Saturday, December 29, 2018

من در یلدا می‌مانم.

چند بار پشت سر هم گفتم: «خیلی درد دارم.» ولی انگار صدام نمی‌رسید به خانم دکتر. ما اندازه‌ی یک قدم فیلی هم فاصله نداشتیم، خیلی نزدیک بودیم، انقدر نزدیک که وقتی حرف می‌زد داشتم به پودر روی پوستش نگاه می‌کردم و به برش‌هایی که جراح بینی داده بود و حرفه‌ای هم نبود. صدای خانم دکتر خیلی بلند بود. داشت توی صورتم داد می‌زد و من به جای شنیدن حرف‌هاش داشتم فکر‌ می‌کردم که چرا داد می‌زنه؟ مریض‌هاش پیر نبودن که به خاطر اونا عادت کرده باشه به فریاد کشیدن. بعد از ذهنم گذشت که لابد مادر یا پدر پیری داره که گوشش سنگینه، شاید حتا نیمه‌شنوا باشه چون دهنش ر‌و هم خیلی نمایشی باز و بسته می‌کنه. لابه‌لای فکرها تاریخ‌های پریودم رو پرسید، دو تای قبلی رو گفتم و قبل‌تری رو گفتم یادم نیست. تقویم توی کوله بود و کوله جلوی پام اما دلم نمی‌خواست بیارمش بیرون و ورقش بزنم تا برسم به ماه قبل‌تر. دیگه دلم نمی‌خواست چیزی بگم، دوست داشتم برام سونوگرافی بنویسه و برم پی کارم اما دکتر اصرار داشت که سونوگرافی ننویسه، همه چیز به نظرش طبیعی می‌اومد. دوباره تکرار کردم که پی‌ام‌اس‌های بدی دارم بعد گفت: «سه ماه حال و هوای روزانه‌ت رو بنویس توی تقویم، اینجوری می‌فهمیم حال‌بدی از پی‌ام‌اسه یا چیز دیگه.» و برای اینکه شیرفهم بشم توضیح داد که: «بعضی روانشناس‌ها معتقدن زن‌های ما افسرده‌ان اما همه‌ی ماه سعی می‌کنن خودشون رو بالا نگه دارن اما اون یه هفته خودشون رو می‌ندازن و می‌گن پی‌ام‌اسه.» چرا نمی‌فهمید که من فقط گه‌اخلاق نیستم تو اون روزها و یه موجودی چنگ می‌ندازه به زیر شکمم انگار؟
روی اون صندلی وحشت که نشسته بودم، فقط سعی می‌کردم به فیل‌های روی جورابم نگاه کنم و نفرتم از اون صندلی، این وسیله‌ها، این معاینه‌ها و همه‌‌چی رو از یاد ببرم، دهنم رو باز کردم که بگم: «من به جز افسردگی ترس از دکتر زنان هم دارم، که سه ماهه دارم سعی می‌کنم خودمو راضی کنم که بیام اینجا،  حالا تجویزتون به جز فلوکسیتین چیه؟ چی کار کنم که کمتر درد بکشم؟» اما همین‌طور لال اومدم پایین، شلوار پوشیدم، دویدم تا آزمایشگاه، دوباره برگشتم دکتر چون اسمم رو ننوشته بود روی نمونه، دوباره برگشتم آزمایشگاه و سر خانومه فریاد نکشیدم که به خاطر اسمی که می‌تونستم خودم هم بنویسم برگردوندتم درمانگاه، حتا نپرسیدم چرا. در توانم نبود. تشکر کردم، پول رو پرداختم، اومدم تو حیاط دنبال دستشویی گشتم و دویدم که برسم سر کار.

دوازده روز گذشته و من یک کلمه از حال روحی‌م ننوشتم توی تقویم. چه فایده که بفهمم افسرده‌ام وقتی از هر مدل پزشکی متنفرم؟

Monday, August 6, 2018

Guess I'm not the fighting kind

داشتیم از سر کار برمی‌گشتیم که موتورها و گارد ویژه‌ی آماده به خدمت را دیدیم ردیف کنار خیابان. خسته و له بودم. چشم‌هام درد می‌کرد و مغزم بیشتر. ناامیدی توی هرم گرما بود انگار. نمی‌شد باهاش مبارزه کرد. نشسته بود روی پوستم. صبح شال سرخ پوشیده بودم و مانتوی گل‌دار، می‌خواستم حال‌بدی‌ها را از یادم ببرم. آدم آرایش‌کنی اگر بودم سرخ را باید می‌مالیدم به لب‌ها اما نبودم هیچ‌وقت، سرخ به تیرگی پوستم هم نمی‌آید البت. رفته بودم سر کار و نشسته بودم پشت میز و غرق فاصله‌گذاری کلمات شده بودم. بعد یکهو می‌دیدم مات متن شده‌ام. نباید. اما نمی‌شد گیر نشد به زندگی آقای رشدیه، به آن تلاش بی‌وقفه و سنگ‌اندازی‌ها و بعد دوباره بلندشدن او. ماجراها عجیب شبیه ماجراهای باغچه‌بان بود و دردناکی‌ش این است که مسئله‌ی ما هنوز هم همان است، منتها حالا با چوب و چماق نمی‌ریزند توی مدرسه‌ها، چوب و چماق را کرده‌اند توی سرمان. خودمان شده‌ایم چوب و چماق خودمان.
هشت، نه ساعت نشسته‌ام آنجا. سورنا فیلم وارد شدن عبدالفتاح به خانه را نشانم می‌دهد. اشکم سرازیر نمی‌شود. اشک ندارم دیگر. از بی‌رحم شدنمان می‌گویم، بی‌شفقت شدنمان، بی‌حس شدنمان. به نام او فکر می‌کنم. به عبد فتاح بودن. به اینکه خدایشان فتاح نیست، می‌بندد همه‌ی درها را. گشایشی در کار نیست.خودم را لای کلمات گم می‌کنم. بعد تا می‌آیم فراموش کنم حرف قیمت کاغذ می‌شود. که شاید اصلا این کتاب‌ها چاپ نشوند. از آنجا که می‌زنم بیرون احساس بیهودگی پخش شده توی تنم. خیابان اما ازم نمی‌پرسد آمادگی مواجه با واقعیت را دارم یا نه. مجبورم می‌کند به دیدن. مجبورم به دیدن این چماق‌های توی خیابان که دیگر خبر نیستند که دور باشند از من. واقعی بودند. هول و هراس موج می‌زد توی هوا. تفاوتش با هشتاد و هشت اما در عدم حضور مردم بود. هراس بود بدون چشم‌هایی که از کنارت رد شوند و بهت اطمینان دهند که گرچه ساکت‌اند با تو هم‌درد و همراهند. حالا اما فرق دارد، خبری نیست انگار و بعد صدای سرفه‌های مردم که می‌آیند توی زیرگذر اما نمی‌دوند. فقط سرفه سرفه. من تا به حال صدای سرفه‌ی دسته‌جمعی در سکوت را نشنیده بودم. سرفه‌ی دسته‌جمعی همیشه همراه بود با دویدن، با شعار، با صدای موتور، با فریاد، با صدای شوکر برقی. حالا اما فقط سرفه است و چشم‌های ملتهب و من این را نمی فهمم. چند دقیقه‌ای می‌ایستیم آنجا و بعد باز می‌رویم پایین‌تر و زیر زمین و میان قطارها و آدم‌ها پنهان می‌شویم. آرام و بی‌صدا اوضاع را تحلیل می‌کنیم برای هم. دلم می‌خواهد نشنوم. دلم پرانول می‌خواهد. یک چیزی باید این ضربان قلب را آرام کند. توی حرف‌هاش می‌گوید: «همه‌شون طمع قدرت دارنبیست دقیقه بعد به خودم می‌آیم و می‌بینم انگشتم روی در مترو می‌رود و برمی‌گردد و می‌نویسد: «طمع»


دارم توی زمانه‌ی مهمی زندگی می‌کنم و دلم نمی‌خواهدش. پیر شده‌ام. توان این میزان اضطراب و ناامنی را ندارم.

Friday, July 20, 2018

از نامه‌های بی‌مقصد- تابستان ۹۷


یک ساعت بیشتر بود که ایستاده بودیم زیر آفتاب. آنجا برِّ بیابان است و آفتاب تیز. خاکبرداری هم می‌کردند در زمین‌های اطراف و باد خاک می‌آورد و کیسه‌های زباله‌ی کوچک را به پرواز درمی‌آورد. این را از سایه‌شان که می‌افتاد روی زمین می‌فهمیدم. آفتاب آنجا تیزتر از آن است که سرت را بگیری سوی آسمان. سر به زیر می‌شوی ناگزیر و محدود. برای دیدن چیزها صورت‌هامان را جمع می‌کنیم و چروک می‌افتد دور چشم‌ها. چروک‌های عمیق صورت آقا شاه‌ملا برای همین سوز آفتاب است لابد، چند سال، چند ساعت کار زیر آفتاب لازم است برای آن همه چروک روی صورت؟
هنوز دو باردون از بارهای جمعه‌گل مانده بود. معروف سرماخورده و بی‌حال بود، نرفته بود کاسبی، بار نداشت برای تمیز کردن. آفتاب داشت رس همه‌مان را می‌کشید. دست کشیدم به پوست صورتم و احساس کردم روی صورتم را یک لایه نمک گرفته. داشتم تبخیر می‌شدم انگار. دقایقی نشستیم توی اتاق پیش آقا سعید، کولر روشن بود آنجا و او قلیان می‌کشید و فیسبوک چک می‌کرد. وکیل احمد با قالب بزرگ یخ در دست آمد، شده بود عین امیرو اما یخ توی کیسه بود و او هم مثل امیرو نمی‌دوید. میرآقا می‌خواست یخ را خورد کند که کیسه پاره شد و یخ سقوط کرد روی پاش. جیکش در نیامد. فکر کردم اگر من بودم لابد انگشتم شکسته بود. یخ بی‌پلاستیک را می‌خواست بدهد دست وکیل‌احمد که آب بکشدش. نگرفت بچه. گفت دست‌هاش یخ می‌کند. سوزش عجیبی هم دارد آخر. یک جور بی‌حسی همراه با درد پخش می‌شود توی استخوان‌ها. من دلم می‌خواست یک تکه یخ را بگیرم و بکشم به صورتم.
خانه که رسیدم یک راست رفتم توی حمام. به تاپ لجنی‌ام سفیدی نمک تن مانده بود و به سوتین سیاهم هلال سفید ماه‌مانند. ماه نمکین مشمئزکننده.


نمک مانده بر روی لباس خلاصه‌ی تابستان تهران است...
 این جمله را باید با عزیزم تمام می‌کردم. یا با نام کوچکی کسی در نیمکره‌ی دیگر. اما من کسی را ندارم که برایش از تابستان دم‌کرده‌ی تهران بنویسم. 

Thursday, June 7, 2018

امیدوارم یادم بمونه به بچه‌هام بگم اونا همون‌قدر خوشحال هستن که من تو عکس‌های قدیمی‌م به نظرم می‌رسم. و امیدوارم حرفم رو باور کنن


اینو تو ماشین توی راه نوشتم دو روز پیش:

داریم از میگون برمی‌گردیم. آیدین رانندگی می‌کنه، من جلو نشستم و فاطمه عقب. پرسیدم چی بذارم؟ آیدین گفت: شب، سکوت، کویر. من دلم نمیاد شب، سکوت، کویر رو بذارم. می‌ترسم که عادی بشه برام. که هر آرشه‌ای که می‌کشه رو اونجور که باید و شاید درک نکنم. امشب اما از همون زمان‌هایی بود که باید شنیده می‌شد. جاده پر پیچ و‌خمه، از ضبط صدای معجزه میاد، تو آسمون رعد و برق می‌زنه و بارون نم‌نم می‌باره و توی دل من صلحه. خیره شده بودم به روبرو و فکر می‌کردم چقدر خوشحالم. خوشحال یعنی همین معنی لغوی که حالم خوشه. و چقدر عجیب که انقدر خوبم.
تو مزایای منزوی بودن یه لحظه هست که چارلی می‌گه: «یه بار قدم می‌زدیم. فقط سه‌تایی‌مون بودیم و من وسط بودم.یادم نمونده کجا داشتیم می‌رفتیم یا از کجا می‌اومدیم. فقط یادمه بین اونا قدم می‌زدم و برای اولین بار احساس کردم به جایی تعلق دارم.» حالا، حالم همینه. البته برای اولین بار نیست ولی احساس می‌کنم همه چی سر جاشه. 

Friday, January 5, 2018

انبوه این بعدازظهرهای جمعه

افتاده‌ام توی صندلی تابی اتاق با لباس بیرون. می‌تونم تا ابد همین‌جا با پلیور نارنجی گشادم بشینم و دکمه‌ی وصل شدن وی‌پی‌ان رو بزنم و به دایره‌های چرخان خیره بشم. حین چرخیدن دایره‌ها اومدم سمس بدم به سبا و پیغام سارا رو برسونم. بعد نشستم به خوندن سمس‌های قدیمی. موبایل من هنوز از همون نوکیا چراغ‌دارهای قدیمیه که سمس هم توش شبیه چت نیست قطعا. هر سمسی که باقی‌مونده ماجراهایی داره و عزیزه. آدم‌هایی که دیگه وجود ندارن سمس‌هایی اونجا دارن. بعضی‌ها هم پاک شدن به مرور زمان. مکث کردم روی اسم او که برایم نوشته بود:
«من 
انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما 
این بعدازظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت
می‌گفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمی‌گردد
اما نمی‌دانم چرا
این بعدازظهرهای جمعه بازمی‌گشتند


آخرش هم نوشته بود: «پستت رو خوندم و به امید آزادی داییت سپ:*» خاطره‌ها حمله می‌کنن. خاطره‌ی اون روز که ایستاده بودیم کنار سطل بیرون دانشگاه و اونا سیگار می‌کشیدن و سمس غزال اومد و دلم خوش شد که کسی اندوه بعدازظهزهای جمعه‌م رو می‌فهمه و براش مهمه. هشت روز بعد نشسته بودم توی دفتر خانه کودک و سمس سبا رسید که: «سپیده؟ حکم دایی اومد؟ ۸ سال؟!!:(((» و حالا این دو سمس پشت سر هم موندن تو حافظه‌ی گوشی انگار برای یادآوری سال‌های پیشین، غم‌های سنگین و تاب‌آوری‌ها...


حالا خانواده مرد هزار چهره می‌بینن و از ته دل می‌خندن، من نشستم در یکی از این طولانی‌ترین بعدازظهرهای جمعه و خندیدن از یادم رفته. خسته‌ام. به «امید آزادی‌ها» فکر می‌کنم، به اون هشت سالی که اول قاضی اعلام کرده بود در آن سال بد. به تمام این سال‌ها، به اینکه دیگه سمسی از او، شعر یا هر چه، دریافت نخواهم کرد...به ۹۶ فکر می‌کنم که با آشوب در زندگی شروع شد و گویا این آشوب را پایانی نیست... 

Sunday, October 8, 2017

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید



روزهای اول مدام فکر میکردم باید بنویسم حالا چمباتمه جلوی این صفحهی سفید چند تصویر توی سرم هست که 
تخیلشان کردهام، چند تصویر از آن فیلم کذایی که جایگزین حال آنها کردهام و چند تصویر از مراسم، کلمات پر کشیده و رفتهاند. بعد از دیدنشان فشار بغلهایی به جا مانده که کمی بیش از معمول طول میکشید تا شاید تسلی باشد اما باید معجزهآسا هم میبود که ما بلد نبودیم. فاجعه برای من که دور بودم و قهر هم مصیبتبار بود. فاجعه اما قهر نمیشناسد. یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر هنوز توی دلم جا دارند همهشان. از آدمهایی که تا کسی میمیرد وانمود میکنند دوست طرف بودهاند و خاطرهها داشتهاند و چه و چه بدم میآید، تمام این روزها فکر کردم نکند دارم این نقش را بازی میکنم و الکی و مسخرهام. اما واقعیت این است که فاجعه برای من نه در غرق شدن آنها که در تجربهی وحشتناک بازماندگان و ادامه دادن است. اولین سوالی هم که پرسیدم همان بود: «ع هم بوده؟» از تصور حال بچهها در آن طلوع شنبهی نکبتبار در کنار ساحل لرز به جانم میافتد. از تصور تلفنها، سرگردانیها، جادهی برگشت و تمام روزهای بعدی... تمام روزهای بعدی که باید زندگی کنند با خاطرهی دهشتناک از دریا. بعدتر بود که فکرهای دیگری سراغم آمد؛و  فکر اینکه اگر به جای آنها، که آشنا بودند و نه دوست، او بود، که زمانی رفیقترین بوده، بیچارهام کرد. بعد همهی آن دعواها، همهی «کسی که فلان کار رو بکنه دیگه رفیق من نیست»ها انگار دود شد و رفت هوا. در برابر این مرگ تراژیک همهی دعواهای ما حقیر و مسخره بود. الف. در جواب تسلیتم نوشت: «کم بودیم و حالا کمترم شدیم» بعد دیدم پسِ این فاجعه شدهایم «ما»، اشکهای مشترک نزدیکمان کرده، نیاز داریم به آن فشار بغلهایی که حالا ناگهان دوباره راحت چفت میشوند با هم و بیگانگیای نیست توی بدنهامان. 
برای او نوشتم که پسِ همهی این دعواها و دوریها یک زمانی رفیقترینم بوده و تازه فهمیدهام چقدر جای محکمی داشته در زندگیم. نوشت «مراقب هم باشیم. مگه چند نفریم تو این دنیا؟» 
مگر چند نفریم توی این دنیا که یا آب ببردمان یا دعوا دورمان کند و در تنهاییمان بیچارهی افسردگی شویم؟

مینویسم که یادم بماند.
که یادم بماند باید مراقب هم باشیم. که نگذارم باز کم شدنها به هم نزدیکمان کند. که آن جادهی غمگین و ابری را یادم باشد که میراندیم به سمت شرق و نزدیک قبرستان ارامنه بودیم اما آنها دیروزش قبرستان ارامنه را ترک کرده بودند و حالا داشتند در غرب پسر را به خاک میسپردند و ما رقیق شده بودیم و صدایش میلرزید وقتی میگفت ناراحتیش از این است که باید همچین اتفاقی میافتاد تا بفهمد چقدر آنها برایش عزیزند و من گفتم هولناک آنجاست که باز فراموش میکنیم.
مینویسم که هولناک نباشد. که فراموش نکنیم.

Wednesday, August 23, 2017

Wake me up when September ends.

دو سه قطره اشک مانده پشت چشمهام. از همان شب که تنهایی رانندگی کردم و اشکها پایین نچکید همش حس میکنم اشکهای نچکیده غده شده پشت چشمهام. رانندگی و اشک را  اسفند ۹۵ یاد گرفتم. هنوز برایم راههای جدید و تنهایی سخت بود اما رفته بودم دنبال مادربزرگ و توی ترافیکِ جان به سر کن رفته بودیم تا بیمارستان آتیه و بعد بیچاره شده بودم تا جای پارک بیابم و بالاخره رسیده بودم به طبقهی پنج آن ساختمان مسخره، توی اتاق و بابابزرگ را دیده بودم. تمام آن روزهای غم دستهام میرفت سمت ساختن کرگدن کاغذی. یکی دو ساعت وقت گذاشته بودم کرگدن یاد گرفته بودم لابد برای اینکه پوست کلفت شوم. تاها شده بودند دانههای تسبیح. به جای سبحاناللههای زیر لبی کاغذ تا زده بودم که فکر مغشوشم مرتب شود. بعد خواب دیده بودم، توی خواب زوم-این دستهام را میدیدم که کاغذها را تا میزدم. توی خواب به این نتیجه رسیدم که اگر یاد بگیرم ریل بسازم با اریگامی بابابزرگ خوب میشود. عجیبیش این بود که فکر نکرده بودم قطار بسازم حتا. بابابزرگ که چهل سال توی راهآهن کار کرده بود توی سرم شده بود قطار، ریل شده بود پاهاش. 
من یاد نگرفتم ریل بسازم و آنها پای بابابزرگ را قطع کردند. آن روز با مادربزرگ رفتیم بیمارستان. رسیده بودم آن بالا. تلاش میکردیم به روی خودمان نیاوریم. لبخند بزنیم. ادا دربیاوریم. پاها زیر پتو بود. اینکه پیدا نبود واقعیت را دور میکرد از من. تا وقتی بابابزرگ ازم خواست ببینم چه چیزی روی پایش است. چیزی اذیتش میکرد. پتو را زدم کنار. مات مانده بودم. گفتم چیزی نیست. بابابزرگ اصرار میکرد. جایی را نشان میداد که اصلا پایی وجود نداشت. هنوز درک نمیکرد پایش را بریدهاند. با نگرانیای که سعی میکرد پنهانش کند ازم پرسید: «تا کجاست؟»
تنها زدم بیرون. به سبا گفتم میروم خانهی آنها و تمام ترافیکهای شهرک غرب تا هفت تیر را گریه کردم. یادم هست هوا بهاریطور و بارانی بود و برای من دیگر مهم نبود که همهی حواسم به خیابانها نیست.
اشک و رانندگی من را یاد فیلم شب یلدا میاندازد. من آنجور هقهق اشک ریختن را البته خیلی کم بلدم. حالا که اصلا انگار هیچ. آن شب هم اشکی نیامد. بیخوابی حمله کرد بعدش. فردا صبحش هنوز دلم اشک میخواست و خبری نبود. حس میکردم اشکها کیست شدهاند پشت چشمها. بدن من نابلد است در آزاد کردن؛ تخمکها رها نمیشوند و انقدر میمانند تا کیست بشوند. موها میمانند زیر پوست و باید به زور کشیدنشان بیرون و حالا نوبت اشکهاست که بمانند آن پشت، غده شوند، بروند توی گلو، بشوند غمباد.