-جرمشون چیه سرباز؟
-تو کیفشون سیب سبز بوده حاج آقا !
...
داشتم سیب سبز رو میذاشتم توی کیف که این چرت و پرتها رو میگفت
نگرفتنمون، یعنی که خطر از بیخ گوشمون رد شد
بعد حالا که من دارم اینها رو مینویسم دیگه دخترک غمباد گرفتهی تمام دیروز و امروز صبح نیستم
وگرنه خوب اشکتون رو در میاوردم با این نوشته
دخترک امروز صبح رفت پیش او
با چشمانی شسته شده که جور دیگر میدید همه چیز را
بعد زندگی خوب شده بود به خاطر این شستشو و او که بعد مدتها قهوه داد بهم
و من حرف میزنم برای کل خانواده
تقریبا تمام چیزهایی را که دیدهام/ که میدانم
بعدتر نون سنگک فروشی است و انگشت اشاره که کمی میسوزد
و من نشسته روی صندلی و او خونه تکونی
و میخندم بلند بلند و در جواب خوبی؟ میگم که خوب شدم، که خوب نبودم اول
حالا از غم دیروز فقط سیاهی لباسها مانده
که همان لباسهای مبارزهی دیروز بوده
اینبار اما روسری سبز توی کیف مچاله نشده
پسر گفت: سیاه نپوش، مشخصهی تو لباسهای رنگی است
و من چه شاد بودم آن لحظه
نفهمیدم اصلا که چرا انقدر شاد شدم باز
نفهمیدم به خاطر شستن چشمها بود یا اینکه آن سربالایی را آمدم بالا
و آن همه نیرو با مجهزترین لباسهای عالم محو شده بودند
و سیب سبزی در دست من نبود
و صدای کسانی که بلند بلند اعلام میکردند که ما سیب سبز میخوریم در گوشم نمیپیچید
و خواهره نبود که شال سبز داشته باشد
و مرد نبود که بیاید جلو و بگوید: برو داخل!
بعد من واکنشهام سریع شده بود باز
خیره نماندم، میخکوب نشدم
چطوری خواهره شروع کردی به دویدن؟
من اگر بودم میایستادم همینطور
کما اینکه ماندم، انگار که منجمد و بعد شروع کردم پشت تو دویدن
فکر میکنی هیچ وقت فراموشش کنیم؟
حتا حالا که شادم فراموشم نمیشود
تا به حال چند 13 آبان تاریخی داشتیم؟ 3 تا؟
حالا شد چهار، نه؟!
پام کبود شد راستی، فهمیدی؟
همون که کوبوندمش به صندلی اتوبوسی که ناگهان رسید و چشمهای من هنوز پی پسر غریبه بود که دستبند نشسته بود به دستهاش
که نفهمیدم بردنش یا نه
و دادهایی که نزدم
آخ نمیدانی تمام دادهایی که نزدم چطور جا خوش کرده توی گلوم و ته نشین نمیشود انگار
دیروز کلا دیلی داشت مغز من
که تا خواهره نگفت زنگ بزن به ع. به مغز خودم نرسیده بود
بعد که هی صدای زن پیچید توی گوشهام که تماس غیر ممکن
نمیدانی چند بار با خودم تکرار کردم: باید یاد بگیری که وختی درگیر مبارزه هستی، مطلقا درگیر احساس نباشی*
بعد نمیدونی چند بار با خودم فکر کردم که کاش دیروز نرفته بودیم که شیرینی تولد بدی به من
کاش 30-40 دقیقه منتظر گودو ننشسته بودیم آنجا
کاش من انقدر تلاش نکرده بودم که تمام هات چاکلت غلیظ رو بخورم
کاش ترافیک نبود اونقدر
کاش دستهای من همیشه انقدر سرد نبودن و دستهای تو گرم
کاش من انقدر سریع درگیر احساسات نمیشدم
کاش من انقدر زیاد نگران نمیشدم
بعد زنگ توست در جواب اس.ام.اس من که تو رو خدا تا آنتن داشتی زنگ بزن
و شنیدن صدات که میگی سالماید همگی
و من خیالم چه راحت میشود
و خواب و سردرد و صدای هلیکوپتر
حتا نسکافهی داغ هم لبخند نمیآورد به این لبها
حتا دیدن تو، دم در خانه، به بهانهی کتابها، شادی واقعی نمیآورد به این دل
ولی امروز
دردهایم در حال التیام یافتن است
تا 16 آذر
یعنی باز دردهای بیشتر؟؟؟؟
پ.ن:
*همسایهها- احمد محمود- صفحهی287
داشتم سیب سبز رو میذاشتم توی کیف که این چرت و پرتها رو میگفت
نگرفتنمون، یعنی که خطر از بیخ گوشمون رد شد
بعد حالا که من دارم اینها رو مینویسم دیگه دخترک غمباد گرفتهی تمام دیروز و امروز صبح نیستم
وگرنه خوب اشکتون رو در میاوردم با این نوشته
دخترک امروز صبح رفت پیش او
با چشمانی شسته شده که جور دیگر میدید همه چیز را
بعد زندگی خوب شده بود به خاطر این شستشو و او که بعد مدتها قهوه داد بهم
و من حرف میزنم برای کل خانواده
تقریبا تمام چیزهایی را که دیدهام/ که میدانم
بعدتر نون سنگک فروشی است و انگشت اشاره که کمی میسوزد
و من نشسته روی صندلی و او خونه تکونی
و میخندم بلند بلند و در جواب خوبی؟ میگم که خوب شدم، که خوب نبودم اول
حالا از غم دیروز فقط سیاهی لباسها مانده
که همان لباسهای مبارزهی دیروز بوده
اینبار اما روسری سبز توی کیف مچاله نشده
پسر گفت: سیاه نپوش، مشخصهی تو لباسهای رنگی است
و من چه شاد بودم آن لحظه
نفهمیدم اصلا که چرا انقدر شاد شدم باز
نفهمیدم به خاطر شستن چشمها بود یا اینکه آن سربالایی را آمدم بالا
و آن همه نیرو با مجهزترین لباسهای عالم محو شده بودند
و سیب سبزی در دست من نبود
و صدای کسانی که بلند بلند اعلام میکردند که ما سیب سبز میخوریم در گوشم نمیپیچید
و خواهره نبود که شال سبز داشته باشد
و مرد نبود که بیاید جلو و بگوید: برو داخل!
بعد من واکنشهام سریع شده بود باز
خیره نماندم، میخکوب نشدم
چطوری خواهره شروع کردی به دویدن؟
من اگر بودم میایستادم همینطور
کما اینکه ماندم، انگار که منجمد و بعد شروع کردم پشت تو دویدن
فکر میکنی هیچ وقت فراموشش کنیم؟
حتا حالا که شادم فراموشم نمیشود
تا به حال چند 13 آبان تاریخی داشتیم؟ 3 تا؟
حالا شد چهار، نه؟!
پام کبود شد راستی، فهمیدی؟
همون که کوبوندمش به صندلی اتوبوسی که ناگهان رسید و چشمهای من هنوز پی پسر غریبه بود که دستبند نشسته بود به دستهاش
که نفهمیدم بردنش یا نه
و دادهایی که نزدم
آخ نمیدانی تمام دادهایی که نزدم چطور جا خوش کرده توی گلوم و ته نشین نمیشود انگار
دیروز کلا دیلی داشت مغز من
که تا خواهره نگفت زنگ بزن به ع. به مغز خودم نرسیده بود
بعد که هی صدای زن پیچید توی گوشهام که تماس غیر ممکن
نمیدانی چند بار با خودم تکرار کردم: باید یاد بگیری که وختی درگیر مبارزه هستی، مطلقا درگیر احساس نباشی*
بعد نمیدونی چند بار با خودم فکر کردم که کاش دیروز نرفته بودیم که شیرینی تولد بدی به من
کاش 30-40 دقیقه منتظر گودو ننشسته بودیم آنجا
کاش من انقدر تلاش نکرده بودم که تمام هات چاکلت غلیظ رو بخورم
کاش ترافیک نبود اونقدر
کاش دستهای من همیشه انقدر سرد نبودن و دستهای تو گرم
کاش من انقدر سریع درگیر احساسات نمیشدم
کاش من انقدر زیاد نگران نمیشدم
بعد زنگ توست در جواب اس.ام.اس من که تو رو خدا تا آنتن داشتی زنگ بزن
و شنیدن صدات که میگی سالماید همگی
و من خیالم چه راحت میشود
و خواب و سردرد و صدای هلیکوپتر
حتا نسکافهی داغ هم لبخند نمیآورد به این لبها
حتا دیدن تو، دم در خانه، به بهانهی کتابها، شادی واقعی نمیآورد به این دل
ولی امروز
دردهایم در حال التیام یافتن است
تا 16 آذر
یعنی باز دردهای بیشتر؟؟؟؟
پ.ن:
*همسایهها- احمد محمود- صفحهی287