Thursday, March 24, 2011

two friends but not like before

خب منم آدمم....دلم تنگ می‌شه...بدحالی می‌کنم...بدحالی می‌کنم...بدحالی می‌کنم
اس.ام.اس می‌زنم هی...سوال مزخرف می‌پرسم
زنگ می‌زنم....اشک می‌ریزم...اشک می‌ریزم و بالطبع صدام خفه می‌شه...اینه که تلفن‌ها می‌شه سکوت‌های طولانی: بغض من و بیچارگی او در هندل کردن
خب منم آدمم...دلم تنگه...بهش فکر می‌کنم...خودم رو سرزنش می‌کنم...بهش فکر می‌کنم...خودم رو فحش می‌دم...آدم نمی‌شم
می‌دوم زیر بارون و شادم
از همون موقع یهو یه خوشحالی عجیبی دارم
آفتاب می‌شم...بارون‌هام کم می‌شه...عینهو بهاره...بارون می‌زنه اما آفتابه...دو دقیقه‌ای بند می‌آد
هوا خوبه این روزها
من راه می‌رم....موزیک گوش می‌دم...بلند بلند با گرگ «خرگوش‌ها و ستاره‌ها» آواز می‌خونم
بعد یهو ته ذهنم اسم اونه....بعد یهو دلم می‌خواد بهش اس.ام.اس بزنم و نازش رو بکشم و بگم که دلم تنگه
هوا خوبه و آفتاب دلپذیر و من زود می‌آم خونه و متعجبم هنوز از اینکه هیچ خبری نیست از او...عادت ندارم
برای خانواده شیرینی می‌خرم و عینک سبزم به چشم و لبخند بر لب
بعد یهو دلم می‌خواد قایم بشم تو بغلش و مطمئن باشم که هست همیشه...دلم می‌خواد تو بغلش باشم و پشیمون نباشم از اتفاقی که افتاده و نباید می‌افتاده
من شادم این روزها...همش سرحالم بی‌اینکه بدونم چرا
حتا تو کلاس موسیقی مسخره بازی در میارم و مثل دفعه‌های قبل نمی‌ره رو مخمم صدای ساز و خوبم...استرسم کمتره
از لباسام و خودم راضی‌ام...
ولی وقتی می‌شینم تو ماشینش و روبوسی فقط
وقتی داره خاطرات بابای محمد مختاری رو تعریف می‌کنه و من هی پاهام رو بغل‌تر می‌کنم و بیشتر مچاله می‌شم تو خودم
و وقتی نگه می‌داره بیشتر از چند ثانیه نمی‌مونم تو بغلش
که یاد بگیرم همه‌ی غم‌های زندگی‌م رو تنهایی هندل کنم
و می‌ذارم بره بیرون و بعد منم و ماشین و صدای هق‌هق ‌های من
و نمی‌فهمم که چرا انقدر به هم ریخته‌ام و همش به خاطره‌ی گوش بریدن روز عاشورا می‌افتم که مرتضا گفت
و همین‌جور اشک می‌ریزم و سرم درد می‌گیرم
وقتی اومد ولی اشک‌هام رو پاک کردم
مثل الان که این صفحه تاره و منم آدمم و دلتنگ اما اس.ام.اس نمی‌زنم بهش
و می‌شینم اینجا و مزخرف می‌بافم به هم و سهیل نفیسی می‌شنوم و پیتر سلیمانی پور و وبلاگ کسرا می خونم و هی شبیه اون می‌نویسم و شبیه اون فکر می‌کنم و گیجم و فکر می‌کنم که آفتاب پرست طوریه زندگی‌ام
خسته‌ام و خوابم می‌آدم اما نمی‌رم تو تخت، نمی‌رم که اونجا هی فکر نکنم هیچی رو بیشتر از شب رو صبح کردن با اون دوست ندارم...امشب از اون شب هاست که هی فکر کنم به این چیزا و غصه بخورم... و دلم تنگ شه و هیچی رو نفهمم و کلی سعی کنم که اس.ام.اس نزنم و صبح به زور از خواب پاشم

Tuesday, March 22, 2011

دل ز غم هاي گلوگــير گره در گره است

این روز‌ها من گره می‌زنم
نخ‌های رنگارنگ را به هم
نخ‌های یک رنگ را
بعد هی دستبند می‌شوند گره‌ها و بسته می‌شوند به دست راست
دست خودم که دیگر جا نداشت گره می‌زنم و می‌بندم به دست دیگران
گره می‌زنم
گره می‌زنم
گره می‌زنم
انگشت‌هام درد می‌گیره اما گره می‌زنم
شاید که گره‌های زندگی‌م باز شه
با هر گره فکر می‌کنم به او، به پیچیدگی این زندگی، به دروغ‌هایی که احاطه‌ام کردن، به تظاهرها
با هر گره، گره می‌خورد افکارم می‌پیچد به هم و هی گیج و گیج‌تر می‌شوم
به حرف‌های شین فکر می‌کنم، به ادای معصومیتی که در می‌اورد
و من رو تحت تاثیر قرار داد متاسفانه
انقدر که نگفتم منم فکر می‌کنم که تو فاحشه‌ای
انقدر که نگفتم تو برای من مساوی هستی با جمهوری اسلامی
که هر دو برای قدرت(برای او می‌شود محبوب همه بودن)دیگران را له می‌کنید...زیر پا...با هر وسیله‌ای
.....
نشسته روبروی من توی راهروی دانشکده و آدم‌ها در رفت‌ و آمد
و چه حرف‌هایی...که جاش نیست اونجا و من خسته‌ام از تکرارشون
دست‌هام یخ زده، گره می‌کنم انگشت‌هام رو تو هم که معلوم نشه می‌لرزه
می‌لرزه؟ نمی‌دونم اما احتمالا می‌لرزه، نمی‌خوام بفهمه
نمی‌خوام بفهمه که من رو شکسته توی این چند ماه
به حرف‌هاش گوش می‌دم
اصلا چی می‌گه؟ می‌فهمم؟
می‌گم که بسه فقط
می‌گه می‌خواد دم سال جدید کینه نباشه
چطور بگم که چقدر کینه دارم ازش؟ که زخمی عمیق ساخته بر تن نحیف من
دلم می‌خواد گوش‌هام رو بگیرم و بلند بگم: هوووووووووو
که نشنوم هیچ و چشم‌هام رو ببندم که نبینمش اونجا
که حرف می‌زنه و دلیل می‌آره و من گیج می‌شم
من گیج می‌شم و دخترها هی اس.ام.اس می‌زنند که خوبم آیا؟
و من برمی گردم سر جلسه‌ی اونها
چرت و پرت می‌گم و می‌خندم و روی یه کاغذی که دم دستمه با خودنویس شعر می‌نویسم و وانمود می‌کنم خوبم، وانمود می‌کنم هیچ اتفاقی نیفتاده
تا فرصتی پیش می‌آد برای عین بر می‌گرده به سمت من که خوبی؟
من لبخند می‌زنم و سر تکون می‌دم
یعنی می‌فهمه که نیستم؟
می‌رم خرید
راه می‌ریم تو خیابونا...من سعی می‌کنم یادم بره
اما از همه‌ی فیلم‌های لعنتی دنیا من همش فکر می‌کنم که مژده شمسایی سگ کشی‌ام
از زندگی بیضایی‌طوری خسته‌ام
شب زنگ می‌زنم...غمگینه...باز من همه چی رو ریختم به هم که درست همین امروز نامه‌ی چند روز قبل نوشته شده رو دادم بهش
آخرین نامه رو
اشک‌هام می‌غلته روی گونه‌ها
می‌خوام با دخترک حرف بزنم
رفته مهمونی خانوادگی و نمی‌شه
........
من گره می‌زنم
نخ سبز رو می‌گیرم تو دست چپ با دست راستم آبی رو می‌گیرم
دست چپ ثابته
نخ آبی رو از زیر رد می‌کنم
یه گره می‌زنم محکم
فکر می‌کنم: مگه می‌شه دخترک دروغ بگه؟ چه دلیلی داره اصلا؟
باز نخ آبی رو می‌گیرم و دوباره یه گره دیگه
من فکر می‌کردم همه چیز توی دنیا راحت تره از این
حالا نخ زرد توی دست چپمه و آبی هنوز در دست راست
چقدر سخت بود که سال تحویل بشه و من نخوام زنگ بزنم به او/به کسی کلا
چقدر سخته که فکر نکنم که حالا خانواده می‌رن سفر و اون می‌تونه بیاد اینجا
نخ آبی رد می‌شه از زیر زرد و گره محکمی زده میشه
یعنی هنوز می‌خوامش؟
فکر نکنم
روزهاست که خیره می‌شم بهش و نمی‌شناسمش
فکر می‌کنم کیه این؟؟ دغدغه‌هاش رو نمی‌فهمم، بی‌حوصلگی‌هاش رو
هنوز ردیف آبی تموم نشده، نارنجی رو رد کردیم و نوبت قرمزه
اگه دوستش ندارم پس چرا همین جور که نشستم اشک‌هام یهو می‌ریزه پایین؟
پس چرا وقتی شب اول فروردین طاقت نمی‌آرم(شایدم از روی عادت) و زنگ می‌زنم بغض گرفته گلومو؟
و بعدش همین جور هق‌هق هق
آبی تموم می‌شه حالا سبز توی دست راستمه و زرد تو دست چپ
سعی می‌کنم فقط به گره‌ها فکر کنم
و رنگ‌ها
و دقیق بشم که اشتباه نشه
اما هی چشمم می‌افته به موبایل که شاید اس.ام.اسی
و من گره می‌زنم
و خداوندا چقدر تعطیلی برای کات کردن نامناسب است
و خداوندا چقدر دلم حرف جدی می‌خواهد با آدم‌ها دانه دانه
شاید هم نه
شاید هم تنم ضعیف‌تره از اون که تحمل کنم بار این همه حرف رو
که هر چه بیشتر می‌شنوی کورتر می‌شود گره‌هاش
یک گره اشتباهی، بازش می‌کنم با ناخونی که کوتاه است و سخت می‌شود
اما می‌شود، یعنی این گره‌های زندگی را هم می‌شود که باز کرد؟
تو باورت می‌شود؟؟
ردیف سبز تمام شد
زرد را می‌گیرم در دست راست، این ردیف آخر است
فردا دست‌بندی دیگر
سبز و یا شاید هم رنگین‌کمانی دیگر برای کسی دیگر