خب منم آدمم....دلم تنگ میشه...بدحالی میکنم...بدحالی میکنم...بدحالی میکنم
اس.ام.اس میزنم هی...سوال مزخرف میپرسم
زنگ میزنم....اشک میریزم...اشک میریزم و بالطبع صدام خفه میشه...اینه که تلفنها میشه سکوتهای طولانی: بغض من و بیچارگی او در هندل کردن
خب منم آدمم...دلم تنگه...بهش فکر میکنم...خودم رو سرزنش میکنم...بهش فکر میکنم...خودم رو فحش میدم...آدم نمیشم
میدوم زیر بارون و شادم
از همون موقع یهو یه خوشحالی عجیبی دارم
آفتاب میشم...بارونهام کم میشه...عینهو بهاره...بارون میزنه اما آفتابه...دو دقیقهای بند میآد
هوا خوبه این روزها
من راه میرم....موزیک گوش میدم...بلند بلند با گرگ «خرگوشها و ستارهها» آواز میخونم
بعد یهو ته ذهنم اسم اونه....بعد یهو دلم میخواد بهش اس.ام.اس بزنم و نازش رو بکشم و بگم که دلم تنگه
هوا خوبه و آفتاب دلپذیر و من زود میآم خونه و متعجبم هنوز از اینکه هیچ خبری نیست از او...عادت ندارم
برای خانواده شیرینی میخرم و عینک سبزم به چشم و لبخند بر لب
بعد یهو دلم میخواد قایم بشم تو بغلش و مطمئن باشم که هست همیشه...دلم میخواد تو بغلش باشم و پشیمون نباشم از اتفاقی که افتاده و نباید میافتاده
من شادم این روزها...همش سرحالم بیاینکه بدونم چرا
حتا تو کلاس موسیقی مسخره بازی در میارم و مثل دفعههای قبل نمیره رو مخمم صدای ساز و خوبم...استرسم کمتره
از لباسام و خودم راضیام...
ولی وقتی میشینم تو ماشینش و روبوسی فقط
وقتی داره خاطرات بابای محمد مختاری رو تعریف میکنه و من هی پاهام رو بغلتر میکنم و بیشتر مچاله میشم تو خودم
و وقتی نگه میداره بیشتر از چند ثانیه نمیمونم تو بغلش
که یاد بگیرم همهی غمهای زندگیم رو تنهایی هندل کنم
و میذارم بره بیرون و بعد منم و ماشین و صدای هقهق های من
و نمیفهمم که چرا انقدر به هم ریختهام و همش به خاطرهی گوش بریدن روز عاشورا میافتم که مرتضا گفت
و همینجور اشک میریزم و سرم درد میگیرم
وقتی اومد ولی اشکهام رو پاک کردم
مثل الان که این صفحه تاره و منم آدمم و دلتنگ اما اس.ام.اس نمیزنم بهش
و میشینم اینجا و مزخرف میبافم به هم و سهیل نفیسی میشنوم و پیتر سلیمانی پور و وبلاگ کسرا می خونم و هی شبیه اون مینویسم و شبیه اون فکر میکنم و گیجم و فکر میکنم که آفتاب پرست طوریه زندگیام
خستهام و خوابم میآدم اما نمیرم تو تخت، نمیرم که اونجا هی فکر نکنم هیچی رو بیشتر از شب رو صبح کردن با اون دوست ندارم...امشب از اون شب هاست که هی فکر کنم به این چیزا و غصه بخورم... و دلم تنگ شه و هیچی رو نفهمم و کلی سعی کنم که اس.ام.اس نزنم و صبح به زور از خواب پاشم
اس.ام.اس میزنم هی...سوال مزخرف میپرسم
زنگ میزنم....اشک میریزم...اشک میریزم و بالطبع صدام خفه میشه...اینه که تلفنها میشه سکوتهای طولانی: بغض من و بیچارگی او در هندل کردن
خب منم آدمم...دلم تنگه...بهش فکر میکنم...خودم رو سرزنش میکنم...بهش فکر میکنم...خودم رو فحش میدم...آدم نمیشم
میدوم زیر بارون و شادم
از همون موقع یهو یه خوشحالی عجیبی دارم
آفتاب میشم...بارونهام کم میشه...عینهو بهاره...بارون میزنه اما آفتابه...دو دقیقهای بند میآد
هوا خوبه این روزها
من راه میرم....موزیک گوش میدم...بلند بلند با گرگ «خرگوشها و ستارهها» آواز میخونم
بعد یهو ته ذهنم اسم اونه....بعد یهو دلم میخواد بهش اس.ام.اس بزنم و نازش رو بکشم و بگم که دلم تنگه
هوا خوبه و آفتاب دلپذیر و من زود میآم خونه و متعجبم هنوز از اینکه هیچ خبری نیست از او...عادت ندارم
برای خانواده شیرینی میخرم و عینک سبزم به چشم و لبخند بر لب
بعد یهو دلم میخواد قایم بشم تو بغلش و مطمئن باشم که هست همیشه...دلم میخواد تو بغلش باشم و پشیمون نباشم از اتفاقی که افتاده و نباید میافتاده
من شادم این روزها...همش سرحالم بیاینکه بدونم چرا
حتا تو کلاس موسیقی مسخره بازی در میارم و مثل دفعههای قبل نمیره رو مخمم صدای ساز و خوبم...استرسم کمتره
از لباسام و خودم راضیام...
ولی وقتی میشینم تو ماشینش و روبوسی فقط
وقتی داره خاطرات بابای محمد مختاری رو تعریف میکنه و من هی پاهام رو بغلتر میکنم و بیشتر مچاله میشم تو خودم
و وقتی نگه میداره بیشتر از چند ثانیه نمیمونم تو بغلش
که یاد بگیرم همهی غمهای زندگیم رو تنهایی هندل کنم
و میذارم بره بیرون و بعد منم و ماشین و صدای هقهق های من
و نمیفهمم که چرا انقدر به هم ریختهام و همش به خاطرهی گوش بریدن روز عاشورا میافتم که مرتضا گفت
و همینجور اشک میریزم و سرم درد میگیرم
وقتی اومد ولی اشکهام رو پاک کردم
مثل الان که این صفحه تاره و منم آدمم و دلتنگ اما اس.ام.اس نمیزنم بهش
و میشینم اینجا و مزخرف میبافم به هم و سهیل نفیسی میشنوم و پیتر سلیمانی پور و وبلاگ کسرا می خونم و هی شبیه اون مینویسم و شبیه اون فکر میکنم و گیجم و فکر میکنم که آفتاب پرست طوریه زندگیام
خستهام و خوابم میآدم اما نمیرم تو تخت، نمیرم که اونجا هی فکر نکنم هیچی رو بیشتر از شب رو صبح کردن با اون دوست ندارم...امشب از اون شب هاست که هی فکر کنم به این چیزا و غصه بخورم... و دلم تنگ شه و هیچی رو نفهمم و کلی سعی کنم که اس.ام.اس نزنم و صبح به زور از خواب پاشم