Tuesday, December 1, 2015

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود/ حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم*

لابه‌لای کتاب‌های مخزن چرخ می‌زنم و به کتاب‌هام فکر می‌کنم که دست اوستچرا زنگ نمی‌زنم که قرار بگذارم برای گرفتن کتاب‌هام و پس دادن کتاب‌هاش؟ چرا باور نمی‌کنیم که تمام شد؟ من البته مدت‌های مدیدی است باور کرده‌ام؛ از همان وقتی که زنگ می‌زد و اسمش نقش می‌بست روی گوشی و دلم نمی‌خواست بردارم و خودم هم باور نمی‌شد.
لعنت،مرگ دوستی خیلی سخت است.خاکسپاری هم نداردآدم نمی‌خواهد باورش کند حتا اگر یکدفعه‌ای نباشدیادم هست که ماه‌های خیلی قبل‌تری نشسته بودیم توی بوف زرتشت و من به نیم‌رخ او خیره شده بودم و به مرگ دوستی‌مان می‌اندیشیدم. دوستی‌مان جلوی چشمم از دست می‌رفت و دیگر تاب داروی جدید را نداشتدلش اتانازی میخواست اما در دیار ما اتانازی ممنوع بودانقدر کش دادیم تا از پا درآید.
حالا بعد از این همه ماه که گذشته من کتاب‌هام را میخواهم و او زنگ می‌زند ناگهانی و میگوید نیروهای توی خیابان‌ها را که دیده یادم کردهیادش بوده که حال‌بد می‌شدممن هنوز حالم بد می‌شود با دیدن نیروهای پلیس، تروماهام بهم حمله می‌کنند، توی خیابان عق می‌زنم و اشک‌هام سرازیر می‌شوداینها را البته نمی‌گویمدر عوض از کتاب‌ها حرف می‌زنم، نرم و آرام می‌گویم که یادش کرده‌ام چون کتاب‌هام را لازم دارمانگار که می‌خواهم لباس‌های مرده را پس بدهم به بازماندگان و حالا انقدر گذشته که حتا اشکی هم ندارم.

*تایتل از وحشی بافقی

4 comments: