشسته بود جای آقای راننده
و من گاهی دستم رو سر میدادم توی دستش
و اون چشمک میزد یعنی که: اشکال نداره دخترک...نگران نشو
و من چشمهام رو برهم میزدم که یعنی: منم همینه حرفم...
بعد هی یکی درمیون بیهمزبانی شجریان رو میشنیدیم و بهار غمانگیز بامداد فلاحتی رو
شایستی هم من اشکهام اون وسط مسطها میغلتید پایین با اینکه حالم خوب بود...فقط برای تسکین غمی که بزرگ است
اصلا خدا حتما که وجود داره
فقط به شدت کملطفه
به شدت کملطفه که تمام روز جلوی آزاری که ما داریم هم رو میدیم رو نمیگیره
که سال به سال پیداش نمیشه
اما وقتی که همهی وجودت غم شده و جوابی نیست برای سوالهات
یهو از مترو میآی بیرون و میبینی که سیل داره میآد و میری زیرش
و خوشی
خداوندا به شدت خوشی
و بارونی که کوبیده میشه توی صورتت
و این اولین بار توی روزه که حس میکنی میتونی اروتیک باشی(گرچه تمام روز شنیده باشی که قابلیت داری مردها رو تحریک کنی)
وقتی که این جور خوشی از خیس شدن
بعد برای اینکه ثابت کنه هست یه رنگین کمون فوقالعاده رو میذاره جلوت
و تو باور نمیکنی خدایی که انقدر بده و بعضی آدمها رو انقدر پلید آفریده میتونه طبیعت رو زیبا آفریده باشه
.........
من خستهام
انقدر خسته و درهم شکسته که فقط هیچکس گوش میدم
انقدر داغون که یه روز خوب میآد باورم نمیشه
انقدر داغون که هر خط اینجا تهرونه برام میشه استتیوس فیسبوک
انقدر داغون که وقتی میرم تو سایت پیش مهربونترین دختر دانشکده و پسر
و میگم که: فکر نمیکردم این همه آدم از من متنفر باشن...
و پسر از من دفاع میکنه و قاطی میکنه و استدلال میآره و من همینجور که نگاهش میکنم چشمهام اشک میشه بعد هی نمیشه که نریزه و دو سه قطره میچکه پایین و نگاهم گره میخوره با مهربونترین که اون هم با من اشکش غلتیده پایین، انگار که آینه
و من نمیفهمم که چطور ممکنه من و این دختر و همهی آن دیگران در یک کتگوری به اسم انسان بگنجیم
.......
من شب که سرم رو میذارم رو بالش فکر میکنم آدم خوبیام
چون کمترین آدمهایی رو که تونستم آزار دادم
چون با آدمها مهربونم...حق کسی رو زیر پا له نمیکنه
با حیوونا مهربونم...کارهام رو انجام میدم و توی خودمم
من به کسی حمله نمیکنم...من تفنگم رو به سمت کسی نشونه نگرفتم
(گرچه اگه قدرتش رو داشتم میکردم...از بیقدرتیمه که صلحطلبم)
پس چرا انقدر متنفرند از من؟؟
چرا؟؟
آنهایی که تفنگهاشان را...واقعی و مجازی نشانه رفته اند سمت ما
چطور شب را صبح میکنند؟؟
چطور؟
چطور؟